1464-87


در میز گرد خانوادگی “جوانان” که گاه به گاه به بهانه ای تشکیل میشود، این بار صحبت از گله نسل جوان ایرانی بخاطر جا بجایی ها و نقل و انتقالات تازه بود، گله از اینکه پدر و مادرها بدون توجه به خواست بچه ها- ولی به بهانه بچه ها- ایران را ترک کرده و ضربه های روحی و عاطفی عمیقی بر این نسل وارد نموده و اینک دوباره بعد از 3، 5 یا 10 و 12 سال تصمیم به بازگرداندن این قافله گرفته اند، بدون اینکه باز هم توجهی به خواست و یا عقیده این نسل بشود.
مادرمیانسالی می گفت اگر باور داریم که ما بدون توجه به خواسته بچه های خود دست به چنین هجرتی زدیم، حداقل می توان پذیرفت که اغلب ما- به جرأت 80 درصد ما- بچه های کوچولو و معصوم مان را از زیر بمباران ها، موشک اندازیها، کمبودها و آینده ای که به راستی نا معلوم و سیاه بود، نجات داده و به سرزمینی آوردیم که ظاهرا همه چیزش ایده آل و آینده اش طلایی و روشن بود.
برای من و شوهرم که در سنینی بالای 50 قرار داریم، دل کندن از آب و خاک و عزیزان کار آسانی نبود، ما در آن سرزمین ریشه داریم، ما در آن سرزمین بزرگ شدیم، ازدواج کردیم، بچه دار شدیم وهمه رگ و پی وجود مان به آن فضا و به آن خاک بسته است، با چنین وضعیت روحی ما ایران را ترک گفتیم، به امید آنکه حداقل در اروپا و آمریکا جنگی نیست، بمبارانی نیست، پسر 9 ساله مان از ترس یک انفجار به زیر تخت و میز و لحاف و پتو پنهان نمی شود و دختر 11 ساله مان تا صبح از شوک یک بمباران برخود نمی لرزد و بی امان اشک نمی ریزد.
روزی که به آمریکا آمدیم، من ناگهان احساس کردم از ساختمان بلندی به زمین سقوط کرده ام، باور کنید احساس بی وزنی می کردم، احساس اینکه در فضای غریبه، بدون هوا، بدون نور، بدون یار و یاور رها شده ام، احساس خفگی می کردم، بی اختیار اشک می ریختم، مادرم را میخواستم، خواهرانم را، برادران، دوستان، همسایه های خوب و دلسوز را، همه آنها را که با یک فریاد من سراسیمه از راه می رسیدند و با یک ناله من دلسوزانه بر بالای سرم می آمدند.
من به خاطر بچه هایم، از بی وزنی بیرون آمدم، تنهایی و بی کسی را فراموش کردم، جای خالی همسایه و خواهر و دوست خوب را با کار شبانه روزی، با توجه و مراقبت بیشتر از بچه ها پر کردم. هر وقت دلم می گرفت به خود نهیب میزدم که به بچه ها نگاه کن، چقدر تنها و بی پناه هستند، بچه هایی که همیشه دور و برشان پراز همبازی و بچه های فامیل و همسایه بود، اینک به تلویزیون چسبیده اند، تکیه گاهی جز پدر و مادر ندارند، آنگاه آخرین نیروهایم را جمع میکردم، برای بچه ها غذای دلخواه شان را می پختم، با آنها به شوخی و بازی می پرداختم و فراموش می کردم که از 8 صبح تا 8 شب کار کرده ام و گاه در خانه نیز به نوعی مشغولم تا درآمدی بیشتر به دست آوریم، تا پس اندازی برای کالج بچه ها داشته باشیم، تا در ژانویه، نوروز و سالگرد تولدشان، لباس تازه وهدیه دلخواهشان را بخریم. من با چنین هدف ها، ایده آل ها و آرزوها سالها دویدم و دویدم، 8 ماه پیش که از مدرسه پسرم خبر دادند که او را در حال خرید و فروش مواد مخدر دستگیر کرده و به زندان انداخته اند، کمرم شکست، احساس کردم توان راه رفتن ندارم، باورکنید آن چهارکلمه انگلیسی را هم که یاد گرفته بودم فراموشم شده دستپاچه به فارسی به مدیر مدرسه اش حرفهایی زدم که فکر کرد شماره اشتباهی گرفته است!
درست بعد از چهار ماه درد و رنج، دربدری، از این دادگاه به آن دادگاه رفتن و از این مدرسه به آن مدرسه سرزدم، پسرم را ظاهرا دوباره سر کلاس درس نشاندم و می خواستم نفسی به راحت بکشم که دختر 16 ساله ام را که با قرصهای خواب آور دست به خودکشی زده بود با آمبولانس به بیمارستان رساندیم، بگذریم که چگونه و با چه کلکی بدون بیمه به درون
بیمارستان رفتیم! وقتی ساعتی بعد پزشک خبر داد که ناچارند برای نجات جنین دخترم، او را همچنان در بیمارستان نگهدارند، من سرم گیج رفت و در برابر پزشک آمریکایی زانو زدم!
آیا بیش از این باید بشکنم؟ شوهرم اینک 60 ساله نیست پیر فرتوتی است که حتی توان راه رفتن ندارد، او مرد آبرومند و مغروری بود که بقول خودش اینک بدون آن توشه ها راهی خانه است، اینجا نه جای من شکسته، نه جای شوهر بی توشه ام، نه جای دختر حامله و نه پسر معتادم است… ما به خانه بر میگردیم تا دوباره شکسته ها را بند بزنیم، یکدیگر را پیدا کنیم و زندگی را از زاویه تازه ای شروع کنیم.
یک پدر که با همه وجود به حرفهای این مادرگوش فرا داده بود می گفت من قصد ندارم حرفهای این خانم را رد کنم، چرا که تا حدودی در جریان زندگی آنها بوده و هستم و میدانم که دروغ و ریایی در کار نیست ولی چرا نمی آئیم ریشه های این فجایع خانوادگی را بررسی کنیم؟ چرا از خود نمی پرسیم به راستی چه کسی مسئول است؟
مگر همراه این قافله، صدها و هزاران قافله دیگر نیز در راه نبودند و هرکدام در سرزمینی سکنی نگرفتند؟ آیا به راستی همه بچه ها معتاد شدند و همه دخترها حامله؟!
پس آن همه پسر و دختر ایرانی که در مدارس ابتدایی و دبیرستانها و کالج ها و دانشگاه های اروپا، کانادا و آمریکا اعجاز می آفرینند و چشم میلیونها نفر را خیره می کنند، از کدام تیره اند؟
من نمی خواهم این مادر و یا شوهرش را مقصراصلی بدانم ولی دراصل بدون تقصیر نیز نیستند، وقتی بقول همین مادر، بچه ها را به تلویزیون بسپاریم، وقتی از 8 صبح تا 8 شب کار کنیم، وقتی در خانه نیز فرصتی برای رسیدگی به وضعیت مدرسه و دوستان و خلاصه دنیای داخل و خارج در خانه بچه ها نداشته باشیم، چگونه توقع داریم یکروز خبر اعتیاد یا خرید و فروش مواد مخدر توسط پسرمان و یا بالا آمدن شکم دخترمان را نشنویم؟!
من دوستانی دارم که زن و شوهر کار میکنند، بچه هایشان از 8 تا 16 ساله هستند، عجیب اینکه همه خوب، سرآمد، بچه ها، فعال، درسخوان، مودب و استثنایی میباشند، چرا که زن و شوهر خودرا میان بچه ها تقسیم کرده اند، بچه ها هیچگاه تنها، بی همزبان، بی پناه نیستند، همه لحظات بعد از کار روزانه و مدرسه را با هم می گذرانند، ورزش در خانه و بیرون خانه، مطالعه کتاب، سینما رفتن، به اماکن تفریحی و دیدنی سر زدن، با هم برنامه خاصی از تلویزیون را دیدن، در روزهای تعطیل به سفر 24 ساعته و 48 ساعته رفتن، به بحث و گفتگو نشستن، رفت وآمد خانوادگی داشتن… وهمه وهمه سبب شده بچه ها ایده آل بار بیایند و اعصاب پدر و مادر نیز آرام باشد، پدر از وضعیت مدرسه بچه ها با خبر است و مادر نیز مرتب در جریان قرار می گیرد. البته می پذیرم که خیلی از پدر و مادرها اینروزها در شرایط روحی، مالی و کاری خاصی قرار دارند و ناچارند به ایران برگردند- گرچه یکروزی همه باید برگردیم- ولی باید جوانب سنجیده شود، باید به روحیه بچه ها، به وضعیت تحصیلی شان، سن و سال شان، مدت اقامت در خارج و دلبستگی ها و ریشه دواندن شان در فضای جدید توجه عمیق تری بشود. نمی توان بعد از 6 و 8 و ده سال اقامت درآمریکا، درست در سالهای شکوفائی بچه ها، در سالهایی که بچه ها خود را با محیط تازه وفق داده اند ناگهان مجبورشان کرد، باز راه بیافتند.
برای بعضی از این بچه ها، باید دو سه سالی دیگر هم صبر کرد، آنها را از مرحله دبیرستان گذراند، بعضی ها را از مرحله کالج عبور داد، برخی را یاری داد تا از فراز و نشیب دانشگاه بگذرند و بعد به راه افتند.
قبول دارم که ریشه در سرزمین مان داریم، ریشه مسن تر، عمیق تر است و دلبستگی ها شدیدتر و دلتنگی ها بیشتر… ولی نمی توان همانگونه که عجولانه به راه افتادیم، عجولانه نیز برگردیم. این تب و لرزها، گاه نسلی را دچار سرگشتگی های روحی و روانی می کند، سرگشتگی هایی که اگر جلودارش نباشیم جبران ناپذیراست…
.
1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است