یادداشت شماره 1930
شیرین از: سانفرانسیسکو
احساس می کردم دخترکم را گم کرده ام
درست 15 سال پیش بود، دخترکم 4 ساله بود، من و شوهرم سیروس به آخرخط زندگی مشترک رسیده بودیم، سیروس بدنبال یک دختر 16 ساله رفته بود، خیلی راحت آمادگی طلاقش را اعلام کرد، من هیچ چیزی جز شبنم دخترم نمی خواستم، زمان جدایی، طی نامه ای «شبنم» را به من واگذار کرد و رفت
من چون تحمل نگاه های تحقیر آمیز فامیل و آشنا و همسایه ها را نداشتم، از سویی نیز سیل مزاحمان و شکارچی های زمان تنهایی، به سویم سرازیر بود، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم، با پدرم حرف زدم، پیشنهاد داد آپارتمانی را که زمان ازدواج بمن هدیه داده بود، بفروشم و راهی شوم. من هم طی 6 ماه، آپارتمان را فروختم و با پس انداز کافی آماده کوچ شدم و پدرم قول داد به مجرد جا افتادن در خارج، بمرور سرمایه مرا حواله کند
با سه تا چمدان لباس و وسایل ضروری و مبلغ قابل توجهی دلار، با شبنم به ترکیه رفتم، در یک پانسیون بزرگ اتاقی اجاره کردم و به امید یک آینده نامعلوم، پرس و جوی خود را آغاز کردم، خیلی ها پیشنهاد ازدواج مصلحتی را می دادند، ولی چون شنیده بودم گرگ هایی در ترکیه به همین بهانه با زنان و دختران، ظاهرا ً ازدواج می کنند که هم، در زندگی با آنها باشند هم، دستمایه هایشان را بالا بکشند! بهمین جهت ترجیح دادم راه های دیگری را بیازمایم. در همان ساختمان با دو سه خانواده آشنا شدم که خانم یکی از آنها عاشق دخترم شده بود و مرتب برایش هدیه می خرید و
می گفت به دلایلی بچه دار نمی شود و آرزویش داشتن چنین فرزندی است
پرستو می گفت برای دیدار خواهرانش آمده، ولی به دلیل درگذشت پدرش، این دیدار کنسل شده و درحال بازگشت به آمریکاست. پرستو ضمن حرفهایش، مرتب از من می پرسید تو چگونه
می خواهی به آمریکا بیایی؟ من می گفتم از طریق راه های قانونی، می گفت یا پناهندگی، یا ازدواج و یا کمک قاچاقچیان، به غیر از اینها دیگر راهی وجود ندارد. همزمان با یک زوج دیگر آشنا شدم که می گفتند با پرداخت هر نفر 5 هزار دلار به یک قاچاقچی، راهی کوبا هستند، تا از آنجا به آمریکا بروند، ولی توصیه شان این بود، برای چنین سفرهایی بچه ها دست و پا گیر هستند!
این حرف را به گوش پرستو رساندم، گفت برایت پیشنهادی دارم، اگر بپذیری شبنم را به ما بسپاری تا ما او را با خود به آمریکا ببریم و خودت هم قول بدهی به مجرد رسیدن به آمریکا، با ما زندگی کنی، ما آماده کمک هستیم..
پیشنهاد جالب و هیجان انگیزی بود. تمام شب فکر کردم، با خود جنگیدم که اگر دیدار شبنم برایم طولانی شود، اگر بچه ام دلتنگم شود، چه باید بکنم؟ پرستو می گفت معمولا ً این قاچاقچیان بلد هستند چگونه مسافران را به مقصد برسانند، نگران نباش، ما شبنم را می بریم، فقط باید بیایی و مدارکی را امضاء کنی تا ما او را در گذرنامه خود جای بدهیم و بعد بقیه راه آسان طی می شود
در مدت دو هفته، همه این مراحل را طی کردیم، مرتب روزها، شبنم را به پرستو می سپردم تا به او عادت کند، پرستو هم با محبت و توجه و خرید اسباب بازی های مختلف، توجه او را به خود جلب کرده بود، ولی شب خداحافظی در فرودگاه من ضجه می زدم و شبنم از من جدا نمی شد. آنها در نهایت او را با خود بردند و من تا یک هفته فقط اشک می ریختم و تنها دلخوشی ام گفتگوی تلفنی با دخترم بود که مرتب می گفت مامان کی میایی؟
در این فاصله قاچاقچی هم نرخش را بالا برده و به 7 هزار دلار رسانده بود، که دیگر برای من مهم نبود، من فقط می خواستم هرچه زودتر راهی شوم. دو ماه طول کشید تا کاروان ماهم راه افتاد. یکروز بخود آمدیم که در نیکاراگوئه بودیم، بما گفته بودند که از همین سرزمین ما را به مکزیک می برند و از آنجا شبانه وارد آمریکا می شویم ولی من از شوق دیدار دخترم شبها خواب نداشتم
ما را در یک هتل کهنه و قدیمی، جای دادند و بعد از 4 روز مسئول سفرمان غیبش زد، تلفن هایش را جواب نمی داد، به دفترشان در استانبول زنگ می زدیم، تلفن قطع بود، به ایرانیان آن پانسیون من زنگ زدم و ماجرا را گفتم، آنها هیچ خبری نداشتند. تا یک شب یکی از آنها گفت ظاهرا ً در نیکاراگوئه دستگیر شده اند، خودتان به فکر چاره باشید
از دو روز بعد، دو سه ایرانی، افغانی و پاکستانی از جمع ما جدا شدند و فقط من و یک زن و شوهر ایرانی ماندیم که وقتی به پلیس مراجعه کردیم تا کمک بگیریم، ناگهان طی 24 ساعت ما را به ترکیه دیپورت کردند. باور کنید من در آستانه خودکشی بودم و همه امیدم را در مورد دیدار دخترم از دست داده بودم. به پرستو زنگ می زدم، با سردی جواب می داد و می گفت خودت فکری بکن، چون از دست ما کاری برنمی آید، می خواستم با شبنم حرف بزنم، می گفت بهتر است حرف نزنی، این بچه را سرگردان می کنی، بگذار بما عادت کند
یکبار تصمیم گرفتم با خوردن یک جعبه قرص خواب آور، خودکشی کنم، ولی وقتی به یاد دخترم می افتادم که بدون من چه به روزش می آید، پشیمان می شدم و امیدم به زندگی بیشتر می شد..
در بازگشت به ترکیه، سروکارم به پلیس و اداره مهاجرت کشید، من برایشان گفتم امکان بازگشت به ایران را ندارم و از سویی دخترم در آمریکا انتظارم را می کشد، یکی از مأمورین پلیس که همسر ایرانی داشت از من خواست به سراغ کلیساها بروم که خوشبختانه فکر خوبی بود، چون آنها مرا پناه دادند و گفتند از طریق پناهندگی ترتیب سفر مرا می دهند
من همچنان سرگردان و سرگشته، و ارتباطم هم با پرستو قطع شده بود، نمی دانستم چرا تلفنش را جواب نمی دهد و سخت نگران دخترم نیز بودم. انتظار پناهندگی به دو سال و نیم کشید. من شبها خواب رفتنم را می دیدم، گاه به پدرم زنگ می زدم و می خواستم برایم مبلغی بفرستد، ولی در مورد شبنم، سخنی نمی گفتم. درواقع بعد از سه سال و نیم اقامت در ترکیه، تقاضای پناهندگی من پذیرفته شد و مرا روانه اروپا کردند. حدود 4 ماه هم انتظار کشیدم تا عاقبت راهی آریزونا شدم. کسی را در این ایالت نمی شناختم، هیچ تلفن و آدرسی هم از پرستو و خانه اش نداشتم. بروی فیس بوک و اینستاگرام، خلاصه همه جا بدنبال نشانه ای از پرستو و دخترم بودم، ولی همچنان به جایی
نمی رسیدم. با یکی از سوشیال ورکرها حرف زدم، گفت چون دخترت را با مدارک رسمی به آن خانواده بخشیده ای، نمی توانی اقدامی بکنی، از اینها گذشته هیچ آدرس و تلفنی هم از آنها نداری
یک روز یک فکر به ذهنم رسید، اینکه زمان واگذاری شبنم، مدارکی را امضاء کردیم که در آن آدرس خانه پرستو و محل کار شوهرش نیز بود، از جا پریدم، همه چمدان هایم را گشتم تا آن مدارک را پیدا کردم، همه آدرس ها و شماره تلفن های دفتر شوهر پرستو را دیدم، همان لحظه به شوهر پرستو زنگ زدم و ماجرای آمدنم را گفتم، او با فریاد گفت دست از سر ما و این بچه بردار! اگر این طرفها پیدایت شود، پلیس را خبر می کنیم. من با توجه به آدرسی که داشتم و کمک و راهنمایی سوشیال ورکر به سانفرانسیسکو آمدم. در اینجا هم از یک مددکار دیگر کمک گرفتم و به در خانه پرستو رفتم، که با دیدن من، پلیس را خبر کرد و پلیس هم مرا با دستبند برد، آن مددکار به مرکز خود مراجعه کرد و کمک خواست، کار به دخالت وکیل بخش پناهندگان کشید و یک روز صبح، ساعت 9 بود که من لرزان و ناامید به دادگاه رفتم. پرستو و شوهرش، همراه دو وکیل آمدند. در همان راهروی دادگاه بر سرم فریاد کشیدند که اگر تو مادر بودی بچه ات را رها نمی کردی