شوهرم می خواست مرا در ایران زندانی کند

نسرین از شمال کالیفرنیا

سی سال پیش وقتی پدرم پا در یک کفش کرد، که باید با مردی که از دیدگاه او مناسب ترین شوهر
بود وصلت کنم، آن هم مردی که سروزبان شیرینی داشت و پدرم را کاملا تحت تأثیر قرار داده
بود، ولی من سابقه زنبازی ها و هرزه گری هایش را از زبان یکی از همسران سابقش شنیده بودم
.و بر خود لرزیده بودم
من احساس کردم چاره ای جز فرار ندارم، من که لیسانس حسابداری گرفته و در یک شرکت
بزرگ مشغول کار بودم و حداقل 10 خواستگار خوب داشتم و در هیچ شرایطی حاضر به ازدواج
با آن مرد نبودم. با دوستان صمیمی خود مشورت کردم، آنها گفتند بهتر است ظاهرا موافقت کنی
و همزمان ما ترتیب یک سفر به ترکیه را می دهیم، که خود بخود هم گذرنامه و هم اجازه خروج
میگیری. من این نظریه را پسندیدم و به پدر و مادرم گفتم می خواهم با دوستانم به ترکیه بروم و
جدیدترین ست لباس را برای عروسی و جشن های آینده بخرم. ابتدا پدرم مخالفت کرد، ولی مادرم
او را راضی کرد و من با دوستانم به ترکیه رفتم و در آنجا من به یک کلیسا پناه بردم، خصوصا
که در پشت پرده در ایران هم، از طریق دوستان ارمنی خود، مذهب مسیحی را پذیرفته بودم و
حتی عکس و مدارک غسل تعمید را هم داشتم، همان مدارک و عکس ها، راه پناهندگی مرا هموار
کرد، بعد از 16 روز به پدرم اطلاع دادم می خواهم دو سه ماهی در ترکیه بمانم، گفت اگر همین
فردا برنگردی خودم میایم و با کتک ترا برمی گردانم. من فریاد زدم هر کاری از دستت برمی آید
.بکن، البته اگر مرا پیدا کردی!
پدرم که وضع را چنین دید، همه بزرگان فامیل را واسطه کرد تا من برگردم و من هم تلفن خود را
قطع کرده و با اطلاع کلیسا از استانبول به آنکارا رفتم. خوشبختانه من به اندازه کافی پس انداز
داشتم که حداقل یکسال در شرایط ساده ای در ترکیه بمانم، البته آن کلیسا هم امکانات یک زندگی
خیلی جمع و جوری را برایم فراهم ساخته بود. در عین حال، من بدلیل آشنایی با زبان انگلیسی و
.حسابداری، شغلی موقت هم گرفتم تا مراحل پناهندگی ام طی شود.
حدود 4 ماه بعد من با جوانی بنام محمود آشنا شدم که می گفت سالها در بیمارستان دربار کار
می کرده و از یک خانواده با نفوذی است که بیشترشان را اعدام کرده اند. همین حرفها مرا تحت
تأثیر قرار داد و به دوستی با محمود ادامه دادم، تا به یک عادت و سپس یک رابطه عاطفی مبدل
شد محمود وقتی فهمید من تقاضای پناهندگی داده ام، گفت مرا هم به عنوان شوهر در پرونده خود
جای بده، گفتم ولی ما که زن و شوهر نیستیم، گفت بیا موقتا ازدواج کنیم، اگر براستی در آینده
میان ما توافق و هماهنگی نبود، جدا می شویم گرچه من مطمئن هستم ما زن و شوهر خوبی
خواهیم شد. به هر حال من موافقت کردم، ما زن و شوهر شدیم و پرونده پناهندگی مان پیش رفت و سرانجام
روزی به آمریکا رسیدیم. در اینجا هردو کاری را شروع کردیم. من در آمریکا فامیل و آشنایی
نداشتم، ولی محمود فامیل و دوست قدیمی داشت و سرش با آنها گرم شده بود
من ته دلم از این وصلت خوشحال نبودم، ولی بهر صورت، با خود می گفتم ما قرار داریم اگر
روزی به بن بست رسیدیم، جدا شویم و همین سبب شد من تن به حاملگی ندهم، گرچه محمود هم

زیاد مشتاق پدر شدن نبود. ما یک قرار و مدار دیگر هم داشتیم، اینکه در صورت جا افتادن در
کار، امکان فرستادن حواله هایی برای پدر و مادرمان داشته باشیم، که محمود می گفت هنوزمادر
و خواهر کوچکش در ایران هستند.
بعد از 5 سال وقتی من برای اولین بار به مادرم زنگ زدم، پشت تلفن زار میزد و می گفت ترا
خدا این ارتباط را قطع نکن، خصوصا که پدرت بدلیل سابقه بیماری قلبی، دو سه بار تن به عمل
داده و شرایط جسمانی خوبی ندارد.
من هر ماه مبلغی برای مادرم می فرستادم، داروهای پدرم را هم توسط مسافران بدستش می
رساندم و بعد از سالها پدرم با من حرف زد و گفت من پشیمانم که سبب فرار تو شدم، خصوصا
که شخصیت آن آقا را هم شناختم که براستی مرد هرزه و کلاهبرداری بود. به پدرم می گفتم برایم
دعا کنید که روزی شما را به آمریکا بیاورم، خصوصا که اخیرا خانه ای هم خریده ام. من در
زندگی زناشویی، نهایت فداکاری را می کردم، از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر کار می کردم و
هرشب غذای کافی برای ناهار و شام می پختم که محمود احساس کمبود نکند و در حقیقت خانه را
هم من خریدم، چون محمود درآمد چندانی نداشت، ولی بهرحال به هردوی ما تعلق داشت.
در سال هشتم زندگی مشترک مان، من در وجود محمود عیب ها و ایرادهای فراوانی را کشف
کردم، اینکه او هنوز با دوست دخترهای قبلی خود در ایران و اروپا، ارتباط تلفنی دارد. یکی
دوبار به او هشدار دادم، ظاهرا دست مرا می بوسید و می گفت من در دنیا فقط عاشق تو هستم و
تا روز مرگم هم به این عشق وفادارم ولی من باور نمی کردم.
همان سال بود که متاسفانه شنیدم پدر و مادرم در طی 4 ماه درگذشتند و من یک ماه در بستر
افتادم، محمود پیشنهاد داد به ایران برویم و قبل از آنکه دولت ایران اموال پدر و مادرم را صاحب
شود، من به خود انتقال بدهم. راستش من بخاطر سابقه پناهندگی می ترسیدم به ایران بروم، ولی
یک دوست خوب بمن کمک کرد تا گذرنامه ایرانی جدیدی بگیرم و با مدارک رسمی به اتفاق
.محمود راهی ایران شدم
در ایران با کمک یک خانم وکیل، که هیچگاه محبت ها و فداکاریها و تلاش های شبانه روزی اش
را فراموش نمی کنم، با پرداخت مبالغی، سرانجام خانه و مغازه پدرم را به دایی کوچکترم فروخته
و برای دسترسی به پس اندازهای بانکی پدرم هنوز وقت لازم بود. قرار شد محمود به آمریکا
برگردد، ترتیب حواله های ایران را قانونا بدهد تا من برگردم، من بمدت دو ماه، با مرخصی از
کارم در ایران ماندم تا مبلغ قابل توجهی از پس اندازهای پدرم را به آمریکا انتقال دادم و به
.محمود خبر دادم باید مقداری خرید کنم و بعد راه می افتم
روزی که برای تهیه مدارک خروج خودم اقدام کردم با حیرت فهمیدم محمود مرا ممنوع الخروج
کرده است. در یک لحظه خودم را در یک سلول انفرادی تاریک احساس کردم، روی زمین نشستم
و هق هق گریستم، همان لحظه به آن خانم وکیل زنگ زدم که با من قراداد داشت. سه روز بعد نزد
یک قاضی رفتم و همه ماجرای شوهرم و اینکه پناهنده بودم را گفتم که در گوشم گفت دیگر جایی
تکرار نکن! آن قاضی که همه عمرم دعایش می کنم گفت شما که در خارج نشسته اید خیلی بدی
ها درباره این سرزمین شنیده اید، اما یادتان باشد هنوز انسانهای با وجدان و مسئول در سازمانها و
ادارات و مراکز دولتی و غیر دولتی نشسته اند که به داد این مردم رنجدیده برسند، من همین فردا
ترتیب خروج شما را می دهم و مدارکی قانونی و محکم با شما همراه می کنم که به مراجع قضایی
آمریکا بدهید و براحتی این ناجوانمرد را پشت میله های زندان بیاندازید.
من بی خبر به آمریکا آمدم و به خانه یک دوست قدیمی رفتم، وکیل گرفتم، همان مدارک دادگاه
ایران را دستش دادم و او با حسرت و تحسین مدارک را مرور کرد و محمود را که شوکه شده بود
به دادگاه کشاندم، روزی که در دادگاه با من روبرو شد، روی زمین زانو زد.

خانم قاضی دادگاه با مرور پرونده من با حیرت ما را نگاه می کرد و روزی که برای محمود حکم
صادر کرد، نه تنها او را وادار به طلاق و گذشتن از سهم زندگیش با من کرد، بلکه گفت محمود
بعد از گذراندن مدتی در زندان، به ایران دیپورت می شود.
باورتان می شود، بعد از ماهها دلواپسی، نگرانی و بی خوابی، دیروز در خانه من، دوستان جشنی
.برپا داشتند و تا نیمه شب مرا در بر گرفتند و با اشکهای شوق من، اشک ریختند

این یاد داشت سر دبیر از شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است