1464-87


لیلا از دبی

ساناز دخترم، از همان کودکی، یک دختر غیر معمولی بود، یکبار که پدرش به دلیلی مرا به سویی هل داد، ساناز طوری به سویش پرخاشی کرد که شوهرم از شدت خشم نزدیک بود، او را از پنجره به پایین پرتاب کند.
درست یادم هست، ساناز 18 ساله بود، تازه دبیرستان را تمام کرده بود و برای کنکور سال آینده آماده می شد، نوروز بود، ساناز و دو خواهر کوچکترش، شهناز و نازلی، قشنگ ترین هفت سین را روی میز بزرگ وسط هال چیده بودند، شوهرم چند ماهی قرمز کوچولو هم آورده بود، که ساناز مخالف بود و می گفت شما همه ساله این ماهی ها را می کشید وعین خیالتان نیست، تا من آمدم بخودم بجنبم، از ماهی ها خبری نبود، نمیدانم به کدام آب روان سپرده بود.
همان شب با صدای سنگی که به شیشه اتاق پذیرایی مان خورد، همه از جا پریدیم، ساناز خودش را به جلوی درخانه رساند و شوهرم از بالای پنجره با دیدن جوانکی که من می دانستم دوست و یاور همیشگی ساناز در محله و مدرسه است، ناگهان فریاد زد چه می خواهی؟ همانجا بمان، تا ببینم کی هستی؟ چرا سنگ به پنجره اتاق ما زدی؟ ساناز از جلوی در به پدرش گفت نگران نباشید، برادر دوستم رکساناست.
شوهرم فریاد زد اگر پایت را از در خانه بیرون بگذاری، حق بازگشت نداری، ساناز با چشمان اشک آلود و بغض آلود گفت پدر جان! فیروز است، غریبه نیست، شوهرم تلفن را از روی میز برداشت و به سوی ساناز پرتاب کرد، درحالیکه به شانه اش می خورد، فریاد زد همانطور که گفتم اگر پایت را بیرون بگذاری، دیگر در این خانه جایی نداری! تو یک دختر خیابانی هستی، نه دختر من!
ساناز از خانه بیرون رفت و با سرعت با فیروز از آنجا دور شدند. شوهرم در را بست و گفت ببین چه دختری تربیت کردی؟ به درد همان خیابان می خورد. خواستم اعتراض کنم، اما با دیدن چشمان نگران دختران کوچکترم، ساکت شدم و همه شب را با فریادهای گوشخراش شوهرم به صبح رسانیدم ولی ساناز به خانه بازنگشت. من همه آن شب و فردا و پس فردا را با دلهره و نگرانی شدید گذراندم، از دوستان و خانواده و آشنا و غریبه، همسایه و دوستان دخترم، کمک خواستم ولی هیچ خبری از ساناز نشد، عاقبت به سراغ پلیس رفتم، حتی با کمک برادرم یک کاراگاه گرفتم، ولی دخترم مثل قطره ای در دریا گم شده بود.
این حادثه در میان فامیل و آشنا پیچید، هرکسی حرفی، سخنی، شایعه ای گفت، حتی دو سه تا از دوستان ساناز احتمال خودکشی او را دادند. من به دنبال او به شهرهای دور، شهرهای مرزی، به سراغ فامیل و آشنای دور رفتم ولی باز نشانه ای نیافتم، تا اینکه یک شب ساناز زنگ زد و گفت مادر! من دیگر برنمی گردم ولی در آینده، شاید نشانه ای برایت بفرستم.
من تا یک سال با شوهرم حرف نمی زدم، او هم به دلیل سیل سرزنش ها، زخم زبان ها، هشدارهای میان فامیل، بخود آمده بود و پشیمان شده بود و می خواست اقدامی بکند، ولی فایده ای نداشت. عجیب اینکه به دنبال خانواده فیروز رفتم، از فیروز هم خبری نبود، یک سال و اندی بود که او هم غیبش زده بود.
از دو سال بعد، ساناز هر چند ماهی یکبار، برای من پیامی می گذاشت و از دلتنگی اش می گفت و اینکه خیال من راحت باشد، او مرا در آینده سربلند می کند. گرچه من مطمئن بودم دخترم، پر از مهر و صفا و عشق و استقامت است، بارها او را آزموده بودم. بیشتر شبها خوابش را می دیدم ولی هیچگاه خواب بد ندیدم، و هربار او را دیدم با لباس سپید عروسی میان میهمانان می رقصید و آواز می خواند و هربار به آغوش من می آید و مرا غرق بوسه می کند.
حادثه ساناز سبب شد هیچگاه شوهرم را نبخشم و با او آشتی نکنم، ولی بخاطر بچه هایم به زندگی ادامه می دادم و در پی فرصتی بودم تا در جستجوی نشانه ای، راهی برای ردیابی دخترم آغاز کنم.
سال چهارم دوری از ساناز بود که یکروز یک بسته جلوی در خانه دیدم، بنام من آمده بود، ساناز داده بود، پر از لباس و عطر و هدیه بود، یک نامه کوچک که نوشته بود، مادرم چون نوروز نزدیک است، به یاد آن روز جدایی، خواستم ارادت و عشق خودم را به تو ابراز کنم و همانگونه که قول داده بودم، روزی به سراغت خواهم آمد.
با اشک، آن بسته را بدرون بردم و بارها بوسیدم و بوئیدم. شب را تا صبح نخوابیدم، ولی دلم روشن بود که دوباره دخترم را خواهم دید و چشم به در داشتم. درست سال هشتم دوری از ساناز بود، که چون همه ساله، در آستانه نوروز، بسته هدایایش جلوی در پیدا شد، من آخر نفهمیدم چه کسی و چه زمانی، این بسته ها را پشت در خانه می گذارد، تا آن سال که در نامه ساناز خواندم، که مادر آماده شو، یک سفر درپیش داری، فقط گذرنامه بگیر! و به هر طریقی شده بدون اطلاع پدرم، با خواهرانم، به سرزمینی که بعدا ً خواهم گفت راهی شوید، من همه هزینه های سفرتان را هم می پردازم و من دلم پر از شوق می شد، شوق دیدار دخترم! ولی به راستی نمی دانستم چه حوادثی انتظار مرا می کشد؟ آیا ساناز ازدواج کرده؟ آیا در این مدت تحصیل کرده؟ صاحب شغلی شده؟ بچه دار شده؟ همه این سؤالات شب و روز در ذهنم بود.
خواهرانم بدنبال گفتگو با شوهرم، به بهانه اینکه می خواهیم به یک سفر زنانه برویم، ظاهرا ً رضایت او را گرفتند، ولی شوهرم هنوز در مورد گذرنامه اقدامی نمی کرد و از سویی ساناز در انتظار بود و در باره مقصد سفرمان هیچ حرفی نمی زد.
درست روزی که شوهرم قرار بود برای گذرنامه اقدام کند، دچار سکته قلبی شد و به بیمارستان انتقال یافت، او در شرایط خوبی نبود، وقتی ساناز زنگ زد، برایش گفتم چه اتفاقی افتاده، او تلفن و آدرس بیمارستان را گرفت و فردا وقتی به بیمارستان رفتیم، پرستار بخش گفت یک پزشک آمریکایی از خارج زنگ زده و با مسئولان بیمارستان و پزشک متخصص حرف زده، یک پزشک دیگر را هم، که هفته قبل برای دو هفته از آمریکا آمده، به بالین شوهرتان فرستاده، انگار آدم های بانفوذی در پی عمل جراحی شوهرتان هستند، من گیج شده بودم و گفتم راستش من هم نمی دانم چه می گذرد!
در مدت 4 روز دو عمل جراحی حساس با یاری آن پزشک متخصصی که از آمریکا آمده و پزشک متخصص بیمارستان، انجام شد و شوهرم در واقع نجات یافت. من می دانستم واقعا ً چه کسی در این مدت این اقدامات را انجام داده است، هیچکس جز دخترم ساناز نبود، ولی چگونه؟ با چه نفوذی؟ از چه طریقی؟
دو هفته طول کشید تا شوهرم به خانه بازگشت، او هم گیج شده بود که چه کسی این اقدامات را انجام داده، به خواسته ساناز من حرفی نزدم و همه اینها را به حساب برادرزاده های شوهرم در آمریکا گذاشتم که سالها بود هیچ کس، هیچ خبری از آنها نداشت.
سرانجام ما گذرنامه گرفتیم و من و دخترانم راهی دبی شدیم، در میان راه اشکهای من بند نمی آمد، بچه ها می گفتند مادر چرا گریه می کنی؟ می گفتم از شوق است نه از غم! از هیجان است، هیجان دیدن خواهرتان که چگونه این سالها روی پای خود ایستاده و اینک سرافراز به فریاد همه ما رسیده است.در فرودگاه دبی، من همه وجودم چشم شده بود، همه جا را نگاه می کردم و به دنبال دخترم بودم.
وقتی از مرز کنترل فرودگاه گذشتیم، در آن سوی جمعیت ساناز را دیدم، بلند قامت با موهای روشن و چشمان مهربان همیشگی، مرا فریاد میزد، من جمعیت را شکافتم و به سویش پرواز کردم. همه اطرافیان ما را نگاه می کردند، از این لحظه پر شور، همه اطرافیان نیز احساساتی شده بودند، من در یک لحظه فیروز را شناختم که دو کوچولوی دوقلو را، در آغوش داشت. پرسیدم اینها از کجا آمدند؟ گفت از خانم دکتر بپرس! و من در یک لحظه احساس کردم چقدر خوشبختم!!

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است