1464-87


مهران از نیویورک

18 فرزانه خاله ام را از همان کودکی دوست داشتم، چون به من محبت بسیار داشت و خانه اش پناه همه بچه های فراری از خانه فامیل بود، به همه ما میرسید، غذاهای خوشمزه می داد وحتی بعضی ها را کمک می کرد به درس و مشق خود برسند.
روزی که ایران را ترک می کردم، به دیدارش رفتم تا خداحافظی کنم، گفت می دانم که تو بچه با عرضه ای هستی و به همه جا می رسی، ولی من از همین حالا نگران پسر کوچکم فرزاد هستم، سر به هواست، سر از جاهایی در می آورد، که نباید حتی از آنجا رد شود، در 12 سالگی سیگار می کشد، یکبار وقتی احساس کردم مشروب خورده، یکروز هم با صورت کبود و باد کرده به خانه آمد، پرسیدم چه شده؟ گفت با بچه های محله بالا دعوا کردم، به زویا دخترعمویم، متلک گفته بودند گفتم بتو چه ارتباطی دارد؟ زویا 4 برادر بالغ گردن کلفت دارد، نیاز به حمایت تو ندارد، گفت اونها غیرت ندارند، گفتم تو هم بهتر است غیرت ات را برای آینده خودت و بچه های خودت پس انداز کنی!
گفتم چه کاری از دستم بر می آید؟ گفت اگر فرزاد را دیدی، نصیحت اش کن. بگو راه تو را برود، چون با این شیوه زندگی مرا می کشد، دق میکنم، آبرویم می رود، گفتم چرا پدرش کاری نمی کند؟ گفت پدرش توی زیرزمین در حال دود کردن است. توی عالم بچه هایش نیست، با خنده گفتم پسر کو ندارد نشان از پدر!
خاله را بغل کردم، کلی بابت مهربانی هایش تشکر کردم و گفتم حتی از خارج هم با فرزاد تماس می گیرم، اگر حرف من تاثیری داشته باشد. ادامه میدهم، پیشانی ام را بوسید و گفت برو خدا نگهدارت.
من به نیویورک آمدم و ضمن تحصیل کار هم می کردم، دو سه بار به خاله و به فرزاد زنگ زدم، ولی فرزاد در این حال وهوا نبود، می گفت اگر از دستت بر می آید، ما را هم ببر اونجا. شنیدم بچه های به سن و سال من دو سه تا دوست دختر دارند، شبها تا صبح حال می کنند!
به دلیل گرفتاری درس و کار، رابطه ام با خاله و فرزاد قطع شد، ولی نگران شان بودم، تا مدتها بعد یک شب خاله فرزانه زنگ زد و گفت پسرکم بدجوری معتاد شده، باورم نمیشود، مرتب کیف مرا خالی می کند، به جیب پدرش دستبرد می زند، حتی جواهرات خواهرش را دزدیده و فروخته، یکبار مرا کتک زد، توی خیابانها گیتار می زند و پول جمع می کند، من دارم دق می کنم، می خواهم او را ببرم رامسر پیش دایی بزرگ اش، شاید راه نجاتی باشد.
من دیگر از خاله خبر نداشتم، حتی تلفن هایش را هم جواب نمی داد، از مادرم پرسیدم، گفت طفلک همه زندگیش را به پای فرزاد ریخته، ولی پسره سرکش و عاصی دزد شده، آبروی خانواده را برده، خواهرم با ما هم تماس نمی گیرد.
4 سال بعد خاله از ترکیه زنگ زد و گفت آپارتمان ارثیه پدرم را فروختم با هرچه پس انداز و طلا داشتم، آمیختم و فرزاد را به ترکیه آوردم. چون در ایران آبرویی برای من نمانده بود، خوشبختانه برادر بزرگم از 8 سال پیش در جریان بود، برای من و فرزاد تقاضای گرین کارت کرده بود و قرار مصاحبه داریم، نمی دانم سرنوشت چه بازیها با من دارد، خودمان را به آمریکا میرسانیم، شاید راه نجات ما آنجا باشد. خاله و فرزاد سرانجام به سیاتل آمدند. من به دیدارشان رفتم، فرزاد 25 ساله، انگار یک مرد میانسال بود، پوست و استخوان شده و رنگ به چهره نداشت. دلم بحال خاله نازنینم سوخت، ولی کاری از دستم بر نمی آمد. 8 ماه بعد خاله فرزانه زنگ زد و گفت دو هفته است خبری از فرزاد ندارم، آخرین اندوخته بانکی مرا با امضای یک چک برداشته و رفته است. گفتم به من وقت بده، در این فاصله با یک پزشک آشنا حرف زدم، با یک افسر پلیس که با هم مدتی در یک دانشگاه بودیم حرف زدم، آنها پیشنهاداتی دادند و راه حل هایی جلوی پایم گذاشتند، تصمیم گرفتم فرزاد را به نیویورک بیاورم. سه ماه به هر دری زدم بی فایده بود، تا یکروز غروب زنگ زد و گفت من در نیویورک هستم و برای یک امر مهم نیاز به هزار دلار دارم! گفتم نگران نباش بیا به آدرس من. همزمان با آن افسر پلیس و با آن پزشک آشنا حرف زدم، قرار شد دست به دست هم بدهیم و فرزاد را بستری کنیم. به مجرد ورود با اصرار و اینکه اگر تن به ترک بدهد، من او را با یک حقوق خوب در کمپانی خودم استخدام می کنم، او را بستری کردیم. فرزاد سه روز بعد از آن مرکز گریخت و من نگران به هر سویی رفتم، هنوز خاله خبری نداشت، نمی خواستم او را دلواپس کنم. با کمک افسر پلیس او را در مترو درحالیکه قصد داشت کیف دستی زنی را بقاپد، دستگیر کردیم و او را یکسره به زندان بردند. من نمی دانم در زندان بر فرزاد چه گذشت که مرتب زنگ می زد، گریه می کرد، می گفت مرا نجات بده، قسم می خورم ترک کنم، اگر زیر قول و قسم خود زدم، مرا حبس ابد کنید!
با کمک افسر آشنا و راهنمایی دوست پزشک، فرزاد را موقت آزاد کردند و او را به همان مرکز انتقال دادیم، این بار نه تنها همه مراقبش بودند، در بخش شستشوی لباس ها، شغلی به او سپردند که بعد از بهبودی نسبی، از 7 صبح تا شب مشغول بود. به دلیل تسلط درنواختن گیتار، درون آن مرکز یک گروه راه انداخته و برای آنها برنامه اجرا می کرد.
من مرتب به او سر میزدم، برایش یک گیتار جدید خریدم کلی سی دی تهیه کردم، یکروز در گوشم گفت دوست دختر قدیمی اش درایران توی نیویورک است. گفتم من تلفن می کنم، پیدایش می کنم، ترتیب دیدارتان را در خانه خود میدهم.
آن دختر را پیدا کردم در یک کلینیک پرستار بود، نگران حال فرزاد بود، گفتم ترک کرده، بزودی می آید بیرون، قرار است برایش در خانه ما جشنی بگیریم، خوشحال شد و آن روز رسید، روزی که هم پزشک آشنا و هم افسر پلیس تائید کردند فرزاد به راستی پاک شده است. به راستی می خواهد زندگی سالمی داشته باشد.
به خاله فرزانه زنگ زدم، گفتم می خواهم برایت بلیط بفرستم بیایی دو سه روز مهمان من باشی گفت دل و دماغ ندارم، از روزی که فرزاد گم شده، من 30 پاوند وزن کم کردم، غذا نمی خورم، گفتم پاشو بیا اینجا، گفت داری ازدواج می کنی؟ گفتم تقریبا! خندید و گفت همین فردا می آیم.
توی خانه ام جشنی برپا شده بود، دوستان ایرانی و چند آشنای آمریکایی گرد آمدند و یک کیترینگ ایرانی همه نوع غذا پخته بود حدود ساعت 6 بعد از ظهرخاله جان وارد شد، درست همزمان با قرار قبلی، فرزاد گیتار بدست وارد شد، سرحال و پر انرژی، کنار پای مادرش زانو زد و آهنگ مادر فرشته آسمانی من را خواند و صدای هق هق گریه هر دو زیر سقف پیچید.
.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است