1464-87


سهیلا از تهران زنگ زده بود

 حدود ۲۰ سال پیش پسر ۱۶ ساله ام سعید را از ترس سربازی، اعتیاد، حضور در درگیری های خیابانی، با پرداخت پول کلانی، به یک قاچاقچی سپردم، تا در پاکستان به عمویش تحویل بدهد و سرانجام خود را به آمریکا برساند

زمان خداحافظی نزدیک مرز پاکستان، سعید چنان مرا به آغوش گرفته و از ترس می گریست که دقایقی پشیمان شدم و می خواستم او را برگردانم، ولی یاد خواهرزاده ام افتادم، که بدنبال درگیری خیابانی، 3 سال بود در زندان التماس می کرد و پدر و مادرش از غصه شب و روز نداشتند و دو هفته قبل دست به خودکشی زد.
در آن محیط سرم را به آسمان گرفتم و گفتم خدایا من این پسر را به تو می سپارم، نمیدانم کار درستی کرده ام یا نه، فقط نگران آینده اش بودم. من 4 روز در ده کوچکی نزدیک مرز انتظار کشیدم تا خبری از سعید بیاید، ولی هیچ پیامی نگرفتم، به شوهرم زنگ زدم، گفت برادرم از پاکستان زنگ زد. هنوز سعید را تحویل اش نداده اند. اگر قدرت داشتم، همانجا از مرز می گذشتم و بدنبال پسرم میرفتم، ولی می دانستم که غیرممکن است، نگران و گریان به خانه برگشتم، با برادر شوهرم تماس گرفتم، گفت حتما اتفاقی افتاده، وگرنه طبق قرارمان، باید چند ساعت بعد من سعید را تحویل می گرفتم. یک هفته تلفنی حرف میزدیم، ولی همچنان خبرها نا امید کننده بود، تماس با پلیس پاکستان نیز بی ثمر بود، عاقبت برادر شوهرم به آمریکا بازگشت، من علیرغم میل شوهرم، با یک چمدان کوچک به هر طریقی بود راهی پاکستان شدم و با راهنمایی یک خانواده به شهرک تفتان رفتم و دو سه روزی اطراف را کاویدم، تا با یک زن و شوهر آشنا شدم، که ریشه ایرانی داشتند و به فارسی هم سخن می گفتند. ماجرای پسرم را برایشان گفتم، آنها می گفتند خیلی از قاچاقچیان، یا بچه ها را رها می کنند، یا حتی می فروشند. این جملات دلم را خالی کرد، باور کنید در آن لحظه توان ایستادن نداشتم، پرسیدم معمولا مرکز قاچاقچیان چه شهری است، گفتند “اسلام آباد” چهارراه حوادث این منطقه است و من فردا صبح با اتوبوسی که درون آن جهنمی بود، خودم را به اسلام آباد رساندم. یک اتاق در یک هتل تمیز پیدا کردم و از شر سوسک، پشه، مارمولک های اتوبوس راحت شدم.
به قهوه خانه ها و رستوران هایی که بنظرم می آمد باید مقر قاچاقچیان باشد سر زدم و عکس پسرم را نشان چند نفر دادم، یکی از آنها پرسید پسرت را به چه کسی سپردی؟ گفتم حیدر! خندید و گفت اگر سرش را زیر آب نکرده باشد دعاگو باش، چون حیدر یک حیوان سنگدل است دیگر شب ها خوابم نمی برد، یکی دو بار به شوهرم زنگ زدم، از شدت خشم تلفن را قطع کرد، من به او حق می دادم. چون ابدا با سفر سعید و سفر من موافق نبود.
از همان آقایی که اطلاعاتی از قاچاقچیان داشت، نشانه و تلفن حیدر را پرسیدم، که تلفن اش را داد و من همان لحظه زنگ زدم، خودش بود پرسیدم چه بلایی سر پسرم آوردی؟ گفت پسرت چموش بود، از دست من فرار کرد، هرچه گشتم پیدایش نکردم و من هر چه فریاد داشتم برسر حیدر کشیدم و درحالیکه اشک هایم بند نمی آمد، روی زمین غلتیدم، دو سه نفری دورم را گرفتند و مرا روی یک نیمکت خواباندند، برایم غذا و آب و چای آوردند، کمی حالم بهتر شد، ولی غصه ام هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. با خودم حرف میزدم، بر خودم لعنت می فرستادم که اگر سعید در ایران می ماند، شب و روز دنبالش میرفتم، مراقبش بود و به چنین فاجعه ای نمی رسیدم.
بعد از حدود 3 هفته نا امید به ایران برگشتم، شوهرم تا دو ماه با من حرف نمی زد، عاقبت به سراغ پلیس رفتم، ماجرا را گفتم آنها ضمن سرزنش، فریاد و توهین، گفتند سعی خودشان را می کنند، یکی از افسرها مرا به گوشه ای کشاند و گفت کار احمقانه ای کرده ای، ولی بهتر است خودت را اذیت نکنی، باید به امید سرنوشت باشی، شاید یکروز در خانه ات را زد و ژولیده و سرگشته وارد شد. من سعی کردم چنین باشم ولی نشد، بعد از 3 سال دوباره به فکر افتادم به پاکستان بروم، تا یک سال بعد یک شب سعید زنگ زد، از شدت هیجان تلفن از دستم پرت شد و شکست، ولی دوباره زنگ زد، فریاد زدم کجایی؟ گفت حیدر در لابلای لباسهایم تریاک جاسازی کرد و گفت ناچاریم به بانکوک در تایلند برویم، چون مادرت تلفن کرده و خبر داده عمویت در بانکوک انتظارت را می کشد، این تریاک ها را هم می بریم که خرج سفرت باشد. فریاد زدم حالا کجایی؟ گفت زندان و بعد تلفن قطع شد، تا صبح توی اتاقها راه میرفتم و خدا خدا می کردم. شوهرم که از حرکات من کلافه بود فریاد زد: من میروم سفر، تا دو ماه بر نمی گردم و بعد هم در را بست و رفت. احساس می کردم هیچ پناه و پشتیبانی ندارم، تا صبح توی اتاقها راه رفتم و اشک ریختم، فردا صبح از برادرزاده ام که در کار تورهای مسافرتی بود پرسیدم تور بانکوک ندارید؟ خندید و گفت عمه جان به سرت زده؟ گفتم نه. می خواهم بدنبال سعید بروم، گفت آخر ماه یک تور 20 روزه خاوردور است ولی قیمت اش بالاست، گفتم هر چقدر باشد می پردازم. آخر ماه من با تور به چین و بعد هم به تایلند رفتم، در آنجا به سراغ پلیس رفتم با کمک یک پسر جوان ایرانی توضیح دادم که پسرم را یک قاچاقچی دزدیده است، افسر پلیس با تعجب نگاهم کرد و گفت باید نام و نشان آن رباینده را بدست ما بدهی. گفتم هیچ چیز ندارم، گفت پس وقت و پول ات را هدر نده، برگرد مملکت ات! گریه ام گرفت، گفت عکس و نام و نشان پسرت را بده، تلفن تهران را هم بده شاید من رد پایی پیدا کنم، جوان مترجم ایرانی گفت باید به این افسر پولی بدهی، گفتم چقدر؟ گفت حداقل 200 دلار، شاید کمکی بکند. من با تور نا امید به ایران برگشتم و همه تلاش هایم بی نتیجه ماند، طی 4 سال سه بار در بیمارستان بستری شدم، قلبم به شدت نگرانم کرده بود و اعصابم خورد شده و غذا درست نمی خوردم، شوهرم از من جدا شد و رفت و من در یک خانه بزرگ 4 خوابه، شب و روز راه میرفتم با خودم حرف میزدم و با کسی رفت وآمد نداشتم، به یک شبح مبدل شده و همه فامیل هم دورم را خط کشیده بودند، ولی من هنوز ناامید نشده بودم، می دانستم پسرم در یک گوشه دنیا اسیر است و چشم به در دوخته که من به فریادش برسم.
یکروز که کاملا ناامید شده بودم و قصد داشتم هرچه قرص خواب آور دارم ببلعم و خودم را راحت کنم، تلفن همیشه خاموش و مرده خانه زنگ زد، ناامید تلفن را برداشتم، مردی به زبان انگلیسی حرف میزد، اسم سعید را می آورد از پنجره کورش پسر همسایه را فریاد زدم، کورش با عجله آمده و تلفن را گرفت بعد روی کاغذ چند کلمه ای نوشت و من فریاد زدم چه شده، سعید مرده؟ کورش گفت نه، این آقا گفته سالها پیش از تو عکس سعید و تلفن خانه را گرفته و حالا خبر داد سعید در زندان است و با مبلغی پول می توان آزادش کرد، ولی سعید حواس درستی ندارد و هیچکس را نمی شناسد.
12 روز بعد من در تایلند بودم و 24 ساعت بعد در یک زندان نیمه تاریک، پسرم سرش را میان پاهایش گرفته بود. فریاد زدم: سعیدم من هستم مادرت. پسرم از جا پرید، باروم نمی شد استخوان خالی بود، انگار 20 سال پیر شده بود. وقتی توی آغوش من فرو رفت، انگار صدای استخوان هایش را می شنیدم.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است