1464-87


نازلی از: اورنج کانتی

18 با شهریار همسرم و پسرم رشید دخترم زیبا، در شرایطی ایران را ترک کردیم، که تقریبا بیشتر اعضای خانواده هایمان به اروپا، کانادا و استرالیا و آمریکا کوچ کرده بودند، بیشترشان تا قبل از حرکت ما از ایران، قول همه گونه همکاری را دادند، ولی وقتی پا به ترکیه گذاشتیم، یا بیشتر تلفن هایشان جواب نمی داد، یا می گفتند شما خود را به آمریکا و کانادا برسانید، ما در اینجا هر کاری از دستمان برآید انجام می دهیم و تنها برادر کوچکم در سوئد بود که می گفت اگر پناهنده سوئد شدی، در آپارتمان من برویت باز است. ما هیچ دلیلی برای پناهندگی نداشتیم، از سویی گرفتن ویزا هم سخت شده بود. تا یک شب در لابی هتل یکی از دوستان تازه ایرانی مان گفت شما فقط یک چاره دارید، یکی از شما با یک سیتی زن آمریکا ازدواج کنید و بعد از رفتن به آمریکا و دریافت گرین کارت طلاق بگیرید و برای خانواده اقدام کنید. من گفتم که چنین جراتی ندارم، شهریار مرا شبانه می کشد!
به شوخی و یا جدی، آن شب خیلی حرف زدیم و در پایان قرار شد من یک سیتی زن پیر و زشت آمریکایی پیدا کنم و مبلغی هم بپردازیم و شهریار با آن وصلت راهی شود، دو ماه بروی این نقشه فکر کردیم. تا یک مادر و دختر کوبایی که توریستی به ترکیه آمده بودند، توجه ما را جلب کردند، من سر صحبت را با آنها باز کردم، ماریا مادر حدود 70 ساله، گفت من 6 هزار دلار می گیرم، وقتی هم گرین کارت گرفتی، 2 هزار دلار دیگر باید بپردازی. من گفتم می دانی که شهریار مرا طلاق نمی دهد؟ گفت بله می دانم، برای من انجام این کار مهم است، شوهرت نیز باید قول بدهد با من کاری نداشته باشد، چون من دوست پسر دارم!
علیرغم میل من و بچه ها، شهریار با ماریا ازدواج کرد وهزینه هتل آنها را تا دستیابی به ویزا داد و سرانجام با دریافت ویزا آنها راهی شدند و در فرودگاه رشید و زیبا کلی برسر من فریاد زدند که چقدر ساده هستم، عاقبت خیلی از این ازدواج ها، فاجعه بوده و یا به از هم پاشیدن زندگی ها انجامیده است. ما آن شب تا سپیده نخوابیدیم، کلی جر و بحث داشتیم و من سعی کردم به بچه ها بفهمانم که پدرشان مرد با وجدان و معتقدی است، او هیچگاه به ما پشت نمی کند. چون گذر از این مراحل سه چهار سال طول می کشید، ما به آپارتمان خواهرزاده شهریار در حومه استانبول رفتیم تا هزینه های زندگی مان پائین بیاید و در ضمن من در یک آرایشگاه کار موقتی گرفتم، زیبا که به خوبی انگلیسی حرف میزد، در یک رستوران بکار مشغول شد و رشید 14 ساله هم، پرستار بچه های پسرعمه اش شد و با این شیوه ما تقریبا هزینه های زندگی خود را تامین می کردیم و بعد از دو سه هفته شهریار هم مرتب زنگ میزد می گفت بخودتان فشار نیاورید، ما به اندازه کافی دستمایه مالی داریم، من هم قرار است کاری را شروع کنم، برایتان حواله می فرستم.
شهریار در یک تعمیرگاه اتومبیل مشغول شده، طبق قول و قرارش، ماهانه مبلغی برای ما می فرستاد و در ضمن قول داد هرچه زودتر به این وضع پایان دهد. می گفت ماریا زن بی آزاری است و از همان شب اول با دوست پسرش در طبقه بالا زندگی می کند. در عین حال من بخشی از هزینه های زندگی شان را هم می پردازم. یکی دو بار هم من از طریق یک وکیل ایرانی، در پی یافتن راه حل هایی سریع تر بر آمدم، ولی هنوز باید صبر کنم.
زندگی ما در ترکیه با وجود سختی ها، دلواپسی ها، همچنان می گذشت، من احساس می کردم خیلی از آرزوهایم حباب روی آب است نمی دانستم آینده چه میشود؟ تکلیف بچه ها در چنین سن و سال بسیارحساس چه خواهد شد؟ سه چهار سال انتظار، برای ما یک انتظار آزاردهنده بود، ولی با این شرایط دو سال ساختیم، تا شهریار زنگ زد و گفت این خانم بهانه می آورد، می گوید در خانواده ما طلاق معنای بدی دارد، حداقل تو باید هفت هشت سالی با من بمانی، حتی با من به کوبا بیایی، تا تو را به خانواده خود معرفی کنم، من گفتم تا آن مرحله هم می آیم، ولی بعد مرا رها کن، خانواده من در ترکیه سرگردان هستند.
من گفتم اگر این زن قصد اذیت تو را دارد، از قید گرین کارت بگذر و برگرد ترکیه، گفت با قوانین آمریکا نمیشود چنین ریسکی کرد، به دردسر بزرگی می افتم، گفتم ادامه این راه ما را وا می دارد که به ایران برگردیم، گفت صبر کنید من تلاش خود را می کنم. درست 3 ماه بعد خبر داد با ماریا به کوبا رفته، با خانواده اش که همه شان در کار خلاف هستند برخورد کرده، برادر بزرگش می گوید از ایران سرمایه ات را بیاور کوبا، در مدت 3 سال همه میلیونر می شویم، البته من می دانم منظورش چیست، آنها در کار قاچاق هستند، من اگر فرصتی بدست بیاورم، فرار می کنم می آیم، شاید از اینجا مستقیما بیایم ترکیه، فقط برایم دعا کنید.
من دیگر خواب شب هایم گرفته شد، بچه ها نگران و سرگشته بودند، تا یکروز دخترم گفت آقایی را می شناسم که می تواند به ما کمک کند به کوبا برویم، گفتم حتما این کار را بکن، به شهریار زنگ زدم و گفتم ما داریم می آئیم کوبا! گفت چنین کاری نکنید، اولا من در یکی از دهات هستم، آدرس مشخصی ندارم، تلفنم را هم اینها احتمالا امروز و فردا می گیرند، چون شک برده اند که من با شما در تماسم. من گفتم بهرحال باید اقدامی بکنم و تلفن قطع شد.
از آن روز دیگر امکان مکالمه تلفنی نبود، همین مرا نگران تر کرد، با آقایی که دخترم گفته بود حرف زدم و بدلیل گذرنامه ایرانی، مشکلی برای سفر به کوبا نبود. یک هفته بعد ما در کوبا بودیم، در یک هتل ارزان قیمت اتاق گرفتیم، من همان هفته در یک آرایشگاه مشغول شدم تنها دلخوشی ما این بود، که شهریار شماره تلفن ما را داشت، ولی متاسفانه خبری نبود، تا یک روز در همان آرایشگاه من با خانمی آشنا شدم که شوهرش وکیل بود، من همه قصه زندگیم را گفتم، قول داد کمکم کند و آخر هفته با شوهرش دیدار کردیم. گفت برایتان امکانات پناهندگی فراهم می کنم تا از اینجا یکسره به آمریکا بروید، ولی در مورد شوهرتان نمی دانم چه باید بکنم، آن انسان خوب ما را با خود به کاستاریکا برد و در آنجا برای ما تقاضای پناهندگی کرد و همه مدارک ما را به اضافه تکست ها و ایمیل های شوهرم را ضمیمه کرد و دو ماه بعد به ما خبر دادند، تقاضای ما پذیرفته شده ولی شوهرم بدلیل آن ازدواج مصلحتی، باید به ترکیه برگردد و بعد برایش اقدام شود.
کاروان سرگشته و نگران ما، درآستانه کریسمس به آمریکا رسید، بجای اینکه خوشحال باشیم، همه غمگین بودیم، نگران سرنوشت شهریار بودیم. در آن روزها سند انتقال 6 هزار دلار به حساب ماریا در آمریکا، دریچه امیدی شد، وکیل انساندوست آمریکایی برای ما به هر دری زد، برای من و دخترم کاری مناسب پیدا کرد و پسرم را به مدرسه فرستاد و علیه ماریا و خانواده اش پرونده ای ساخت که از ترس شهریار را رها کردند، شهریار به مکزیک آمد تا شاید راهی برای نجات او پیدا شود.
هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاد، نمی دانم آن وکیل آمریکایی چه کرد، خدا از کدام سوی درها را باز کرد، فقط دیروز زنگ در خانه را زدند و شهریار شکسته و رنگ پریده وارد شد هیچکس از هیچکس نپرسید چه شده؟ همین که دوباره همه زیر یک سقف بودیم جای شکر بسیار داشت

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است