پرویز از: سانفرانسیسکو

!راشل گفت چون سایه همه جا به دنبال تو می آیم

از سال 1997 که به آمریکا آمدم، در اندیشه ازدواج بودم، ولی در مورد یک ازدواج به سبک آمریکایی، چون ناصر دوستم گفته بود، وصلت با یک دختر آمریکایی سبب می شود زودتر از آنچه تصور کنی به زبان انگلیسی تسلط یابی و در جامعه جا بیفتی، من هم با چنین نیتی، وقتی وارد کالج شدم، بجای دوستی با هم سالان خود، سرانجام با یک دختر آمریکایی بنام راشل آشنا شدم، که دختری بسیار مهربان و در نهایت باوقار بود آشنایی ما بعد از 6 ماه به عشق انجامید و بیشتر اوقات را با هم بودیم، راشل مرا به خانواده اش معرفی کرد، که آنها زیاد در برخوردهای اولیه مرا تحویل نگرفتند، حق هم داشتند، چون آنروزها، چهره ایرانیان بدلیل اخبار منفی، تاریک و مشکوک بود

من در فرصت های مناسب راشل و خانواده اش را به رستوران های ایرانی و یکی دو کنسرت دعوت کردم و بمرور دیدم که نگاهشان بکلی تغییر کرد و من در موقعیت های بعدی چند کتاب درباره رومی، خیام، حافظ و فردوسی به زبان انگلیسی به آنها هدیه کردم و درست سر یکسال پدر راشل بمن گفت من به تو یک عذرخواهی بدهکارم، اینکه از دیدی منفی تو را نگاه می کردم، ولی الآن خوشحالم که دخترم دوست و همراه و حامی مهربانی چون تو را دارد

من و راشل بعد از کالج وارد دانشگاه شدیم، هردو در رشته مدیریت اداری فارغ التحصیل شدیم، هردو همزمان در یک کمپانی کاری را شروع کردیم، 6 ماه بعد هم ازدواج کردیم و من تلفنی و با تصویر، مراسم عروسی مان را برای پدر و مادر و خواهرانم فرستادم و آنها را اینگونه در شادی خود شریک کردم

من و راشل قصد داشتیم صاحب 3 فرزند شویم و با همین اندیشه مقدمات یک زندگی تازه 5 نفره را آماده کردیم، ولی ناگهان یکروز راشل خبر از یک درد شدید در ناحیه شکم خود داد و بلافاصله آزمایشات و عکسبرداری ها شروع شد و متاسفانه قبل از آنکه کاری از دست پزشکان برآید، با خبر  شدیم که سرطان بخش بزرگی از بدن او را پر کرده در حالیکه در تمام ماههای گذشته، راشل از هیچ دردی شکایت نمی کرد، فقط گاه می گفت فکر می کنم بدلیل حساسیت نسبت به بعضی غذاها، دچار دردهای مشکوکی می شوم، ولی جدی نیست

من شب و روزم را گذاشتم تا شاید راه نجاتی برای راشل پیدا کنم، حتی به مکزیک رفتیم، که یک کلینیک مدعی درمان معجزه آسا بود، ولی متاسفانه هیچ نتیجه ای نداشت و جلوی چشمان گریان من و پدر و مادرش، راشل ذره ذره ذوب شد و رفت و چه روزهای غم انگیزی بود. من تا صبح درون آپارتمان کوچک مان راه می رفتم و او را صدا می زدم، تا پدر و مادرش گفتند راشل سفارش کرده ما همه جا مراقب تو باشیم.. بعد، قرارداد آپارتمان مرا کنسل کرده و مرا به خانه خود بردند و شب و روز مراقبم بودند و براستی آنها در التیام و تسکین من نقش مهمی داشتند و مرا دوباره به سرکار فرستادند و من به دلیل انتقال به یک کمپانی جدید، از آنها دور شدم

شاید باورتان نشود، با وجود دختران و زنان خوبی که در اطرافم بودند، من امکان دل بستن به هیچکس را نداشتم، آنچه در راشل دیده بودم، در هیچکس دیگری نمی دیدم.. دوستی ها و رابطه ها هم کوتاه مدت و بسیار گذرا بود

تا اینکه خانواده ام اصرار کردند برای دیدارشان به دوبی بروم، من مرخصی چند هفته ای گرفتم، با دو سه چمدان سوغات به دیدارشان رفتم.. درست بیست و چند سال بود آنها را ندیده بودم، آنها یک آپارتمان اجاره کرده بودند که درست مثل خانه بود و در آنجا غذا می پختند و شب و روز دور هم بودیم و من دوباره به دوران نوجوانی و حتی کودکی خود برگشتم، در همان ساختمان یک خانواده اهل پاکستان هم بودند، که باب دوستی و رفت و آمد را باز کرده، چون تا حد زیادی زبان فارسی را می فهمیدند، خود بخود با خانواده من خیلی زود صمیمی شدند

آنها دو دختر بنام جمیله و عفیفه داشتند که جمیله از همان روز اول بمن توجه خاصی نشان داد، حتی یک شب برایم عذا پخته و بعنوان هدیه آورد، و بعد هم مرا به یک رستوران پاکستانی دعوت کرد و چنان این برخورد ها و دوستی ها سریع و بظاهر صمیمانه بود که من احساس کردم نه تنها از من خوشش آمده، بلکه من هم، شیفته رفتار و کردارش شده ام

جمیله گفت که در رشته پرستاری تحصیل کرده ولی آرزویش سفر به آمریکا و ادامه تحصیل است..در مدت دو هفته جمیله بدجوری مرا مجذوب خود ساخته بود، بطوریکه مرا به فکر ازدواج دوباره انداخته بود.. با خانواده حرف زدم، همه موافق بودند، همان شب با جمیله درمیان گذاشتم، از شوق مرا بغل کرده و بوسید و گفت من خواب نمی بینم؟!

من 10 روز دیگر بر مرخصی خود افزودم، همانجا با جمیله ازدواج کردم و بلافاصله با راهنمایی دوستی به ابوظبی رفته و برایش تقاضای ویزا کردم.. نمی دانم آنروز چه اتفاقی افتاده بود که 90 درصد از متقاضیان ویزا گرفتند و جمیله نیز یکی از آنها بود

ما به سن دیه گو محل جدید کار من برگشتیم و زندگی خود را که با عشق همراه بود، آغاز کردیم.. در این میان جمیله مرتب بمن توصیه می کرد در پاکستان سرمایه گذاری کنم، حتی مدارکی نشانم داد که دو سه تا از دوستانشان که مقیم خارج هستند، با خرید زمین و آپارتمان و پس انداز بانکی با بهره های بالا، صاحب صدها هرار دلار شده اند.. در آستانه اولین سال زندگی مشترکمان، من به تشویق جمیله، حدود 120 هزار دلار برای برادرش فرستاده بودم و آنها هم عکس ها و مدارک بانکی و سندهایی که به نظر کامل و اصلی بود، برایم فرستاده بودند که احساس می کردم یک سرمایه گذاری بزرگ برای آینده ماست

من در کار جدیدم از حقوق و مزایای بالایی برخوردار بودم، بطوریکه به پس انداز بانکی ام حدود 140 هزار دلار دیگر اضافه کرده بودم، جمیله اصرار داشت آنرا هم در پاکستان سرمایه گذاری کنم.. من هم تصمیم گرفتم با جمیله به پاکستان بروم و از نزدیک با همه زوایا و چند و چون همه چیز آشنا شوم، علیرغم میل جمیله، ما راهی شدیم و من وارد یک خانواده 18 نفره شدم، که از همان نگاه اول، برایم مرموز و عجیب و دور از دستاوردهای فکری من بود

بعد از 4 روز از برادران جمیله خواستم مرا به آن بانک که من پس انداز با بهره بالا آنجا دارم، ببرند، و دو سه آپارتمان که برایم خریده اند را به من نشان بدهند، ولی ناگهان با حمله آنها روبرو شدم، که تو زیباترین دختر خانواده ما را دزدیدی و به آمریکا بردی، حالا حالاها باید خسارت آنرا به خانواده ما بدهی! و من هاج و واج با صورت خونین، فریاد زدم شما درباره چه چیزی حرف

می زنید؟ گفتند وقتی همه حساب های بانکی ات را در آمریکا خالی کردیم، وقتی از

 کردیت کارت ها برداشت کامل کردیم، اجازه می دهیم که بدون جمیله برگردی! من به سوی برادرانش هجوم بردم که اعتراض کنم، ولی آنها مرا تا حد مرگ کتک زدند و حتی دو پلیس هم به خانه آوردند و گفتند این مرد جنایتکار می خواست به خواهر 13 ساله مان تجاوز کند و اگر ما بموقع خبردار نمی شدیم، کار از کار می گذشت.. در آن لحظه دخترک 13 ساله مثل یک هنرپیشه گریه می کرد و به پلیس چسبیده بود و جمیله هم بر سر من فریاد می زد که تو چقدر پست هستی! با همان اظهارات مرا به زندان بردند و من حتی دیگر پول نداشتم تا وکیل بگیرم، با خود گفتم جانم را هم از دست خواهم داد و بهتر است عجالتا ً سکوت کنم..

از طریق تلفن یک زندانی افغان، به خانواده ام در ایران و سپس به پدر و مادر راشل در آمریکا، زنگ زدم و کمک خواستم.. خانواده ام هفته بعد آمدند ولی به من گفتند پرونده ات خراب است، حتی امکان اعدامت نیز وجود دارد، همزمان پدر راشل سراسیمه از راه رسید و من وقتی فهمیدم او قبلا ً کارمند سفارت آمریکا در پاکستان بود، کمی دلم قرص شد

دو هفته بعد، با تلاش پدر راشل، برای من دادگاه موقتی تشکیل دادند، دو وکیل آمریکایی نیز در دادگاه حاضر شدند و یکی از آنها با کمک دو کاراگاه پاکستانی ثابت کردند، که خانواده جمیله سابقه فراوانی در کلاهبرداری و جعل سند، حتی تهدید به مرگ خارجیان دارند

خیلی زودتر از آنچه من تصور می کردم، یکروز صبح پدر راشل مرا سوار بر هواپیما کرده و راهی سانفرانسیسکو شدیم و در گوشم گفت تو باید زیر چتر خانواده ما باشی، وگرنه نابود می شوی، این وصیت راشل بود که مراقب تو باشم، ولی ما کوتاهی کردیم

این یاد داشت سر دبیر از شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است