یادداشت شماره 1931
سامان از آریزونا
تا بخود آمدیم دخترمان را در کوران حوادث گم کردیم
از اولین روزهایی که ما وارد آمریکا شدیم، تنها نگرانی و دلواپسی من و زهره همسرم، آینده
بچه ها بود، اینکه در مدرسه و خیابان، رستوران یا سینما، با چه حوادثی روبرو می شوند، با چه نوع دختر و پسرهایی دوست می شوند و هربار که به جشن تولدی در خانه دوستان و یا درکلوپ ها می روند، چه حوادثی در پشت پرده می گذرد
در سال هشتم زندگی در آریزونا، که بیشتر فامیل و دوستان ما زندگی می کردند، یک شب دخترمان، رکسانا با صورت کبود و ورم کرده وارد خانه شد، هردو از جا پریدیم، رکسانا دستش را بالا برده و گفت نگران نباشید، هرچه بود گذشت، من از یک خطر بزرگ رها شدم. من پرسیدم چه خطری؟ گفت از مزاحمت دو سه دختر و پسر شرورکالج، که اگر ربرتو همکلاسی دوستم به داد مننمی رسید، من زیر مشت و لگد آنها استخوانم خُرد می شد
زهره جلو رفته و رکسانا را بغل کرده و گفت ماجرا چه بوده؟ رکسانا گفت راستش در کالج چند تن دختر و پسر شرور هستند که هرچند ماه برای یکی دو نفر دردسر ایجاد می کنند، این بار به کیف من که پرچم شیر و خورشید داشت، بند کرده و حتی آنرا قاپیده و با خود بردند، من به مقام دفاع برآمدم، که کار به زدوخورد کشیده و من زیر مشت و لگد هایشان احساس کردم دارم می میرم. در اوج دعوا بودیم که ربرتو به سفارش دوستم بیتا جلو آمده و چنان به سرعت لت و پار کرده و فراری شان داد که من و بیتا شگفت زده برجای مانده بودیم
بدنبال این حادثه، پلیس وارد معرکه شد وکلی از ما بازجویی کردند و مرا به بیمارستان کنار مدرسه فرستادند و گفتند آن چند دختر و پسر را اخراج می کنند. من فریاد زدم چرا ما را خبر نکردی؟ رکسانا گفت من دیگر بچه نیستم، خودم بلدم از خودم مراقبت کنم، گفتم اگر زیر دست و پای آنها تا پای مرگ می رفتی چه می شد؟ رکسانا گفت خدا را شکر، هم شاگردیهای لوطی صفتی چون ربرتو در کالج داریم، گفتم پرونده تشکیل دادند؟ نیاز به پدر و مادر نبود؟ گفت من چون نمی خواستم نزد بچه های کالج نُنُر و بی دست و پا جلوه کنم، به سفارش ربرتو گفتم پدر و مادرم در سفر هستند
رکسانا را در اتاقش خواباندیم، ولی نگرانی مان چند برابر شد، اگر آن بچه های شرور را اخراج کنند، بدنبال انتقام می روند و باز هم به سراغ رکسانا می آیند، و خلاصه تا صبح تقریبا ً بیدار بودیم رکسانا با اصرار، ما را با ربرتو آشنا کرد، جوانی به ظاهر ساده ولی با خالکوبی هایی روی دست ها و گردنش! هردو جا خوردیم، ولی ربرتو خیلی با اتکا به نفس و محکم گفت من مثل برادر کنار رکسانا هستم، مطمئن باشید هیچ اتفاق دیگری برای رکسانا نمی افتد، من بعنوان دوست پسر بیتا، مراقب دوستان دیگرش هم هستم من و زهره نفسی راحت کشیدیم، ولی از سویی من نمی خواستم پای دخترم به این گونه روابط و دوستان کشیده شود، البته زهره اصرار داشت ماجرا را از دید منفی نگاه نکنیم و با توجه حرفهای ربرتو، خیالمان راحت باشد که دخترمان یک حامی بزرگ و پرقدرت در کالج دارد
دو سه ماهی گذشت، من و زهره، هردو سخت غرق در کار روزانه، مسائل و مشکلات او و پسران 12 و 14 ساله مان بودیم، تا یک شب زهره گفت اخیرا ً رفتار و کردار رکسانا تغییر کرده و خسته وارد خانه می شود و یک راست به اتاقش می رود و می خوابد، حتی دو سه شب است برای شام هم پیدایش نشده، این رفتار او مرا نگران کرده است، من گفتم اجازه بده به بهانه ای او را بیدار کنم.
همان لحظه به در اتاقش کوبیدم، صدای رکسانا را شنیدم که گفت ددی جان، خیلی خسته هستم، شام نمی خورم! من گفتم ولی من با تو حرف دارم، گفت فردا صبح حرف بزنیم، من کمی صدایم را بالا بردم و گفتم الآن می خواهم حرف بزنم، رکسانا علیرغم رفتار باوقار و مؤدبانه همیشگی اش، بحالت فریاد گفت ددی جان، دست از سر من بردار، من وقتی می گویم خسته هستم، واقعا ً خسته ام. من به اندازه کافی بزرگ شده ام که در مورد زندگی خصوصی ام تصمیم بگیرم، بعد هم انگار از جا بلند شده و درب اتاقش را از داخل قفل و چراغ را هم خاموش کرد
حالا این من بودم که دچار دلواپسی شده بودم، با زهره حرف زدم، گفت فردا صبح رهایش نکنیم. رکسانا فردا صبح از اتاقش بیرون آمده و یکسره از خانه خارج شد. من بدنبالش دویدم و پرسیدم دخترم کجا می روی؟ چرا از ما فرار می کنی؟ ولی رکسانا، بی اعتنا سوار بر اتومبیل خود شده و به سرعت از خانه دور شد. ما هردو شوکه بودیم، همانروز به سراغ مشاور کالج شان رفتیم و ماجرا را گفتیم، گفت اتفاقا ً یکی دو گزارش در مورد مصرف ماری جوانا و موارد دیگر در مورد چند دختر و پسر، از جمله دختر شما به دستمان رسیده که چون خارج از فضای کالج بودند، کاری از دستمان برنیامد، ولی به مقامات بالای کالج، آموزش و پرورش منطقه و همچنین پلیس منطقه گزارش داده ایم، ولی اگر شما دلتان بخواهد می توانید، با مقامات کالج و حتی پلیس حرف بزنید، دخترتان را برای تست اعتیاد ببرید و حتی تا پای ایستادگی در برابر دوستانشان که او را به چنین مراحلی کشاندند، پیش بروید، متاسفانه بیشتر شما پدر و مادرها، خیلی دیر از زندگی خصوصی بچه هایشان اطلاع می یابند، وقتی از اتاق مشاور کالج بیرون می آمدیم، با رکسانای برافروخته روبرو شدیم، بر سرمان فریاد زد شما آمدید آبروی مرا ببرید؟ پس در انتظار عواقب کارتان باشید! ما هاج و واج، او را نگاه کردیم و وقتی غروب به خانه نیامد و فردا صبح و چند روز بعد هم خبری از او نشد، پای پلیس بمیان آمد
تازه فهمیدیم رکسانا از دست مان رفته، شاید خیلی وقت است او را از دست داده ایم و خود بی خبریم خود را سرزنش کردیم که چقدر از دنیای بچه هایمان دور مانده بودیم. گم شدن رکسانا به هفته ها کشید، درحالیکه از ربرتو هم در کالج خبری نبود، در این میان بیتا دوست دخترمان گفت، از ماهها قبل ربرتو و رکسانا با هم رابطه داشتند، من خودم را از زندگی آنها کنار کشیدم، ولی درضمن در مورد رکسانا و عاقبتش نگران بودیم، گفتم چرا بما خبر ندادید؟ گفت من از ربرتو می ترسیدم و هنوز هم می ترسم، ربرتو و گروهش از گنگ های محلی نفوذی در کالج هستند
من دست نکشیدم، یک کاراگاه استخدام کردم، به سراغ یک وکیل رفتم، در این میان زهره کلی خود را باخته بود، افسرده و نگران به گوشه اتاقش پناه برده و حاضر به کار کردن و دیدار دوستان و فامیل و آشنا و حتی من نبود..
کاراگاه تقریبا ً به همه جا که امکان حضور رکسانا و ربرتو بود، سر زد ولی بعد از 4 هفته گفت باید صبر کنیم، من فلایرهای رکسانا را در همه جا پخش کردم، روی سوشیال میدیا گذاشتم، از ارتباطات گسترده خود کمک گرفتم و سرانجام به نقطه روشنی می رسم، قول می دهم رکسانا را پیدا کنم
درست 4 ماه گذشت که در این مدت من و زهره 40 سال شکستیم، خرد شدیم، باور کنید دست از کار کشیده بودیم، بچه هایمان را هم فراموش کرده بودیم، تا یک روز آن کاراگاه زنگ زد و گفت فکر کنم رکسانا را در حال کُما به بیمارستان برده اند. همان لحظه راه افتادیم، رکسانا را زخمی و سیاه و کبود، درحالیکه به سختی نفس می کشید، در یک بیمارستان پیدا کردیم. دستهای لرزانش را در دست گرفتم، در همان حال از او عذر می خواستم که مدتها از حال و روزش بی خبر بودم، بعد از 5 روز چشم باز کرد، وقتی مرا بالای سرش دید، با همه قدرت به سویم پرید، مرا محکم چسبیده بود و مرتب می گفت ددی جان مرا به خانه ببر، قول می دهم از شما دور نشوم، قول می دهم هرچه بگویید بکنم، من زیر گوشش گفتم ما قول می دهیم مراقبت باشیم و بیشتر به تو عشق بدهیم و او را در آغوش فشردم