لیلا از لس آنجلس
از پشت شیشه آن رستوران، مازیار شکسته و خمیده را دیدم

درست به یاد دارم، 18 سال پیش بود، من و مازیار شوهرم، با یک گرین کارت قرعه کشی به
آمریکا آمدیم، در اینجا هیچ آشنا و فامیلی نداشتیم، ولی در سر، هزاران آرزو و امید به آینده ای نامعلوم
دستمایه اندکی داشتیم، هردو لیسانس کامپیوتر بودیم و بهمین جهت با دادن آگهی جویای کار در
مجله جوانان، یک شرکت کوچک تازه تأسیس ما را موقتا استخدام کرد، من پیشنهاد کردم در
صورت امکان، در همان محل کار شبها بخوابیم و برای حمام، به یک باشگاه محلی برویم. مدیر
شرکت موافق نبود، ولی با همه حرف زد و قرار شد در گوشه گاراژ خانه شان موقتا زندگی کنیم

و در عوض برای اهالی خانه، غذا بپزیم و خانه را تروتمیز کنیم
6 ماه بعد، مدیر شرکت و همسرش تحت تأثیر رفتار و کردار ما و توجه خاص به بچه ها و بعد
بزرگ خانواده، اتاق کوچکی در درون خانه به ما دادند و بقول مازیار ما سروسامان گرفتیم
حقوق ما در شرکت زیاد نبود که امکان اجاره آپارتمان داشته باشیم ولی یک اتومبیل دست سوم و
چهارم خریدیم و از ماه پنجم مبلغی هم برای خانواده هایمان در ایران حواله کردیم و این مسئله
هردوی ما را خوشحال کرد
بعد از یک سال و نیم، تا حدی اضافه حقوق گرفتیم، و بعد در یک آپارتمان کوچک دو خوابه، با
یک همکار و همسرش شریک شدیم، بعد هم من تا چشم باز کردم دیدم حامله هستم، هردو، هم
خوشحال بودیم و هم دلواپس، چون آمادگی این مورد را نداشتیم. گرچه مازیار می گفت نگران
نباش، می گویند بچه ها روزی شان را با خود می آورند، شاید پای این بچه برای ما خوش یمن باشد
با تولد دخترم، من ناچار شدم تا مدتی کار نکنم، بیشتر بار بدوش مازیار بود، گرچه من با قبول
همان مسئولیت های قبلی در خانه مدیر آن شرکت درآمد مختصری ایجاد کردم، و فرصتی بود تا
دخترم از اسباب بازیها و امکانات بچه های آن زوج بهره بگیرد
شمیم دخترمان 3 ساله بود که به پیشنهاد همان همکار و همسرش قرار شد با یک تور 4 روزه
خیلی ارزان به جنوب مکزیک برویم و خستگی هایمان را بدر کنیم، من هم بلافاصله پذیرفتم،
چون بشدت خسته شده بودم
دو روز اول سفرمان خیلی خوش گذشت. من احساس می کردم در بهشت هستم، در کنار اقیانوس
و در هتلی زیبا و بسیار شیک، امکانات غذایی و تفریحی رایگان، که برای ما که از ایران آمده

بودیم، بسیار هیجان انگیز و مغتنم بود
روز سوم من و دخترم به خود آمدیم که مازیار و دوست مان وحید برای خرید به فروشگاه های
اطراف رفته بودند، مازیار تلفنی گفت بدنبال هدیه تولد برای تو می گردم، کلی هم اسباب بازی

برای دخترمان پیدا کردم
غروب وحید برگشت با چهره ای نگران و مضطرب، که مرتب می گفت تا ظهر با هم بودیم، من
نمی دانم چه شد که مازیار غیبش زد، من پلیس را هم خبر کردم ولی هیچ نشانه ای از او نبود، من
فریاد زدم کجا بودید، مرا ببر همانجا، باتفاق همسرش و دو فرزندشان راه افتادیم. شب شده بود
مغازه ها بسته بودند، رستوران ها هم نیمه باز بودند، با مرکز پلیس حرف زدیم، گفتند اگر بدام

قاچاقچیان نیفتاده باشد، سرانجام پیدایش می شود. من گریه می کردم و به هر سویی می دویدم
ولی پلیس خیلی خونسرد می گفت از این اتفاقات زیاد اینجا می افتد، ما همه جا اعلامیه به در و
دیوارها گذاشته ایم، که سعی کنید با تور حرکت کنید، و تنهایی به هر سویی نروید
تا ساعت 11 شب همه جا را گشتیم و در یک محله هم یک جوان بمن حمله کرده، کیف دستی ام را
ربود و به سرعت از آنجا دور شد. من به شدت ترسیده بودم، به هتل برگشتیم ولی من تا صبح در
اطاقم راه رفتم. دوباره فردا صبح به آن محله رفتیم، با فروشگاه ها حرف زدیم و یکی از آنها گفت
شوهرت در اینجا کلی هزینه کرد، برای دخترتان و برای شما خیلی خوشحال بود، ولی کمی بی
پروا کیف پولش را بیرون می آورد!!
جستجوی ما بی نتیجه بود، پلیس توصیه کرد بهتر است به آمریکا برگردیم و از طریق سفارت و
پلیس اقدام کنیم، وگرنه ماندن مان به جایی نمی انجامد
من گریان و خسته و خوردشده به لس آنجلس بازگشتم، ولی زندگیم سیاه شده بود. همخانه هایمان
زوج مهربانی بودند و از من خواستند شغل شوهرم را دنبال کنم، آن خانم از دخترم روزها
پرستاری می کرد. من چاره ای نداشتم، خوشبختانه مدیر آن شرکت مرا پذیرفت و من همه دقتم
نیرویم و تجربه ام را بکار گرفتم و بهترین سرویس را به آنها ارائه دادم، بطوریکه یک شغل نیمه
وقت هم برایم پیدا کردند، ولی من درواقع درمیان زمین و هوا بودم و شب ها خواب مازیار را می
دیدم و جرأت نداشتم به خانواده اش خبر بدهم، از طریق یک وکیل و یک کاراگاه جستجو را پی
گرفتم، 6 ماه بعد دوباره به آن شهر و هتل رفتم، به جستجو ادامه دادم، ولی متاسفانه بی نتیجه
بود
دوسال جستجوی من ادامه داشت، خانواده اش در ایران فهمیده بودند و کلی سرکوفت و سرزنش
نثارم می کردند و بعد هم پدر و مادرم توصیه کردند دوباره ازدواج کنم، حتی دوستان و همکاران
مرتب برایم خواستگار می آوردند، ولی من چشم به آینده داشتم، انگار نیرویی بمن می گفت
مازیار در یک گوشه ای از دنیا چشم به تو دارد، حتی دو سه ماه خوابش را می دیدم، در این میان
دخترم که هنوز اطراف خود را نمی شناخت، سراغ پدرش را می گرفت و من می گفتم به ایران
رفته و به زودی برمی گردد
همه خانه پر از عکسهای مازیار بود، عکس های عروسی مان، سفرمان، آخرین عکس های آن
سفر لعنتی، همه و همه با من روز و شب حرف می زدند، انگار بعضی از آن تصاویر بر سر من
فریاد می زدند که تو نباید او را تنها رها می کردی؟ تو نباید از جستجو دست می کشیدی؟ تو باید
مازیار را پیدا کنی
همچنان سالها می گذشت، در آینه موهای سپید را لابلای موهایم می دیدم و گذر زمان خود را
نشان می داد، ولی من هنوز حاضر به تسلیم نبودم، من هیچ پیشنهاد و توصیه ای را نمی پذیرفتم
هر سال یکبار، به آن شهر می رفتم، تا آخرین بار خانمی حدود 50 ساله مرا گوشه ای کشید و
گفت من درست 12 سال است تو را می بینم که به جستجویت ادامه می دهی، من یک خط، یک
نشانه و یک راهنمایی می کنم، به آدرس شهری که می دهم سر بزن، من در یک رستوران
مردی گم شده و شکسته ای را دیدم که به تصاویر شوهرت شبیه بود
من چنان خودم او را بغل کردم و آدرس گرفتم و راه افتادم و ساعت 4 بعد از ظهر به آنجا رسیدم
و آن آدرسی که داده بود را پیدا نمی کردم، نمی دانم از شدت هیجان آدرس را درست یادداشت
نکرده بودم. شب را در یک هتل بسیار قدیمی سر کردم و فردا به رستورانهای اطراف مراجعه
کردم و عکس های مازیار را نشان دادم، یکی از آنها گفت صد دلار می گیرم و او را نشانت می
دهم، من بلافاصله صد دلار را به او دادم، مرا با خود به دو سه خیابان دورتر برد، از پشت پنجره
یک رستوران نه چندان تمیز، مازیار را شکسته با کمری خمیده و صورت تیره تشخیص دادم

بدرون رفتم. از پشت سر بغلش کردم و بغضم ترکید، همه دورم جمع شدند، مازیار برگشت، مرا
نگاه کرد و خودش را در آغوش من رها کرد
4 روز بعد با مراجعه به سفارت و تهیه مدارک به لس آنجلس برگشتیم، مازیار مرتب می گفت
خیلی کتکم زدند، توی سرم زدند، من تازه دو سه هفته است اطرافم را می شناسم. تو مرا چگونه
پیدا کردی؟ خندیدم و گفتم چگونه؟ خدا می داند
وقتی از پله های آپارتمان بالا می رفتم، ناگهان مازیار فریاد زد شمیم من کجاست و شمیم دخترم
از بالای پله ها فریاد زد با با جون . . . و من همانجا زانو زدم

این یاد داشت سر دبیر از شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است