1464-87


بهروز 41 ساله

دیشب که تلفنی با مادرم حرف می زدم، سعی میکرد بمن ثابت کند که بخاطر سعادت من، آن اقدامات را انجام داده و در نهایت، هنوز دختران اصیل و پاک و نجیب در ایران فراوانند، ولی من باورم را بکلی از دست داده بودم!
بعد از 14 سال زندگی در آمریکا، مادرم دیگر گوشی را زمین نمی گذاشت، درست از چهار سال پیش، پا را در یک کفش کرده بود که من باید هرچه زودتر، از میان دخترانی که او و خواهرانم در ایران می شناسند، یکی را برگزینم و بساط عروسی را راه بیاندازم.
حقیقت را بخواهید، من که هنگام ورود به آمریکا، قصد داشتم با یک دختر غیر ایرانی وصلت کنم، در طی این 14 سال با چنان واقعیت هایی روبرو شدم که احساس کردم، اعتقادات من با دختران و زنان غیر ایرانی بسیار فاصله دارد، البته در این مدت، به یک همکلاسی خود در دانشکده بسیار نزدیک شده و حتی نرد عشق باختم، ولی متاسفانه او اهل ازدواج نبود و می گفت تا زمانیکه دلش بخواهد با من زندگی خواهد کرد، عاشقم خواهد بود، ولی حاضر نیست پای هیچ ورقه ای که او را متعهد بیک زندگی مشترک و رسمی بکند، امضاء نماید! بقیه دخترها و زنهایی را که می شناختم، متاسفانه پایبند اصولی نبودند که من با آن بزرگ شده بودم، یعنی تابع آزادیهایی بودند، که برای من سنگین و غیرقابل قبول بود، گر چه بسیاری با آن آزادیها موافقند و با آن شرایط نیز زندگی راحتی دارند، ولی من که در یک خانواده عاطفی و پیوسته بهم بزرگ شده بودم، من که مادرم را سمبلی از نجابت ، پاکی و وفاداری و استقامت دیده بودم، من که زندگی پاک و اصیل و فداکارانه خواهرانم را شاهد بودم، مسلما ًبا چنین استانداردهایی، هماهنگ نمی شدم!
چهار سال قبل، که مادر و خواهرانم دیگر دست از سرم برنداشتند، من رضایت دادم لیست دخترانی را که آنها کاندیدا کرده اند بررسی نموده و در میان شان ایده آل خود را پیدا کنم.
در طی 3 ماه بیش از 20 آلبوم کوچک و بزرگ، پر از عکس های جورواجور و 3 ویدیو از طریق واتساپ برایم فرستادند، که همه کاندیداهای خانواده، در آنها جای داشتند، دو سه دختر در میان آنها واقعا ًخوشگل وایده آل بودند، خصوصا ً که یکی از آنها دارای ظرافت های ویژه ای بود، گرم و صمیمی و شیرین حرف میزد، به همه فنون خانه داری آشنا بود و تنها مسئله ای که به روایتی مادرم کمی به آن ایراد داشت، خانواده اش بودند که از جهت اصالت و ثروت و امکانات زندگی با ما برابر نبودند! و عجیب اینکه، من این دختر را در صدر قرارداده و دختر دیگری را هم تا حدودی مناسب دیدم. مادر و خواهرانم بعد از تحقیقات بسیار، بجای من، وکالتی، عاقبت همان دختر مورد نظر را برگزیدند و بدلیل اینکه من امکان سفر به ایران را نداشتم، قرار و مدار ترکیه را گذاشتیم و من پدر مخارج سفر آن دختر

را هم پذیرفتم و در اول تیر ماه همان سال در استانبول، یکدیگر را دیدار کردیم.
همانگونه که من پیش بینی کرده بودم، زیبا یک دختر ایده ال بود، او چنان در طی مدتی کوتاه مرا مسحور ساخت که من تصمیم گرفتم همانجا با او رسما ً ازدواج کنم و او به ایران و من به آمریکا بازگردیم، تا مراحل انتقال او طی شود. من با شوق به آمریکا آمدم و با یاری یک وکیل پرونده گرین کارت او را شروع کردم و درست زمانیکه من یک آپارتمان بزرگ و قشنگ خریده و با اثاثیه دلخواه، آنرا تزئین کرده بودم، از راه رسید و به زندگی من شور و حال تازه ای داد.
من که دلم می خواست او را به دلخواه خود بسازم، همه ایده آل ها و خواسته هایم را با او درمیان گذاشتم و الحق که او تابع بود و با سیاست و مهربانی خاصی با من همراه می شد و تنها در این میان یک مسئله مرا آزار می داد، آنهم توجه او به یکی از بستگان مادرش بود، که در ایالت دیگری زندگی می کرد و بقول زیبا آنها با هم بزرگ شده و چون خواهر و برادر یکدیگر را دوست داشته اند و او تنها دلخوشی اش صحبت با او و زنده کردن خاطرات بچگی شان بود!
من، همه آنچه را که فکر می کردم همراه همیشگی زندگیم را خوشحال کند، در اختیارش می گذاشتم و حتی ترتیبی دادم تا او ماهانه مبلغی برای مادرش بفرستد و نگرانی مالی اش را نیز برطرف کردم. مراحل گرین کارت به خوبی طی شد و من برای اینکه او را بیشتر خوشحال کنم، خانه ای به نام او خریدم، در کمپانی تازه خود، نام او را بعنوان منشی خود ثبت کردم، درحالیکه فقط روزی دو سه ساعت به دفترم می آمد و کارهای سبک و آماده ای را روبراه می کرد و می رفت. تا آن روز که بر حسب اتفاق، صورت حساب تلفن او را دیدم و متوجه شدم حدود 500 دلار قبض مبایلش بوده و وقتی چک کردم، متوجه شدم قبض فقط مربوط به آن فامیل دورشان است که همبازی دوران کودکی اش بوده و فقط با او حرف زده است! این مسئله کمی مرا آزرده ساخت و شب او را به حرف کشیدم، دوباره با خونسردی تمام گفت او را چون برادرم دوست دارم! چون دوست و آشنای نزدیکی در اینجا ندارم، باید با کسی حرف بزنم و او بهترین دوست من است! نمی دانم چرا تصمیم گرفتم با ساختن یک قصه ساختگی، او را بیازمایم، و مسئله مهاجرت به اروپا و آلمان را پیش کشیدم. وقتی این مسئله را با او درمیان گذاشتم برآشفت و گفت من به عشق آمریکا آمدم و فقط این سرزمین را دوست دارم، اگر می خواستم به آلمان بروم، 5 سال پیش زن فلان دکتر می شدم!
جر و بحث ما بالا گرفت و یکشب که بحث مان خیلی جدی شد و همسرم صندلی را به طرف پنجره پرتاب کرد، و سپس هرچه فریاد داشت بر سر من کشید. فردای آن روز یک اقای وکیل به من تلفن کرد و گفت همسرم شکایت کرده و گفته او را تهدید به قتل کرده ام! بهتر است وکیلی بگیرم چون احضاریه ای به نام من صادر شده بود. در طی 24 ساعت چهره همسر مهربان و ایده آل من، عوض شد و بروایتی، از فرشته به دیو، تبدیل گردید.
کاری ندارم که چه سختی هایی کشیدم تا از او جدا شدم و بخش مهمی از زندگیم را نیز به او بخشیدم، ولی وقتی 6 ماه پیش فهمیدم با کسی که ادعا می کرده مانند برادر دوستش دارد، منظورم همبازی دوران کودکی اش می باشد، ازدواج کرده و درواقع، همه این نقشه ها برای رسیدن به او بوده، آتش گرفتم و تا صبح در اطاق راه رفتم و از عصبانیت پا بر زمین کوبیدم.
سه هفته پیش، با صدای گرفته ای زنگ زده بود تا او را ببخشم و دوباره پذیرایش باشم، چرا که آن همبازی، همه زندگیش را تصاحب کرده و با دوست دختر آمریکاییش غیبش زده بود! ولی من به او فهماندم سهم من از فریب او، سهمی بزرگ بوده است! دیشب مادرم می خواست به من بفهماند که همه ازدواج های وکالتی چنین نیستند و من می خواستم به او بفهمانم که دیگر به ازدواج نمی اندیشم و هیچکدام از موضع خود کوتاه نیامدیم!

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است