منصور از پاسادنا – لس آنجلس
ناگهان همسر ژاپنی و دوقلوهایم را گم کردم
حدود 33 سال پیش، من از جمله جوانان و نوجوانانی بودم که خودم را به ژاپن رساندم، آنروزها در ژاپن غلغله جوانان ایرانی بود و به جرأت اگر عده ای نخاله و بد ذات، با ما به آن سرزمین
نمی آمدند، شاید امروز ایرانیان در ژاپن، صاحب مقام و منزلتی بودند..
من یادم هست آنروزها خبرنگاران مجله جوانان، در ژاپن برای تهیه گزارش به پارک ها می آمدند، شروع سیاحت هایی که ظاهرا ًسالم و کارساز بود، چون ایرانیان، در پهن کردن بساط کباب رومیزی، آرایشگری و فالگیری، بازار داغی داشتند، ژاپنی ها بدلیل ارزانی غذا و خدمات ایرانیان، از هر سویی هجوم می آوردند، بمرور شغل های دیگری هم ایجاد شد. در کفاشی و تعمیر کفش، از خیاطی و دوخت و دوز لباس تا ورزش های باستانی، بساط موزیک و فروش صنایع دستی ایران که هر کدام رونق داشتند، ولی متاسفانه با نفوذ یاکوزاهای ژاپنی و جذب بچه های مستعد و نابغه ایرانی، با تولید و فروش کارت های قلابی تلفنی و کردیت کارت ها، بمرور مسیر سالم پارک را تغییر دادند و کم کم پای مواد مخدر هم بمیان آمد. من آنروزها با یک دختر بسیار مهربان و زیبای ژاپنی آشنا شدم، که او مرا به کار در یک کارخانه، که خودش در آنجا کار می کرد، تشویق کرد..
من روزها در آنجا کار می کردم و شب ها هم در پشت کارخانه برای خودم اتاقکی ساخته و
می خوابیدم و مرتب برای خانواده ام حواله بانکی می فرستادم، تا آنجا که پدرم گفت اگر کمی بیشتر تلاش کنی، برایت یک خانه می خرم که وقتی برگشتی ازدواج کنی و صاحب خانه و زندگی شوی..
من با تشویق آن دختر، شروع به پختن غذاهای ایرانی برای کارگران در کارخانه کردم که البته بیشترشان از افغانستان، پاکستان، هند و دیگر کشورها آمده بودند و همین سبب شد هم صاحب کارخانه از هزینه سنگینی رها شود و هم من صاحب درآمد بالایی شدم تا آنجا که با کمک همان صاحب کارخانه، برای کارگران دو سه کارخانه دیگر هم، غذا می پختم و در این فاصله به گفته پدرم، صاحب خانه ای در تهران شدم و بدون اطلاع آنها، من با هینا دوست دخترم ازدواج کردم و با کمک او و برادرش، یک رستوران کوچک و کترینگ راه انداختم..
هینا فرشته نجات من شد، بطوریکه در بانک توکیو هم، مبلغ قابل توجهی پس انداز کردم ولی آن سوی پارک ها، جوانان شرور و بد ذات ایرانی، فاجعه می آفریدند و مرتب خبر دستگیری دهها جوان ایرانی به اتهام پخش و فروش مواد مخدر و کارت های قلابی تلفن و کردیت کارت ها که در نشریات چاپ می شد و حتی این شرارت ها به کنسرت های ایرانی که در توکیو برگزار می شد، نیز کشیده شد، و من نگران بودم که آینده این جوانان مهاجر ایرانی تاریک است و به زودی درها برای ایرانیان بسته می شود..
من و هینا صاحب دو فرزند دوقلو شدیم، من واقعا ً احساس خوشبختی می کردم، هینا یک زن استثنائی، مهربان و فداکار بود و من تصمیم گرفتم با او به ایران سفر کنم، وقتی ماجرای ازدواج خود را به خانواده گفتم، همه شوکه شدند، ولی اصرار کردند تنها به ایران برگردم، ولی من عاقبت یک روز با هینا و دوقلوهای یکسال و نیمه به ایران رفتم. برخورد پدر و خواهرانم با هینا بسیار سرد و خشک و نامهربانانه بود، یک شب هم پدرم گفت این بچه ها اصلا ً شبیه تو نیستند، از دیدگاه ما حرام زاده هستند، آنها را به ژاپن برگردان!!
من اعتراض کردم و گفتم هینا همسر من است و اصولا ً همه فرزندانی که از زنان ژاپنی بدنیا
می آیند، ظاهر ژاپنی دارند، با کمی شباهت ایرانی، ولی خواهرانم می گفتند غیرتت کجا رفته؟ و به بهانه عیادت پدر بزرگم در تبریز، مرا روانه کردند، درحالیکه نگران هینا بودم. من به تبریز رفتم، ولی بعد از 4 روز به تهران برگشتم، با حیرت دیدم خبری از هینا نیست. پرسیدم همسر و ب
چه هایم کجا هستند؟ پدرم گفت رفتند ژاپن! خیلی عصبانی شدم، فریاد زدم، مشت به دیوارها کوبیدم، تا آمدم بخودم بجنبم، گذرنامه ام گم شد و پدرم گفت، من اجازه سفر به تو نمی دهم، من از طریق دوستانم از تو شکایت کردم، که سرمایه نقدی مرا به ژاپن بردی و برباد دادی! گفتم چه سرمایه ای؟ پدرم گفت وقتی جلوی سفرت گرفته شد، وقتی شکایت من جلوی صدور گذرنامه جدیدت را گرفت، می فهمی چرا؟
من همان شب خانه را ترک کردم، به تلفن هینا در ژاپن زنگ زدم، قطع بود، به پدرش زنگ زدم، تلفن را بروی من قطع کرد، با برادرش تماس گرفتم، هرچه فریاد داشت بر سر من خالی کرد و گفت تو خواهر مرا به جنون کشیدی، ما هم از او خبری نداریم! داشتم دیوانه می شدم. به یکی دوتا از دوستانم در ژاپن زنگ زدم، آنها را مأمور پیدا کردن هینا و بچه هایم و خبرهای جدید کردم، ولی آنها هم در نهایت ناامیدی گفتند هیچکس خبری از هینا ندارد، دیگر به محل کارش هم نرفته، دوستان نزدیکش هم، از اوهیچ خبر و نشانه ای ندارند..
بدنبال تجدید گذرنامه رفتم، ولی متوجه شدم براستی پدرم علیه من بعنوان کلاهبرداری و دزدی شکایت کرده است و بواسطه دوستان قدیمی خود، جلوی صدور گذرنامه ام را، گرفته است. در این فاصله، یکی دوتا از دوستان قدیمی هینا را پیدا کردم، به آنها گفتم من همچنان عاشق همسرو فرزندانم هستم، من به دنبال توطئه خانواده ام در ایران گیر افتاده ام، حداقل به هینا بگویید من گناهی ندارم، من همچنان او را یک زن نجیب و پاک می شناسم..
من بعد از 4 سال دوندگی و تلاش شبانه روزی، سرانجام گذرنامه گرفتم، و دوباره به ژاپن رفتم ولی 3 ماه جستجو و به هر دری زدن و به پلیس مراجعه کردن، به جایی نرسید، براستی خانواده هینا هم از او خبری نداشتند تا سرانجام با کمک یک وکیل و یک دختر هنرمند ایرانی در تلویزیون های ژاپن، خبردار شدم هینا به خارج سفر کرده است
من بعد از 4 سال کار سخت و البته پس انداز کافی، با کمک همان وکیل، همان دختر هنرمند ایرانی که یادم هست در مجله جوانان هم گزارشی از او چاپ کردید، با تقاضای پناهندگی، خودم را به آمریکا رساندم و در این سرزمین همچنان به جستجو ادامه دادم، در یک کمپانی به دلیل آشنایی به 3 زبان استخدام شدم و در همه سالهای گذشته، تحت هیچ شرایطی حاضر به ازدواج نیز نشدم، تا یک همکار آمریکایی به من گفت از طریق DNA می توانم بچه هایم را پیدا کنم..
این روزنه، امید و تلاش تازه، مرا به سویی برد که احساس کردم سرانجام به آرزویم که به آغوش کشیدن دخترانم است، می رسم و هینا را پیدا می کنم تا از او طلب بخشش کنم ولی همچنان این جستجوسالها ادامه داشت و من ناامید نشدم..
یادم هست یک روز غروب که خسته از سر کارم برگشته بودم و با تصاویر کودکی بچه ها و عروسی خودم و هینا روی دیوار حرف می زدم و اشک می ریختم، زنگ در آپارتمانم بصدا درآمد، نمی دانم چرا ناگهان ضربان قلبم بالا رفت، در را باز کردم، دو فرشته نوجوان جلوی در ایستاده بودند و کمی دورتر هینا را دیدم که بر چهره مهربانش، چروک های زیبایی نشسته بود، بسویش رفتم و در برابرش زانو زدم و با صدای گریه بی امان من و هینا و بچه ها، همسایه ها بیرون آمدند و همه با هم اشک می ریختند