1464-87


بهار از نیویورک

من و شادمهر عاشق هم بودیم، ما از بچگی بهم علاقه داشتیم، شادمهر حامی همیشگی من بود. بمرور که بزرگ شدیم، پی بردیم که این علاقه درواقع عشق است. در 16 سالگی به یکدیگر اعتراف کردیم و تصمیم گرفتیم در آینده با یکدیگر ازدواج کنیم، ولی هردو می دانستیم که به دلیل تفاوت های مذهبی، به بن بست می رسیم.
هردو به تحصیل ادامه دادیم، هردو معلم مدرسه شدیم و هردو تصمیم گرفتیم از ایران خارج شویم و سپس به یکدیگر بپیوندیم. در تدارک تهیه گذرنامه بودیم که متوجه شدیم گذرنامه و خروج از ایران، برای دختر به اجازه پدرش بستگی دارد، بهمین جهت تصمیم گرفتیم پنهانی ازدواج کنیم و بعد با آن مدارک بعنوان زن و شوهر، ایران را ترک کنیم. این مورد را هم انجام دادیم. در یک محضر دورافتاده با پرداخت رشوه، مدارک ازدواج را گرفتیم و بلیط سفر به ترکیه، با اتوبوس را هم تهیه کردیم.
یک هفته مانده به سفرمان، پدرم اتفاقی گذرنامه و مدارک ازدواج مرا، درون کمدم پیدا کرد و غوغایی برپا شد. قرار بود تا دو ماه دیگر، خواهر بزرگترم ازدواج کند، پدرم درحالیکه فریاد می زد، می گفت نه تنها، تو را در خانه حبس می کنم و همه مدارک ازدواج، گذرنامه و سفرت را نابود می کنم، بلکه جلوی ازدواج خواهرت را هم می گیرم، مگر اینکه بلافاصله با من به دادسرا بیایی و تقاضای طلاق بدهی!
من آن شب تا صبح نخوابیدم، امکان تماس با شادمهر را هم نداشتم، مادر و خواهرانم با التماس از من خواستند هرچه پدرم می خواهد انجام دهم و این غائله را ختم کنم، وگرنه همه زندگی مان درهم می ریزد. من با اشک با پدرم به دادسر رفتم و به گفته پدرم، بدلیل اختلافات مذهبی و سابقه سیاسی شادمهر، تقاضای طلاق را دادم. نفوذ دوستان پدرم و دلایل به ظاهر قانع کننده مان، سبب شد، قاضی غیابا ً حکم طلاق را آماده سازد و تا دو روز دیگر، شادمهر را درجریان بگذارد تا او هم برای طلاق، امضا بدهد. از آن روز به بعد، من خودم را در اطاقم حبس کردم، نه به کسی زنگ می زدم و نه حوصله دیدار کسی را داشتم، حتی غذای درستی هم نمی خوردم. به شدت لاغر و تکیده شده بودم. یک روز مادرم گفت چرا با خودت این چنین می کنی؟ چرا داری خودت را نابود می کنی؟ شاید در آینده این امکان پیش آمد که از ایران خارج شوی، حداقل سلامت خودت را حفظ کن.
حرف مادرم مرا بخود آورد، در ظاهر می خندیدم ولی در درونم می گریستم، ضمن اینکه به کلاسهای زبان انگلیسی و اسپانیش هم می رفتم و شغل معلمی خود را ادامه می دادم، در اندیشه یک رشته تحصیلی دیگر هم، بودم.
دو سال بعد از ازدواج خواهرم، سیل خواستگاران بسوی من سرازیر شد، برای هر کدام بهانه ای می آوردم و هرگاه خانواده ای برای خواستگاری می آمد، حرکاتی دور از چشم پدرم از خود بروز می دادم که آنها را فراری می دادم. همین امر سبب شد که پدرم مدتی جلوی خواستگاران را بگیرد، ولی پای پسر یکی از دوستان خود را پیش کشید و گفت این آقا شوهر آینده توست، با او بیرون برو، او را بشناس و تصمیم بگیر! من هم طی دو سه جلسه، همه واقعیت ها را برای آن آقا گفتم و خوشبختانه او با توجه به خواست من، به پدرم فهماند که دختر شما تعادل روحی ندارد و بهتر است اصلا ً ازدواج نکند.
پدرم متاسفانه دست بردار نبود، و بدون اطلاع من، ترتیب یک ازدواج ناخواسته با یکی از کارمندان خود را داد، ولی در روز برگزاری مراسم، من رگ دست خود را زدم و کارم به بیمارستان کشید. بدلیل ناراحتی خونی و رقیق بودن خونم، تا پای مرگ رفتم. مادرم بعد از این ماجرا، روبروی پدرم ایستاد که دست از سر این دختر بردار! او را بیمار و دیوانه و سرگشته کردی! باز هم دست نمی کشی؟ و پدرم سرانجام دست کشید و گفت براستی تو دیوانه هستی، بهتر است در همین عالم بمانی و بمیری!
دو سال بعد از این رویدادها بود که به جستجوی شادمهر پرداختم، می خواستم بدانم تنها عشق زندگیم کجاست؟ با آن ماجرای طلاق و قطع ارتباط با من، چه کرده است؟ چون وقتی خواستم با خواهرش حرف بزنم، آنچنان با فریاد گوشی تلفن را گذاشت که دیگر جرأت نکردم با خانواده اش تماس بگیرم. بعد بدنبال او، روی سوشیال مدیا رفتم، ولی متاسفانه هیچ جا، نام و نشانی از خود نگذاشته بود. بر اثر اتفاق با یکی از دوستانش که قبلا ً در جریان عشق ما بود، در یک فروشگاه برخوردم، با عصبانیت گفت تو با شادمهر چنان کردی که او را از زندگی سیر کردی، شادمهر سه سال در ترکیه سرگردان بود و بعد هم به آمریکا رفت. هیچکس خبری از او ندارد، حتی با خانواده اش هم، درتماس نیست، تو واقعا ً درحق او ظلم کردی!
حرفهای دوست شادمهر، دلم را شکست و بیشتر درخود فرو رفتم. تا دوباره مادرم مرا تشویق کرد از ایران خارج شوم و زندگی مستقل و بدون تنشی را، شروع کنم.
در این فاصله دایی بزرگم به یاری من آمد و ترتیبی داد تا من گذرنامه جدیدی بگیرم و بی سروصدا راهی دوبی شوم، که در آنجا دوستان دایی انتظارم را می کشیدند. خوشبختانه در دوبی از سوی دو سه خانواده مهربان، محاصره شدم و دوباره طعم خوشبختی و آرامش را چشیدم، گرچه دلم خالی از عشق بود.
در دوبی با کمک یکی از وابستگان حکومتی، که آشنای دوستان دایی در دوبی بود، ویزای آمریکا گرفتم و در فرودگاه نیویورک، خانواده ای از دوستان دایی، انتظارم را می کشیدند. همان دوستان مرا به دلیل آشنایی کامل به زبان انگلیسی و اسپانیش، به یک بنیاد خیریه معرفی کردند، که آنها با توجه به قابلیت های من، و همچنین تسلط به سه زبان، برایم تقاضای گرین کارت دادند.
من شب و روزم را در آن بنیاد گذاشتم، برایم حقوق مهم نبود، من غرق در بچه های یک کودکستان و دبستان بودم. از 7 صبح تا 7 شب کار می کردم، کسی بر چهره من نشانی از خستگی نمی دید، از زبان من گله و شکایتی نمی شنید و همین مقام مرا، 4 سال بعد، به عنوان مسئول بخش مهمی، تثبیت کرد.
در این کودکستان و دبستان، من بچه ها را با نام کوچک می شناختم و معمولا ً ما اجازه نداشتیم به مدارک و پرونده و سابقه خانوادگی شان دسترسی داشته باشیم. این را به این خاطر می گویم که یکبار که دختربچه 5 ساله ای که به شدت غمگین بود، کنجکاوم کرده بود و من می خواستم علت را بدانم، ولی مسئول بنیاد گفت، ما خودمان بررسی و تحقیق می کنیم.
یادم هست دو هفته ای بود، پسر 6 ساله ای در بین بچه ها بود که من در چشمان او، نشانه آشنایی را می دیدم. شاید باور نکنید نمی دانم چرا در آن صورت معصوم، سایه ای از شادمهر را می دیدم. در نهایت، من به او توجه خاصی نشان می دادم، بطوریکه شدیدا ً به من وابسته شده بود و زمان خداحافظی مرا بشدت بغل می کرد و می گفت نمی خواهم بروم! می گفتم مادرت منتظر توست، می گفت من مادر ندارم و من دلم می فشرد. یکروز کنجکاو شدم و خودم را به ساختمان پشت مدرسه رساندم تا ببینم آن پسرک، سوار چه اتومبیلی می شود و چه کسی او را می برد؟ از همان فاصله دور، با دیدن یک صورت آشنا، برجای خشکم زد! خدای من! این شادمهر من بود که پشت فرمان نشسته بود! بیرون پریدم و فریاد زدم شادمهر!! گمشده ام! من اینجام! شادمهر از ماشین بیرون پرید و ما در آغوش همدیگر گم شدیم، و او درگوشم گفت: خدای من! بهار من آمد! و بعد مرا به درون اتومبیل هل داد.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است