یادداشت شماره 1928

 پدرم برای یافتن نوه اش، خود را به آب و آتش زد

شاید زندگی ما، یکی از عجیب ترین زندگی ها باشد، ولی همبستگی و عشق میان فامیل سبب شد تا ما از همه مراحل سخت زندگی گذر کنیم و نمونه اش ماجرایی بود که بر پدرم و خواهرم و فرزند 7 ساله اش گذشت

پدرم بدلیل سوابق کاری در دربار، بعد از انقلاب دو باربه دادگاه انقلاب فراخوانده شد و در این فاصله تقریبا ً همه اموالش مصادره شد، تنها یک آپارتمان سه خوابه در سه راه تخت جمشید تهران نصیبش شد. چون هنوز پدرم را به بهانه های مختلف از سوی دادگاه های مختلف می خواستند، یک شب همه ما را دور خود جمع کرده و گفت باید هرچه زودتر حتی قاچاقی، از ایران خارج شویم، که در این میان، من و برادرم آماده شدیم ولی خواهرم که از سفر و از ریسک واهمه داشت، ترجیح داد در ایران بماند تا در آینده راهی پیدا کند. ما به منطقه کردستان رفتیم، که پدرم اهل آنجا بود، دوستان و فامیل زیادی داشت و آنها دو ماه برنامه ریزی کردند و سرانجام ما را به آن سوی مرز ترکیه و ایران بردند

روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشتیم، پدرم در آنکارا بدنبال پناهندگی رفت و بدلیل مدارک و اسناد لازم، خیلی زودتر از آنچه تصور می رفت، پناهندگی ما پذیرفته شد، 9 ماه بعد و با گذر از ترکیه به اتریش، آریزونا و سپس به لس آنجلس که مرکز دوستان و آشنایان بود، رسیدیم

خوشبختانه، پدرم قبل از انقلاب در سفری به آمریکا، پس انداز کافی در بانک، برای این روزها گذاشته بود، یک زمین هم به اتفاق عموی بزرگم که سابقه 30 سال زندگی در آمریکا را داشت، در منطقه ای لوکس خریداری کرده بود که به مجرد ورود، به قیمت خوبی فروخت و یک آپارتمان 4 خوابه خرید و ما بعد از حدود دو سال آوارگی، درون آن آرام گرفتیم

من و برادرم به دنبال تحصیل رفتیم، پدرم با کمک عمو، یک شرکت ساختمانی راه انداختند که به دلیل توانایی های فکری و بیزینس پدرم، سریعا ً جا افتاد و آرزوی مادرم که خرید یک خانه باکلاس و شیک و دارای استخر و منظره خوب بود، برآورده شد، درضمن ما در تحصیل نیز پیشرفت کردیم و در رشته پزشکی و وکالت فارغ التحصیل شدیم، درحالیکه در تمام این مراحل نگران خواهرم مینا بودیم که البته در آپارتمان پدرم زندگی می کرد و یک مغازه گل فروشی و تهیه لباس عروس هم دایر کرده بود

روزی که مینا خبر داد با مردی تحصیل کرده و اهل زندگی بزودی ازدواج می کند، همه خوشحال شدیم، پدر و مادرم قول همه گونه کمک را دادند و ما هم همه هزینه جهیزیه و امکانات یک زندگی مشترک و لوکس را دورا دور برایش تأمین کردیم

دو سال بعد بود که مینا از تولد پسرش خبر داد، پدرم به گریه افتاد، او سالها بود در انتظار نوه اش بود، خصوصا ً که من و برادرم زیاد اهل ازدواج نبودیم، پدرم بلافاصله دو بسته هدیه گرانقیمت برای مینا فرستاد و به او توصیه کرد ترتیب سفرش را به خارج بدهد، چون پدرم دو سه سالی بود از ناراحتی قلبی در رنج بود.

مینا که حالا با تولد پسرش، نگران آینده او شده بود و دو سه بار هم بدلیل برپایی جشن تولد در خانه اش، سروکارش به دادگاه کشیده بود، می گفت در اندیشه سفر هستیم، بخصوص که شوهرم جمشید هم اصرار دارد تا قبل از قد کشیدن پسرمان، راهی شویم

پدرم پیشنهاد کرد آنها به ترکیه بروند و با توجه به سابقه پناهندگی خانواده، از آن طریق اقدام کنند ولی خواهرم همچنان از پناهندگی و سفر با ریسک واهمه داشت.

نوه پدرم 4 ساله شده بود، پدرم برای دومین بار تحت عمل جراحی قلب قرار گرفته بود و سخت نگران آینده بود و نگران آینکه نوه اش را نبیند و او را به آغوش نکشد. من از طریق یک پزشک اهل ترکیه، درباره زندگی در آن کشور و امکان پناهندگی پرسیدم که گفت سالهاست سیل پناهجویان ایرانی به سوی ترکیه سرازیر است و معمولا ً جوان ها و تحصیل کرده ها زودتر موفق می شوند. من با خواهرم و شوهرش حرف زدم، آنها مشتاق خروج از ایران بودند، هردو قول دادند با فروش آپارتمان، اولین اقدام را بکنند و درست یک سال بعد، آنها به ترکیه رفتند و برای پناهندگی تقاضا دادند، ولی متاسفانه بجایی نرسیدند، هردو ناامید شده بودند ولی هردو دیگر حاضر به بازگشت به ایران نبودند. من و برادرم قول دادیم هزینه های زندگی شان را در ترکیه فراهم سازیم و آنها با دستمایه فروش آپارتمان، بدنبال راه های پناهندگی بروند. در این میان پدرم که بعد از عمل جراحی، کاملا ً ضعیف شده بود درپی راه چاره بود. با یک وکیل باتجربه حرف زد، حتی با یک وکیل در آنکارا تلفنی حرف زد ولی هنوز امیدی نبود

یک شب که همه در خواب بودیم، خواهرم زنگ زد و گفت ما دست به یک ریسک بزرگ زدیم. به اتفاق چند خانواده دیگر، مبلغ قابل توجهی به یک قاچاقچی داده ایم که ما را به انگلستان برساند! من نگران شدم، فریاد زدم چرا چنین ریسکی کرده اید؟ خواهرم گفت چاره ای نبود، قبل از ما، 4 گروه دیگر هم به انگلستان و آلمان رفته و به مقصد رسیده اند

ارتباط خواهر و شوهر خواهرم با ما قطع شد، تا اینکه دو هفته بعد خواهرم گریان زنگ زد و گفت متاسفانه در مسیر رسیدن به آلمان، با مأمورین برخورد کردیم، همه بچه ها را از ما دور کردند و ما را هم روانه زندان کردند

آن شب ما تا صبح نخوابیدیم، من آماده سفر به آلمان بودم، خواهرم سه روز بعد خبر داد پسرش را با یک گروه کودک دیگر، به ترکیه روانه کردند تا به ایران بازگردانند. پدرم وقتی این خبر را شنید، گفت من اجازه نمی دهم نوه ام را، بدون پدر و مادرش به ایران برگردانند، ما گفتیم شما نگران نباشید، ما ماجرا را دنبال می کنیم، گفت شما باید از سه ماه قبل بدنبال آنها می رفتید، من با پزشک های پدرم تماس گرفتم، یک پزشک معروف ایرانی که هشدار داد سفر پدرم با خطر بزرگی همراه است. ما همه دور پدر را گرفتیم، به او توضیح دادیم که چه اتفاقی می افتد، گفت باشد اندکی صبر می کنم! ولی یک هفته بعد تا ما آمدیم بخود بجنبیم، پدرم به سوی ترکیه پرواز کرده بود. با آدرس و مشخصاتی که داشت به مراکز پناهندگی به سراغ نوه اش رفت، من سه روز بعد بدنبال او رفتم ولی پیدایش نکردم، می دانستم که پدرم از همه دوستان قدیمی کرد خود کمک می طلبد و عاقبت بعد از 5 روز بمن زنگ زد و گفت تو برگرد، من ردپای نوه ام را پیدا کردم و نیازی به کمک شما ندارم. شما مراقب مادرتان باشید و به کمک خواهر و شوهرش در آلمان بروید، آنها را نجات بدهید من به آلمان رفتم و با کمک یک وکیل پرقدرت و با تجربه، با ارائه مدارک پناهندگی قوی خانواده و سوابق پدرم، خوشبختانه پرونده پناهندگی خواهرم را باز کردم ولی گریه های شبانه روزی آنها، نگرانی در مورد سلامت پدرم، همه ما را به سرگشتگی و هراس شبانه روزی انداخته بود

20روز بعد که من بدلیل مسئولیت شغلی خود به لس آنجلس برگشته بودم، امکانات قبول پناهندگی خواهر و شوهر خواهرم فراهم شد یکروز غروب درخانه باز شد، پدرم با همه نقاهت بیماری و خطر بزرگی که او را تهدید می کرد درحالیکه نوه اش را بر گردن و شانه خود نشانده بود، وارد شد، همه به سویش دویدیم. همه اشک می ریختند، به پدرم نگاه کردم، پدر خسته بود، چقدر لاغر شده بود ولی هنوز می خندید و هنوز استوار بود