یادداشت شماره 1929
سیاوش از نیویورک
دوقلوهای بی پناه مهمان خانه ما شدند!
25 سال پیش، من و همسرم شادی، به اتفاق دو خانم دیگر که از دوستان خانوادگی ما بودند، به ترکیه رفتیم تا راهی بری رسیدن به آمریکا پیدا کنیم. جستجوهایمان به پناهندگی ختم شد، چون در کارنامه زندگی مان، چنین امکانی وجود داشت..
حدود 8 ماه در ترکیه انتظار کشیدیم، تا سرانجام با قبول پناهندگان، به اروپا و سپس به آمریکا آمدیم. من و شادی در نیویورک، نصرت دوست دیگرمان با همسرش نوشین به سانفرانسیسکو رفتند و دوست دیگرمان هم، از سکونتش در شیکاگو خبر داد..
بعد از اینکه جا افتادیم همگی سفری به لس آنجلس داشتیم و دیداری پرشور با دوستان، نصرت و نوشین صاحب دو دختر دوقلو شده بودند، ولی ما هنوز آمادگی نداشتیم و به آینده موکول کرده بودیم و سخت هردو کار می کردیم.
بعد از 3 سال باخبر شدیم میان نصرت و نوشین اختلافاتی بروز کرده و حتی در آستانه جدایی هستند. من سعی کردم برایشان توضیح بدهم که جدایی آنها بزرگترین صدمه روحی را به دوقلوهایشان می زند ولی نصرت که انگار نقشه هایی داشت، حاضر به ادامه زندگی نبود
یکسال بعد باخبر شدیم نصرت، بچه ها را به همسرش سپرده و به یونان رفته، و هیچ خبر و
نشانه ای هم از او نیست. ابتدا نوشین توضیح داد نوعی بیماری گریبان او را گرفته، بعد هم فاش ساخت دچار سرطان رحم شده و نصرت هم ظاهرا ً عاشق شده و بچه ها را ترک کرده است. خبر خوبی نبود. من و شادی بدیدار نوشین و بچه هایش رفتیم. ده روز دوروبرشان بودیم، بچه ها بدجوری بمن چسبیده بودند و عمو جان، عمو جان می گفتند و من احساس کردم، آنها بدنبال جای خالی پدر می گردند
ما به نیویورک برگشتیم، ولی دو ماه بعد، یکی از دوستان نوشین خبر رفتنش را به ما داد و اینکه هر لحظه ممکن است دوقلوها را به یک مرکز دولتی ببرند، من و شادی نگران، راهی سانفرانسیسکو شدیم، بلافاصله از پسرعموی شادی که وکیل بود کمک گرفتیم، ابتدا اجازه واگذاری بچه ها را به ما ندادند، ما دل شکسته برگشتیم چون بچه ها روزهای آخر به ما چسبیده بودند و جدا نمی شدند و عموجان و خاله جان از دهانشان نمی افتاد
من و شادی، دست بردار نبودیم، تا اینکه قرار شد در یک جلسه دادگاه شرکت کنیم، چون یک خانواده هندی خواستار سرپرستی بچه ها بودند، هردو پزشک و بسیار هم ثروتمند، بهمین جهت ما کاملا ً نگران از دست دادن بچه ها بودیم. خصوصا ً که خانواده نوشین از ایران زنگ می زدند و اصرار داشتند ما در هر شرایطی سرپرستی بچه ها را بگیریم
عاقبت ما در جلسه دادگاه شرکت کردیم، آن خانواده هندی هم با وکیل آمده بودند. ما هم با وکیل جوان خود، گوشه ای نشسته بودیم، وقتی بچه ها وارد دادگاه شدند، هردو گریه کنان به سوی ما آمدند و در آغوش من و شادی فرو رفتند. همه حاضرین در دادگاه تحت تآثیر قرار گرفته بودند و وکلای آن خانواده حرفهای خود را زدند، قاضی هم گوش داد و در یک لحظه که بچه ها با گریه به ما آویزان شده بودند، آن خانواده هندی با قاضی حرف زدند و بعد از چند لحظه قاضی که
اشک هایش درآمده بود، گفت شما درواقع پدر و مادر واقعی این بچه ها هستید، چون آنها فقط شما را می شناختند، فقط به شما علاقه و دلبستگی دارند، من و شادی اشک می ریختیم و بچه ها را بغل کرده بودیم. سرانجام با حکم دادگاه و طی مراحلی و اسنادی که رد و بدل شد، ما با بچه ها به نیویورک برگشتیم. همان شب ورود، من و شادی تصمیم گرفتیم دور بچه دار شدن را خط بکشیم و ایندو فرشته بیگناه و بی پناه را، فرزندان خود بحساب بیاوریم. در همان شب، قشنگ ترین اتاق را برایشان تزئین کردیم و خانه پر از اسباب بازی شد و ما پر از انرژی و امید و زندگی شدیم..
پروانه و پرستو، دو فرشته کوچولوی زندگی ما، بعد از سالها، خانه ما را پر از شور و زندگی کرده بودند و ما با مدارک و اسناد، نام بچه ها را هم بنام خود ثبت کردیم و بقول شادی، رسما ً صاحب دو دختر دوقلوی خوشگل و پر از شادی و انرژی شدیم
شاید باورتان نشود، پروانه و پرستو بهترین شاگردان در مدرسه خود شدند، بهترین الگو برای دوستان و همکلاسی هایشان شدند، بطوریکه پدر و مادرها به هر بهانه ای بود، بچه هایشان را به خانه ما می فرستادند و گاه آخر هفته ها، بر سر سفرهای دسته جمعی، میان شان رقابت بوجود آمده و با اصرار همه هزینه ها را هم می پذیرفتند
در شبی که 14 سالگی دوقلوها را در خانه جشن گرفته بودیم، همه دوستان و همکلاسی هایشان حضور داشتند و بچه ها از شوق پرواز می کردند، تلفن زنگ زد و پرستو گوشی را برداشت، در یک لحظه صورتش درهم رفت، من نگران جلو پریدم و گفتم چه شده؟ گفت آقایی با عصبانیت گفت فردا صبح حاضر شوید، من میایم شما را ببرم، من پدرتان هستم
من که در یک لحظه همه بدنم یخ کرده بود، به پرستو گفتم نگران نباش، من جواب این آقا را
می دهم، با وکیل و پلیس حرف می زنم. متاسفانه آن شب زیبا، تا حدی برای بچه ها تلخ شد، ولی من و شادی همه نیروی خود را بکار گرفتیم و به بچه ها اطمینان دادیم که هیچ اتفاقی در
زندگی شان نمی افتد، البته بچه ها از همان جلسه دادگاه در حد سن و سال و درک شان در جریان بودند، که پدرشان آنها را با مادرشان رها کرده و رفته است..
آن شب برای بچه ها توضیح کامل تری دادیم و هردو درحالیکه مثل کودکی شان بما چسبیده بودند، گفتند ما از شما جدا نمی شویم. من از فردا بدنبال ماجرا رفتم و بعد از طریق یک وکیل باتجربه با دادگاه سابق و رأی صادره تماس گرفتم و بعد هم با مقامات شهری در نیویورک دیدار کردیم، آنها قول همه گونه همکاری را دادند ولی درضمن گفتند چون در زمان پذیرش بچه ها، پدرشان را پیدا نکردیم، شاید ادعای او بتواند در دادگاه بعدی دردسرساز باشد و همین ما را به شدت دلواپس کرد. نصرت با یک وکیل معروف به جنگ ما آمد، من و شادی، همه این مراحل را از بچه ها دور نگهداشتیم، چون نمی خواستیم به روحیه شان لطمه ای وارد شود
علیرغم تلاش های ما، دستور یک دادگاه تجدید نظر داده شد و از ما خواستند بچه ها را هم در جریان بگذاریم، که مأموریت سختی بود ولی در نهایت با بچه ها مفصل حرف زدیم، هردو نگران بودند، حتی در رفتارشان، آن شور و حال همیشه را نداشتند، از اتاقشان صدای خنده شان را
نمی شنیدیم تا عاقبت همگی راهی دادگاه شدیم. نصرت هم، که چهره شکسته و درعین حال خشن و منفی داشت، به دادگاه آمده بود، مرتب شعار می داد، شما بچه های مرا دزدیده اید! در یک فرصت کوتاه تنفس دادگاه، نصرت به من نزدیک شده و گفت برایت یک تکست فرستادم، ببین و تصمیم بگیر، من بلافاصله نگاه کردم، پیشنهاد داده بود، 30 هزار دلار بمن بپردازید بچه ها مال شما!
من هیچ حرف و سخنی نگفتم، تا جلسه رسمی شروع شد، بعد از نیم ساعت خانمی با یک دختر و پسر نوجوان وارد شد و در یک لحظه با قاضی سخن گفت و بکلی مسیر دادگاه عوض شد، چون قاضی اعلام کرد که این خانم مدعی است نصرت او و بچه هایش را 5 سال پیش رها کرده و رفته است و همین برای نظر دادگاه مهم است. بعد، من تکست را به وکیلم دادم که به قاضی سپرد و او را شوکه کرد
بعد از یک ساعت و نیم، با شکایت آن خانم و پیگیری و شکایت وکیل ما، نصرت را دستبند زدند، درحالیکه وکیلش مانع شد، ولی درنهایت نصرت مجرم شناخته شد.. در یک لحظه، دوقلوها چون دو پرنده پرواز کردند، در آغوش من و شادی پریدند و در چشمان حاضرین، اشک شادی نشاندند