1464-87


پریسا از: اورنج کانتی- جنوب کالیفرنیا

در یک عروسی با افشین آشنا شدم، خواهرزاده ام ما را به هم معرفی کرد و گفت افشین خان به آمریکا آمده، تا به نوعی سرمایه گذاری کند، هم گرین کارت بگیرد و هم آینده اش را بسازد. من به افشین خوش آمد گفتم و توضیح دادم در مورد سرمایه گذاری حتما احتیاط کند، چون عده ای کلاهبردار آماده ربودن سرمایه های تازه هستند، گفت راستش هیچکس را بدرستی در شهر نمی شناسد. فقط یک دایی پیر دارد که با همسر مکزیکی خود، زیاد اهل راهنمایی و کمک نیستند و در ضمن مرتب سفارش می کنند، آپارتمانی، اتاقی، خانه ای اجاره کنم و زندگی مستقل خود را آغاز نمایم، البته حق دارند، چون هر دو بازنشسته و گریزان از مردم، سر و صدا و مهمان و رفت وآمد هستند. بعد شماره تلفن مرا خواست، گفتم من زیاد در زمینه سرمایه گذاری تجربه ندارم، ولی بهرحال سعی می کنم، افراد متخصص را به شما معرفی کنم. افشین از فردا تلفن هایش شروع شد، آخر هفته دعوتم کرد به سن دیاگو برویم و در این سفر 24 ساعته خیلی سعی کرد همه کار برای جلب توجه من بکند.
البته در طول سفر خیلی مودب و مهربان، با وقار بود، همین مرا خوشحال کرد، چون مرتب می گفت در اندیشه ازدواج هستم، من قصد ندارم به ایران برگردم، پرسیدم شما قبلا ازدواج کردید؟ گفت بله ولی از همان سال اول ازدواج مان، با هم اختلاف داشتیم، من قبل از ترک ایران همه اقدامات طلاق را انجام دادم، بقیه مراحل را به وکیل خود سپردم و در ضمن یک آپارتمان دو خوابه هم بنام اش کردم.
من تا حدی خیالم راحت شد و تنها بدلیل اینکه او اشاره به داشتن فرزند نکرد، من هم نپرسیدم، با خود گفتم او همه چیز را درباره زندگی خود گفت، حتما بچه هم ندارد. دیدار میان ما به مرور به یک عادت تبدیل شد و افشین بارها از من ستایش کرد و گفت آرزویم همسری چون شماست، ولی من جوابی ندادم، تا سرانجام یک ساختمان سه طبقه خرید و یکی از آپارتمانها را هم خود در اختیار گرفت و از آن ببعد میعادگاه ما آن آپارتمان شد، چون من کمک اش کردم و اثاثیه، مبلمان و تجهیزات لازم را بخرد و سعی می کرد همه را با سلیقه من انتخاب کند.
روابط ما خیلی احساسی و جدی شد و یکروز به من گفت آیا حاضری با من ازدواج کنی؟ گفتم البته حاضرم، ولی باید با پدر و مادرم که در سوئد زندگی می کنند حرف بزنم، مشورت کنم و بعد تصمیم بگیرم. گفت خوشحال میشوم. پدر و مادرم همیشه تصمیم گیری ها را به خود من می سپردند و این بار هم گفتند تو هیچگاه اشتباه نمی کنی، مسلما افشین مرد خوبی است. ازدواج من و افشین خیلی خصوصی و با حضور 18 نفر از دوستان نزدیک من برگزار شد و برای ماه عسل هم به لاس وگاس رفتیم و افشین با دست و دلبازی وعشق و علاقه و هیجان، مرا چنان به شور و شادی و هیجان آورده بود، که با خودم می گفتم کاش زوتر او را دیده بودم. 10 سال ازآغاز جوانی ام هدر نمی رفت. همانطور که افشین گفته بود، برادرانش مرتب حواله هایی می فرستادند و افشین هم یک مجموعه سه طبقه دیگر هم خرید بعد هم بدنبال یک خانه شیک در یک منطقه خوب، با سلیقه من رفت، که آنهم به انجام رسید و حالا دیگر من بدنبال این بودم که بچه دار بشویم و زندگی مان را شور و حال دیگری ببخشیم.
افشین به من گفت هنوز باید صبر کنیم، اولا گرین کارت من بیاید، بعد هم چند سفر به اروپا و کانادا برویم، بعد با خیال راحت تر تصمیم بگیریم، راستش من بخاطر بالا رفتن سن و اینکه بهتر است دیر بچه دار نشویم، باز هم اصرار داشتم، باز هم افشین زبر بار نمی رفت. یکبار یکی از دوستانم گفت شما که عاشق هم هستید، شما که هیچ چیز کم ندارید، چرا اصرار داری بچه دار شوی، در نهایت اگر سالها بعد چنین تصمیمی گرفتی یک یا دو بچه را بعنوان فرزند بپذیرید، احساس کردم نصیحت خوبی است. گفتم موافقم و دیگر در این باره با افشین سخنی نگفتم.
در این میان افشین گاه وقتی تلفنی از ایران می شد، دلش نمی خواست جلوی من حرف بزند و می گفت برادرها و خواهرانم بر سر ارثیه دعوا دارند و من نمی خواهم تو در این باره بدانی. احساس می کنم کوچک میشوم! من می گفتم در چنین مواردی برو از اتاق کارت، هر چقدر دلت می خواهد حرف بزن. ولی احساس می کردم گاه عصبی و غمگین از اتاقش بیرون می آید، از سویی من دیگر نپرسیدم آیا مسئله طلاق ات تمام شد؟ چون نمی خواستم در مسائل خصوصی و حساس زندگی اش دخالت کنم. اگر بگویم من و افشین در طی 4 سال، شادترین و خوشبخت ترین زندگی را داشتیم، باور کنید، همیشه از خدا تشکر می کردم و به پدر و مادرم و شیدا خواهرم در استرالیا می گفتم من هیچگاه تا این حد خوشحال و خوشبخت نبودم.
در اوج خوشبختی بودم، که یکروز زنگ در خانه به صدا در آمد، من تنها بودم، جلوی در رفتم، با یک خانم حدود 50 ساله زیبا و خوش اندام با دو پسربچه حدود 10 و 12 ساله روبرو شدم، پرسیدم دنبال آدرس می گردید؟ گفت مرا ببخشید من بدنبال افشین خان آمده ام، گفتم شما؟ گفت من شهره همسرش و اینها هم بچه هایمان هستند. در یک لحظه همه بدنم یخ کرد. آنها را به درون دعوت کردم، روبرویشان نشستم و گفتم افشین که گفت شما را طلاق داده، شهره گفت هرگز چنین نبوده، ولی از دو سه سال پیش به بهانه آماده کردن بیزینس خود و گرفتن گرین کارت به ایران برنگشت و من راستش کنجکاو شدم تا یکی از بستگان دور به من خبر داد که افشین در آمریکا دوباره ازدواج کرده است. باورم نشد، ولی تصمیم گرفتم خودم را به اینجا برسانم، در طی یکسال ونیم به دو سفارت کنسولگری آمریکا مراجعه کردم و سرانجام یکی از آنها وقتی قصه زندگیم را شنید، به من ویزای 6 ماهه داد و من اینک در خدمت شما هستم. شهره که دید من به شدت دچار لرزش شده و اشکهایم سرازیر است، گفت پریسا خانم، من نمی خواهم زندگی شما را از هم بپاشم من حتی حاضرم شما را بعنوان هوو بپذیرم، چون می دانم ثبت ازدواج دوم در آمریکا امکان ندارد، بدون ثبت ازدواج در اینجا بمانم و مزاحم زندگی شما هم نباشم، ولی راستش پذیرش این زندگی در ایران و کنجکاوی و سئوالات مختلف دوست، فامیل و همسایه و همچنین سرگشتگی بچه هایم که روزها و شب ها سراغ پدرشان را می گرفتند، مرا به چنین سفری واداشت. به شهره گفتم اجازه بده حالم جا بیاید، کمی فکر کنم و بعد برایشان از رستوران سفارش غذا دادم، با این که تعارف می کردند من با اصرار دور میزی نشستم و در حالیکه من با بچه ها حرف میزدم و درباره مدرسه شان می پرسیدم، ناهار را خوردیم و تا ساعت 6 بعد از ظهر افشین از راه رسید، راستش از دیدن شهره و بچه ها کاملا دستپاچه شد، بچه ها به سویش پریدند. به او آویختند، من و شهره از این منظره به گریه افتاده بودیم. افشین روی مبل نشست و در همان حال فریاد زد شما اینجا چه می کنید؟ من فریاد زدم تو حق چنین پرسشی را نداری. افشین به سوی من نگاه کرد و گفت خواهش می کنم تو دخالت نکن، صدایم را بلند تر کردم و گفتم آقای افشین، از این لحظه شما شوهر من نیستید، چون این ازدواج در این سرزمین غیر قانونی است. من همین فردا برای طلاق اقدام می کنم و همین هفته هم از این خانه میروم و پیگیر این هستم، که تو بلافاصله برای شهره و بچه ها خانه ای آماده کنی و بالای سرشان باشی و جبران این سالهای پر رنج شان را بکنی. افشین خواست حرفی بزند من گفتم بخدا قسم اگر در مورد این زن و بچه ها، کوتاهی کنی، من تو را بعنوان یک فریبکار، کلاهبردار، که حدود 5 سال زندگی مرا نابود کردی و همه آرزوهایم را برای همیشه خاک کردی، به دادگاه می کشم. شهره به سویم آمد، مرا بغل کرد و هر دو گریستیم و من در گوش اش گفتم من پشت تو ایستاده ام، زیر گوشم گفت باورم نمی شد زنان ایرانی در خارج هم استوارتر ایستاده اند.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است