یادداشت شماره 1932

مریم از: واشنگتن دی سی

هادی دستش را روی قلبش گذاشت و میان جمعیت گم شد
قبل از انقلاب در ایران، بدلیل ثروت هر دو خانواده و شغل خوب شوهرم مجید، ما همیشه در بهترین شرایط زندگی می کردیم. در خانه بزرگمان در اطراف کرج، باغ بزرگی هم داشتیم که علی آقا، باغبان، گاه مأمور خرید و انجام کارهای سنگین و جابجا کردن وسایل خانه بود، همیشه همراه علی آقا، پسرش هادی هم می آمد، که من از همان روزهای نخست، حسرت زندگی پسرانم را در چشمان او می دیدم. همین سبب شده بود که به هر بهانه ای، برایش پیراهن، کفش و حتی وسایل بازی بخرم و بهانه ام این بود که هم شاگرد خوبی در مدرسه و هم یاور مهربانی برای پدرش در امور خانه است
وقتی فهمیدم هادی مادرش را در 6 سالگی از دست داده، بیشتر به او می پرداختم و به هر بهانه ای که بچه هایم را بغل می کردم، هادی را هم به آغوش می کشیدم و صورت غمزده اش را می بوسیدم و آه عمیق و برق اشک در چشمانش، بمن می گفت که این بچه چقدر نیاز به محبت مادر دارد. پنجشنبه بعد از ظهرها، هادی را دعوت می کردم، شب را در اتاق بچه ها می خوابید و من گاه از دور نگاه می کردم و می دیدم با ناباوری به تخت و پتو و فضای اتاق و تلویزیون همیشه روشن نگاه می کند و گاه پشت پنجره به حیاط چشم می دوزد
کم کم بچه ها به حضور هادی عادت کردند، بدلیل تربیت خوب و فضای پراحساس خانواده، او را چون برادری بحساب می آوردند و همه چیز خود را با او قسمت می کردند
علی آقا بارها و بارها بغض کرده بمن می گفت خانم جان! این بچه را به زندگی راحت خود عادت ندهید، اگر یک روز من هم بمیرم، او سرگردان می شود، و در ضمن گاه نیمه شب ها بیدار
می شود و بدنبال رختخواب و اتاق پر از اسباب بازی و تلویزیون خانه شما می گردد. من برای علی آقا توضیح می دادم نگران نباش، تا من زنده هستم، هادی مثل بچه خودم است
ما حتی ترتیب نام نویسی هادی را در مدرسه بچه های خودم دادیم و برایش برنامه های دیگری هم داشتیم ولی با پیش آمدن انقلاب  و سوابق زندگی شوهرم، تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم و پیشاپیش دوستان و فامیل در آمریکا مقدمات را فراهم ساختند و درست یادم هست روزی که من چمدان ها را بسته بودم، ناگهان با چهره گریان هادی روبرو شدم. برای نخستین بار هادی دستهای مرا گرفته و می گفت شما بروید من چه کنم؟ شما مثل مادرم بودید و من به بچه هایتان عادت کرده بودم، من خیلی تنها می شوم، گفتم ما ناچار به سفر هستیم ولی شاید در آینده من ترتیب سفر تو را هم بدهم. درمیان اشک و آه من و بچه ها و هادی و علی آقا، ما ایران را ترک کردیم و در تمام طول سفر، بچه ها با تماشای عکس های تولد و خاطره هایی که با هادی داشتند، سرگرم بودند
ورود به آمریکا و مشکلات و دردسرهای تازه و تلاش برای انتقال سرمایه زندگی مان در ایران، تا دو سه ماهی ما را گرفتار کرد ولی هفته ای یکی دو بار به بقال سر کوچه علی آقا زنگ می زدم، آنها را صدا می زدند و دقایقی حرف می زدیم و بعد هم تا دو سه سالی، حواله هایی برای علی آقا می فرستادم که یکشب زنگ زد و گفت سخت بیمار است و نزد برادرش در مشهد می رود. خود بخود ارتباط مان دیگر قطع شد و این آخرین باری بود که من و بچه ها با علی آقا حرف زدیم
بچه ها دبیرستان را تمام کرده و وارد کالج و دانشگاه شدند، ما هنوز در تلاش بودیم که تا خانه بزرگ مان را از طریق برادرم بفروشیم، که وکالت ما را قبول نکردند و برادرم توصیه کرد که در آینده باید تن به ریسک بدهم و به ایران بروم و خانه را شخصا ً بفروشم
در آن سالها خیلی تلاش کردم، علی آقا و هادی را پیدا کنم، دلم برای هردوی آنها تنگ شده بود و احساس من به هادی چون یک مادر بود، ولی متاسفانه هیچ نشانی و تلفن و آدرسی نداشتم، حتی بقال سرکوچه شان هم نه تنها خبری نداشت بلکه بمن گفت بی جهت دنبالشان نرو، چون پسرش در سپاه یک سردار پرقدرت شده و شنیدم علی آقا هم فوت کرده است. این خبر خیلی غمگینم کرد ولی درعین حال آرزو می کردم علی آقا سالهای آخر عمرش را در آرامش طی کرده باشد و هادی هم درحد شغل و مقامی سلامت باشد و چون می دانستم که ذات خوبی دارد
حدود 6 ماه قبل برادرم خبر داد به سراغ خانه آمده اند، احتمالا ً آنرا مصادره می کنند، شوهرم عقیده داشت از خیر خانه بگذریم، ولی من آنرا یک سرمایه برای آینده بچه هایم می دانستم و بهمین جهت دل به دریا زده و با گذرنامه آمریکایی به ایران رفتم. در فرودگاه از من ویزا خواستند که همانجا ترتیبش را دادند، ولی رفتار دوستانه ای با من نداشتند چون می گفتند من باید در آمریکا، تقاضای گذرنامه ایرانی می کردم و با مدارک رسمی تر به ایران می آمدم، بهمین جهت وقتی کمی صدایم را بالا بردم، آقایی به بهانه رسیدگی به سوابق من، گذرنامه ام را گرفت و گفت به این شماره بعدا ً زنگ بزنید تا بتوانید گذرنامه تان را پس بگیرید
من چنان در مدت یک ماه غرق فامیل و دوستان شدم، چنان به سفر به اصفهان و شیراز و دیدار فامیل رفتم که از فکر گذرنامه ام خارج شدم، بعد که بدنبال مشکل خانه رفتم، دیدم چند نفری به
خانه مان اسباب کشی کرده اند و خیلی راحت در آنجا زندگی می کنند. برادرم گفت وکیل بگیر، من گفتم خودم دنبال می کنم، به دو سه اداره سر زدم، هربار هم صدایم را بالا بردم و مدعی شدم، ولی متاسفانه به جایی نرسیدم و وقتی هم برای گرفتن گذرنامه رفتم، گفت شما انگار برای دعوا آمده اید، هرجا میرسید، داد می زنید، توهین می کنید، بهتر است مراقب باشید
من ناچار وکیل گرفتم ولی وکیل بعد از چند روز گفت شما با رفتار و کردارتان و با سالها دور بودن از ایران و نپرداختن مالیات سنگین خانه، فکر نمی کنم بتوانید خانه را پس بگیرید. من توصیه
می کنم قبل از پیش آمدن دردسرهایی تازه، گذرنامه تان را به هر قیمتی شده بگیرید و برگردید. من عصبانی و غمگین و سرگردان بودم. باورم نمی شد بعد از سالهای دوری از ایران، با چنین رویدادهایی روبرو شوم. یکروز که جلوی بالکن خانه برادرم نشسته بودم و اشک می ریختم، تلفن دستی ام زنگ زد و صدای مردی در تلفن پیچید: لطفا ً فردا بروید و گذرنامه تان را بگیرید و بعد هم به اداره ای که آدرس می دهم بروید تا ترتیب فروش خانه تان را بدهند! هاج و واج گوشی در دستم ماند و بهت زده، برادرم را صدا زدم و ماجرا را گفتم، بغلم کرد و گفت: خدا دارد کمکت
می کند، من آن شب تا سپیده بیدار ماندم، هزاران سؤال جلوی چشمانم بود، تا فردا با برادرم ابتدا گذرنامه ام را بدون هیچ مشکل و دردسری گرفتم و بعد به آن اداره رفتیم، آقایی با احترام ما را به اتاقی هدایت کرد، در آنجا با یک زن و شوهر سیتی زن آمریکا، روبرو شدیم که خریدار خانه بودند، گفتند بیشتر پول خانه را در آمریکا بحسابمان واریز می کنند و بخشی را در ایران تحویل می دهند. من در حال خواب و بیداری همه این مراحل را گذراندم و گیج و منگ، بهت زده به خانه برادرم رفتم. پسرش یک یادداشت به دستم داد که آقایی نوشته بود: روز چهارشنبه ساعت 7 صبح در فرودگاه همه چیز برای سفرتان آماده است
من همه جا را زدم، خدایا چه خبر شده؟ درهمان حال فریاد زدم خدایا کجایی بیایم دستهایت را ببوسم. برادرم مرا روی صندلی نشاند و گفت هرچه هست خیر است، نگران نباش
من ناچار تا چهارشنبه صبح هر شب، بیش از دو سه ساعت نخوابیدم، هزار بار از خودم پرسیدم این چه دستی است که مرا کمک می کند؟ در فرودگاه در یک لحظه، آقایی ریشو با کلاه نظامی، جلویم ظاهر شد، از چشمانش او را شناختم، فریاد زدم هادی جان! جلویم زانو زد، همه به تماشا ایستاده بودند، دو سه مأمور مراقبش بودند، اشکهای من بند نمی آمد، بغلم کرد و گفت تو همیشه مادر من بوده و هستی، خواهش می کنم زودتر سوار هواپیما بشو تا خیالم راحت شو
دقایقی بعد از پشت پنجره هواپیما نگاهش می کردم، صورتش از اشک خیس بود، برایش بوسه ای فرستادم، دست روی قلبش گذاشت و در یک لحظه میان مردم گم شد