مارلین از آلمان
من یک زن آلمانی تبار هستم، که در مکتب شوهر ایرانی خودم، زبان فارسی را آموختم و امروز برایتان این ایمیل را می فرستم تا از یک انسان خوب ایرانی، از یک شوهر عاشق حرف بزنم.
14 سال پیش در کالج با فرزین آشنا شدم. فرزین یکسالی بود از ایران آمده بود، رشته کامپیوتر را در کالج دنبال می کرد، من هم همین رشته را می خواندم، راستش روزهای اول که فرزین را دیدم، بدلیل اندیشه خاور میانه ای، خصوصا ً ایرانی، با وجود احترامی که به من می گذاشت از او فاصله می گرفتم، دو سه بار در صف غذای رستوران، نوبت خودش را بمن داد، اگرچه او جدا ً به خانمها و بزرگترها احترام می گذاشت، من حیران مانده بودم با توصیفی که در بعضی رسانه ها دیده و شنیده بودم، از این همه جنتلمن بودن فرزین درمانده بودم، ضمن اینکه پدر و مادرم هم مرتب به من هشدار می دادند به ایرانیها، عربها، ترکها و افغان ها نزدیک نشوم.
برخوردهای احترام آمیز و رفتار آقامنشانه فرزین مرا تحت تأثیر قرار داده بود، ولی همچنان از نزدیک شدن به او پرهیز می کردم. تا یکروز یک دانشجوی هندی مرا در صف دریافت جواب امتحانات به سویی هل داد و من بر زمین افتادم، فرزین بلافاصله به سراغم آمد، مرا بلند کرد و روی صندلی نشاند و با شدت با آن دانشجو برخورد کرد بطوریکه نزدیک بود بین شان درگیری پیش بیاید که من مانع شدم، ولی برای اولین بار از فرزین بخاطر محبت ها و توجهاتش نسبت به خودم، تشکر کردم و از فردای آن روز، با هم در یک میز کوچک می نشستیم و غذا می خوردیم و حرف می زدیم و من از اطلاعات گسترده فرزین در مورد آلمان و تاریخ سرزمینم، همچنین روابط سالهای دور آلمان و ایران لذت می بردم.
دوستی ما ادامه داشت و کم کم فرزین از هدایایی که از ایران برایش آمده بود، بمن نیز می داد. مرا به دو سه رستوران ایرانی برد، ولی من هنوز جرأت نداشتم در مورد این دوستی با پدر و مادرم حرف بزنم، چون از عکس العمل آنها می ترسیدم.
دوستی ما یکسال و نیم طول کشید و یکروز فرزین مرا برای شام به منزل پدر و مادرش دعوت کرد و من با ترس و دودلی رفتم، ولی چنان با پذیرایی و مهر و صفای آنها روبرو شدم، چنان مادر و خواهرش مرا در بر گرفتند و تحت تأثیر قرار دادند که آخر شب دلم نمی آمد با آنها خداحافظی کنم.
من آن شب خیلی در باره فرزین، ایرانیان، گرمی و لطف و مهمان نوازی و در نهایت مدرن
بودن شان، اندیشیدم و اینکه چرا رسانه ها، اینچنین افکار اروپاییان را مسموم می کنند؟ ولی خود فرزین برایم توضیح داد متاسفانه بعضی افراد متعصب چه در ایران و چه در کشورهای خاور میانه، چنین تصوری را بوجود آورده اند، وگرنه نسل جوان تحصیلکرده، و خانواده های اصیل، افکار دیگری دارند.
من سرانجام بدون اطلاع خانواده، روابط خود را با فرزین تا پایان یک عشق پرشور پیش بردم و باهم قرار گذاشتیم در آینده ازدواج کنیم و به طریقی من خانواده ام را آگاه کنم و در همین فاصله، من بعضی از سوغات های ایرانی را به مادرم نشان دادم و گفتم برخلاف تصور و انتظار آنها، یک رابطه احساسی میان من و فرزین برقرار است.
مادرم در یک لحظه چنان برآشفت که فریاد زد دیوانه شده ای؟ لابد دو سه سال دیگر با روسری و چادر به خانه برمی گردی؟ بعد از مادرم، هفته بعد پدرم، مخالفت شدید خود را نشان داد و گفت اگر لازم باشد، حتی کالج تو را عوض می کنیم. من در برابرشان ایستادم، آنها فرزین و اصولا ً ایرانیان را به
گروه داعش نسبت می دادند و اینکه فرزین مرا وادار می کند به ایران بروم، مسلمان شوم و چادر بر سر کنم و برای همیشه در ایران زندگی داشته باشیم.
من و فرزین کالج را تمام کردیم، با هم یک دوره یکسال و نیمه را در یک دانشگاه معتبر نیز طی کرده و در یک کمپانی بزرگ بکار مشغول شدیم. من به پدر و مادرم خبر دادم ما برای ازدواج آماده می شویم. این خبر سبب شد پدرم بمن اولتیماتوم بدهد که خانه را ترک کنم و من علیرغم میل خودم، خانه پدر و مادر را ترک کرده و با حضور دوستان نزدیک و خانواده بسیار مهربان فرزین، به سبک ایرانی و اروپایی ازدواج کردیم و هردو خوشحال بودیم. خوشبختانه در کارمان چنان موفق شدیم که یک آپارتمان شیک خریدیم و زندگی مستقل خود را شروع کردیم. من گاهی در غیبت پدرم، به خانه آنها میرفتم، مادرم و خواهرم را بغل می کردم و می بوسیدم و وداع می گفتم.
من و فرزین بعد از یک سال و اندی صاحب یک دختر و پسر دوقلو شدیم و مادر و خواهر فرزین در تمام مدت روز مراقب بچه ها بودند. من و فرزین هم سخت کار می کردیم و من بمرور، زبان فارسی را کاملا ً آموختم و با شعرا و نویسندگان و تاریخ ایران آشنا شدم.
یکروز مادرم خبر داد، پدرم که قبلا ً در یک کمپانی بزرگ ساختمان سازی، سالها مشغول بود، برای انجام پروژه ای به افغانستان رفته است و دو ماهی است که از او خبری نیست، مادرم بشدت نگران بود، هر تلفن و هر تماسی با پدرم بی جواب بود. من نگران شدم و با فرزین حرف زدم، او بیشتر از من نگران شد، می گفت اینروزها در بعضی کشورهای خاورمیانه، گروگان گیری شدت گرفته است و من در مورد پدرت براستی دچار ترس شده ام! باید کاری کرد، من گفتم چه کاری؟ گفت اگر لازم باشد من به افغانستان می روم، من زبان شان را می دانم، دو سه دوست افغان هم دارم که بزرگ شده و تحصیلکرده ایران هستند ولی چند سال است که به افغانستان رفته و مشاغل مهمی نیز دارند.
من مخالف بودم ولی یکروز علیرغم مخالفت من، فرزین چمدانش را بست و راهی افغانستان شد. من شب و روزم سیاه شد، باور کنید شبها تا صبح در بسترم بیدار می ماندم، از کارم مرخصی گرفتم، مرتب تلفنی با فرزین حرف می زدم، می گفت دوستان افغانی اش را پیدا کرده و خیلی به نتیجه این سفر امیدوار است.
مادرم از ترس، کارش به بیمارستان کشیده بود، من بکلی خونسردی خودم را از دست داده بودم. با همه اطرافیان دعوا داشتم، یک لحظه تلفن از دستم نمی افتاد، اگر پدر و مادر و خواهر فرزین نبودند، من بکلی از مراقبت از فرزندانم باز می ماندم. آنها شب و روز با من بودند، پدرش از دوستان خود در ایران کمک خواسته بود و یکی دونفرشان قول داده بودند.
روزی که فرزین خبر داد یکی از همکاران پدرم بکلی ناپدید شده، و احتمالا ً در زندان است، وحشت همه خانواده را دربرگرفت. من حتی می خواستم بدنبال فرزین بروم و او از پشت تلفن بر سرم فریاد زد که اینجا جای تو نیست، به بچه ها برس، صبر کن، به مادرت برس، من قول می دهم پدرت را برگردانم.
دوهفته بود همه ما چشم به تلفن داشتیم، تا یکشب فرزین زنگ زد و گفت خبر خوشی دارم، پدرت را پیدا کردم، با کمک دوستانم به دیدارش می رویم، تا فردا خبرش را می دهم، تا حدی همه خوشحال شدیم. ولی دوباره 48 ساعت خبری از فرزین نشد، تا اینکه یکروز صبح زنگ زد و گفت فردا همه ساعت 4 در فرودگاه باشید، من هیجان زده همه را خبر کردم و ساعت 2 بعد از ظهر همه در فرودگاه بودیم. درست ساعت 5 بعد از ظهر، از دور پدرم را دیدم که به فرزین تکیه داده و آرام پیش می آیند. همه بسویش دویدیم، پدرم قبل از آنکه مادر را بغل کند، نوه هایش را بغل کرد، همه ما اشک می ریختیم و پدرم روی شانه فرزین زد و گفت من و مادرت چه سالهای قشنگ و پر از هیجانی را از تو و فرزین و نوه هایمان دریغ کردیم. من می خواهم برایتان جشن عروسی بگیرم و من در آغوش پدرم گم شدم
این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است