ملیکا از ایران

سفری هولناک به سرزمین مادری

روزهای شیرین عید نوروز بود، من به اتفاق شوهرم کوروش و دخترم دنیا و پسرک 4 ساله ام سامی، که از آمریکا بدیدار فامیل رفته بودیم، راهی اصفهان، شیراز و اهواز شدیم..

در اصفهان دو سه فامیل داشتیم، که در طی 5 روز نهایت پذیرایی را از ما کردند، بعد به شیراز رفتیم که خیلی خوش گذشت. آخرین مقصدمان اهواز بود، هوای خوبی داشت، دو روز همه جا را گشتیم، روز سوم در یک پارک ساحلی، ما و دو فامیل دیگر پتوها را پهن کرده و تدارک ناهار را می دیدیم که من ناگهان متوجه غیب شدن پسرم شدم، هرچه فریاد زدم، خبری نشد، هراسان به هر سویی می دویدم و از هر رهگذری می پرسیدم. دو فامیل دیگر هم نگران بدنبال من می آمدند، ما بکلی ناهار را فراموش کردیم، و به سراغ بقیه گارد ساحلی رفتیم. آنها هم دست بکار شدند،

عکس هایی از پسرم را روی آنلاین گذاشته و همه را خبر کردند..

من اشکهایم بند نمی آمد، کوروش رنگش پریده بود، دخترم با تلفن همه را خبر کرده بود، بروی سوشیال میدیا از مردم کمک می طلبید، حدود ساعت 7 شب که همه از گرسنگی و تشنگی و خستگی ازپای افتاده بودیم، در یک رستوران کوچک، روی صندلی های چوبی خود را رها کرده بودیم، یک خانواده که از تبریز آمده بودند، همه ترسهای عالم را به دل ما ریختند. آنها گفتند اخیرا ً یک باند خطرناک، بچه های کوچک را می دزدند و در پاکستان یا خاور دور می فروشند، بعضی ها هم از آنها برای پیوند اعضای بدن شان استفاده می کنند و پول های کلانی به جیب می زنند!!

این حرفها بکلی مرا از پای انداخت بطوریکه حتی قدرت بلند شدن از روی صندلی آن رستوران را نداشتم. وقتی تجسم کردم که چه بلاهایی بر سر پسرکم می آورند، همه بدنم می لرزید، نفسم بند

 می آمد و فقط رویم به آسمان بود که خدایا اگر کمکم نکنی خودم را می کشم..

یک هفته تمام همه منطقه را زیر و رو کردیم. از همه عوامل کمک گرفتیم، مأمورین منطقه نهایت کمک را کردند، حتی با جیپ خود ما را به شهرک های اطراف بردند، عکس های پسرم را به همه جا چسباندند، روی سوشیال میدیا، به همه اطلاع دادند. کوروش شوهرم، در رادیو و تلویزیون ها و نشریات اعلامیه داد، هرکسی از پسر ما خبر بیاورد، از 2 تا 5 هزار دلار به  او جایزه خواهد داد.. طفلک می گفت خانه را در سن خوزه می فروشیم، اتومبیل هایمان را می فروشیم، قرض می گیریم، اگر سامی را پیدا کنم، همه را به یابنده می پردازم..

دو تن از برادران من و خواهر کوروش به اهواز آمدند تا ما را کمک کنند متاسفانه همزمان پدر کوروش سکته قلبی کرد و به بیمارستان انتقال یافت. من از شوهرم خواستم به سراغ پدرش برود، ما دسته جمعی دنبال سامی همه جا را سر می زنیم. دو سه نفر به ما تلفن کرده که آدرس محل اختفای پسرمان را دارند، مبلغی طلب می کردند، من بلافاصله به آنها گفتم پول را می پردازم به شرط اینکه آدرس را بدهند، آنها یک ساعت بعد آمدند، پول را گرفتند و آدرس را بما دادند. من و برادرانم به آن محل رفتیم. یک محله دورافتاده و مشکوک بود، ناگهان دو سه نفر بر سرمان ریختند و همه کیف و پول و ساعت طلا و اشیاء قیمتی ما را گرفتند و چند مشت هم حواله مان کردند و گریختند. به پلیس زنگ زدیم، کلی ما را سرزنش کردند، قرار شد بدیدارشان برویم، ولی ما ناامید همچنان جستجو را ادامه دادیم..

با بازگشت شوهرم به تهران، من تصمیم گرفتم با برادرانم به پاکستان برویم، و در آنجا رد پای پسرم را دنبال کنیم. می گفتند در پاکستان، گروه های یاری دهنده هستند که با دریافت مقداری پول، ربایندگان بچه ها را پیدا می کنند و من از طریق کردیت کارت ها و مدارک بانکی خود، مبلغ قابل توجهی آماده ساختم و با برادر کوچکم راهی مرز شدیم. در آن منطقه، گذر از مرز آسان بود، بدون گذرنامه، به آن سوی مرز رفتیم و در یک قهوه خانه، سراغ آن باندها را گرفتیم. باندهایی که از میان پلیس های بازنشسته یا اخراج شده بودند، با مناطق آشنا بودند، و همه خلاف کارها را

می شناختند و در مورد شناسایی باندهای قاچاق انسان و مواد مخدر به پلیس بین المللی هم کمک می کردند، ما درواقع بدنبال آنها بودیم، سه روز بعد در یک پانسیون قدیمی که از در و دیوارش سوسک بالا می رفت با دو نفر دیدار کردیم که درواقع از همان گروه ها بودند، آنها با خود یک آلبوم و یک لپ تاپ داشتند که تمام تلاش 10 ساله شان در مسیر یافتن بچه های گمشده و نوجوانان اسیر دست خلاف کاران و حتی جنایت کارانی که نوجوانان را برای استفاده از اعضای بدن شان می فروختند، توسط این گروه ها به دست پلیس سپرده شده بودند. دیدار با آنها مرا به یاد فیلم های سینمایی انداخت، که گروهی قهرمان با همکاری یک دیگر برای نجات بچه های ربوده شده و دختران اسیر، وارد عمل می شوند..

کوروش از تهران مرتب زنگ می زد و شدیدا ً نگران پسرمان بود، پشت تلفن اشک می ریخت و از سویی نگران پدرش بود که در کما فرو رفته بود، مادرش بیمار شده بود، دخترم دنیا را که من روانه اش کرده بودم، بی تاب بود و می خواست به ما بپیوندد. من التماس کردم که همچنان در تهران بماند و مرا با دردسر بزرگ تری همراه نکند. من هرشب خواب سامی کوچولو را می دیدم، صدای گریه اش را می شنیدم و از خواب می پریدم، و همه بدنم می لرزید. باور کنید 24 ساعت یادم میرفت غذا بخورم، برادرم نیز دست کمی از من نداشت، می ترسیدیم به سفارت ایران و آمریکا مراجعه کنیم همه سرزنشمان کنند که چرا از راه قانونی وارد پاکستان نشده ایم؟ چرا آنها را در جریان نگذاشتیم؟

یکی از آن افراد باند تقاضای مبلغی حدود 30 هزار دلار کرد، من گفتم اصلا ً چنین پولی ندارم، ولی امکان تهیه مبلغی حدود 10 هزار دلار را دارم. یکی دیگر از اعضای گروه گفت پول را آماده کنید، ما تحقیقاتمان را از فردا شروع می کنیم. نقل و انتقال پول انجام شد. آنها با عکس هایی که از سامی داشتیم، دست به کار شدند. سفارش شان این بود که با هیچکس در این باره حرفی نزنیم، نه ایرانی، نه پاکستانی، فقط به تلفن آنها سرموقع جواب بدهیم.

من و برادرم در آن اطاق نه چندان تمیز، دو روز خود را حبس کردیم، فقط گاهی برای تهیه غذا و دارو بیرون می رفتیم. درست دو هفته بود که ما سرگردان و هراسان بودیم، من یک لحظه از یاد پسرم بیرون نمی آمدم، هرشب به خوابم می آمد و مرا صدا می زد، همان روز کوروش نگران با مبلغی پول نقد از راه رسید، او درواقع قانونی وارد پاکستان شده بود..

روز سوم بود که یکی از آن گروه به سراغ مان آمد، عکسی به من نشان داد که من زانو زدم، سامی را در آغوش مردی دیدم که چون جوجه ای لرزان با چشمانی پر از اشک بود، آن آقا پرسید این پسرتان است؟ ما فریاد زدیم بله پسرمان است، الآن کجاست؟ گفت مسیرشان را پیدا کردیم. شما از این جا تکان نخورید تا فردا خبرتان می کنیم..

فردا ساعت 10 صبح بود که آن آقا از درون اتومبیلی صدایمان زد، ما هراسان بیرون پریدیم و سوار بر اتومبیل شدیم. او گفت هیچ حرکت حساس و مشکوکی نکنید. من و کوروش چند ساعت در اتومبیل نشستیم. ما تا یک ساعت و نیم بعد وارد یک منظقه متروکه شدیم. با راهنمایی آنها بدرون خانه ای رفتیم، سامی روی زمین روی یک پتو کهنه خوابیده بود، هردو صدایش کردیم، از جا بلند شد، چشمانش را مالید با صدای لرزان گفت مامان! من بغلش کردم، احساس کردم چاق شده، سنگین شده و حال طبیعی ندارد، پرسیدم چرا؟ آن آقا گفت به اینها داروهای چاق کننده می دهند که بعدا ً برای عمل پیوند اعضای بدن، قوی باشند، من نیز صورت پسرکم را می بوسیدم و می بوئیدم، هنوز باورم نمیشد که او را یافته باشم. او را سخت در آغوش می فشردم، بطوریکه صدایش در می آمد و کوروش هردوی ما را بغل کرده بود و هق هق گریه میکرد