1464-87


پریچهر از وست لیک لس آنجلس

18 ناصر برادرم بعد از جدایی از همسرش مهتاب، قصد ازدواج مجدد نداشت. می گفت مهتاب چنان بلایی سر من بخاطر چشم و هم چشمی ها و زیاده خواهی هایش آورد، که یکروز احساس کردم دارم به یک مفلس تبدیل می شوم. در طی 4 سال دخترها و زنهای آشنای زیادی را سر راه ناصر قرار دادیم، ولی او همچنان بر حرف خود ایستاده بود. حدود 8 ماه قبل، یک شب که پای تلویزیون نشسته بودیم و اخبار جنگ روس و اوکراین را تماشا می کردیم، ناصر گفت اوکراین چه زنهای زیبایی دارد، طفلک ها آواره سرزمین های دیگر شده اند. مثل مدل می مانند، در عین حال چهره های معصومی دارند! من و خواهرم گفتیم این زنها از فرهنگ و اخلاق متفاوتی می آیند، اینها در چارچوب خواسته ها و ایده آل های مرد ایرانی جا نمی گیرند. ناصر گفت راستش من دلم خیلی بحال شان می سوزد. با خودم گفتم شاید چنین زنانی بدرد زندگی زناشویی می خورند، چون کلی زجر و دربدری کشیده اند، آنها درواقع بدنبال یک پناه مطمئن هستند، یکی دو تا از دوستانم گفتند در آلمان و ترکیه و لهستان به سراغ این خانم ها رفتند و خیلی راحت و بدون دردسر و بدون توقع خاصی، با آنها ازدواج کرده و با خود به ایران و کانادا برده اند.
من فهمیدم ناصر بد جوری دلش هوای چنین همسری کرده، که هم خوشگل و خوش اندام باشد و هم دردکشیده و پناهچو و بدون توقع و انتظار. گفتم برادر اگر این خانم ها دل تو را بردند، برو ولی با یکی از آن خانم های واقعی و بخصوص تحصیلکرده و اهل خانواده ازدواج کن و برگرد.
ناصر بعد از بارها تلفن به آن دوستان ازدواج کرده، بار سفر بسته و راهی آلمان شد، تا با یکی از آن خانم های زیبا وصلت کند. برادرم در مدت 3 هفته بیش از 100 عکس و ویدیو از این خانم ها برایمان ایمیل و واتساپ کرد و عاقبت بقول خودش یکی از زیباترین و معصوم ترین شان را برگزید و با او ازدواج کرده و بدلیل اوکراینی بودن عروس، خیلی راحت راهی شدند. برای ورود عروس و داماد، ما تدارک خوبی دیدیم، بیشتر دوستان و فامیل را دعوت کردیم، بطوری که وقتی ناصر با عروس وارد شد، شوکه جلوی در ایستاده بود و مرتب تشکر می کرد، عروس خانم هم همه را از زن و مرد بغل کرده و بوسید. از اینکه برادرم خوشحال بود، از اینکه عروس خانم، شب و روز او را بوسه باران می کرد، ازاینکه با دقت پختن غذاهای ایرانی را می آموخت، همه خوشحال بودیم، در این میان یک مورد مرا تا حدی دچار تردید کرده بود، چون عروس خانم حاضر نبود عجالتا بچه دار شود، راستش من حق می دادم، چون آن اندام زیبا و کشیده، بلند “ونوسی” نباید هم حامله می شد! البته بعضی شبها “شانی” عروس زیبا، با دیدن اخبار جنگ، تا دو ساعت می گریست و حال شوهرش را می گرفت، ما توصیه کردیم برادرم و همسرش بکلی اخبار تلویزیون ها را تماشا نکنند. ولی باز چند شب بعد آش همان آش و کاسه همان کاسه بود، بطوری که یک شب میان زن و شوهر بحث و جدل پیش آمد و نیمه شب ناصر زنگ زد و گفت همسرش گم شده! همه دستپاچه به سراغش رفتیم، به پلیس زنگ زدیم، به یکی از زنان اوکراینی که تازه شناخته بودیم زنگ زدیم، گفت به احتمال زیاد رفته کنسولگری اوکراین و برای کسب اطلاعات و شاید هم راهی برای بازگشت. ما ساعت 11 صبح جلوی کنسولگری شانی را پیدا کردیم، به آغوش من پناه برد و گفت مرا ببخشید، من با دیدن خواهر کوچکم در جمع آواره های مرزی، دیوانه شدم و می خواهم کاری برایش انجام بدهم، شاید او را به آمریکا بیاورم. من گفتم تا حد ممکن کمک ات می کنیم ولی تو هم باید رعایت حال شوهرت را بکنی، او هم طاقتی دارد، او هم دلش یک زندگی راحت می خواهد، گفت سعی خودم را می کنم. همانروز جلوی کنسولگری، آقایی به ناصر گفت شما قبل از ازدواج بایستی درباره سوابق خانوادگی این خانم تحقیق می کردی، اینکه قبلا ازدواج کرده، قبلا بچه دار شده، اعضای خانواده اش کجا هستند، او قصدش از ازدواج چیست و کلی سئوالات دیگر که تکلیف زندگی تان را از پیش روشن می کرد. آن آقا حق داشت، متاسفانه ناصر فقط به زیبایی چهره و اندام شانی و به روایتی به چشمان غمگین او تکیه کرده بود. در این فاصله نسیم یکی از دوستان من، همدم شانی بود، او را روزها برای خرید می برد و مرتب او را نصیحت می کرد که قدر زندگی اش را بداند. نسیم دختری بود که قبلا همه ما اصرار داشتیم با ناصر ازدواج کند، ولی ناصر چشم بروی همه دختران و زنان اطراف خود بسته بود.
زندگی ناصر و شانی ظاهرا آرام پیش می رفت، ما حتی برای خواهرش اقداماتی را شروع کردیم. نامه ای از یک نماینده محلی مجلس گرفتیم، آمادگی اسپانسر شدن اش را اعلام کردیم، تا شانی نفسی به راحت بکشد. اما انگار آن هم آرامش قبل از طوفان بود، چرا که یک شب ناصر زنگ زد و گفت دیگر تحمل ندارم، بیائید این زن را ببرید، من گفتم چه شده؟ گفت امشب در اخبار جنگ بقول خودش همسرش را که فکر می کرد در جنگ کشته شده، دیده که در یک کمپ بسر می برد و بدنبال او می گردد. من گفتم تو از همسرت نپرسیدی چرا در این باره با تو حرف نزده؟ گفت بهانه می آورد که مطمئن بوده شوهرش فوت کرده است، پرسیدم حالا چه می خواهد بکند؟ گفت می گوید باید هر چه زودتر به آن کمپ در بلغارستان برود و شوهرش را نجات بدهد!
من و خواهرم بلافاصله به دیدار شانی رفتیم، بعد از دو ساعت، قرار شد طلاق بگیرد و راهی بلغارستان شود، خیلی خوشحال و هیجان زده بود. خیلی سریع تر از آنچه تصور میرفت، ترتیب طلاق را دادیم و مبلغ قابل توجهی پول نقد نیز با دو چمدان سوقات همراهش کردیم. وقتی در فرودگاه از جلوی چشم ما دور شد، برادرم را دیدم که تا شده و روی زمین نشسته است. دورش را گرفتیم، نسیم همیشه مهربان بغل اش کرد، سرش را بوسید و گفت نگران نباش، ما همه درخدمت ات هستیم و من دیدم که برادرم بعد از سالها اشکهایش سرازیر است. آن شب هیچکس نخوابید و فردا ساعت 2 بعد از ظهر دو بلیط هواپیما به جنوب مکزیک و رزرو هتل و بقیه قضایا را بدست برادرم دادیم و با نسیم روانه شان کردیم. برادرم آخرین لحظه در گوش من گفت این دختر چقدر زیباست، من تا امروز خوب صورتش را نگاه نکرده بودم، گفتم درونش زیباتر است، شیفته اش می شوی.
سه روز بعد ناصر زنگ زد و گفت سفر ما را تجدید کنید، من دوباره متولد شده ام، می خواهم از نو آغاز کنم

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است