یادداشت شماره ۱۹۳۳

بیژن از لس آنجلس

ثروت کلان پدر، مرا به آن روزهای سیاه نشاند

قبل از انقلاب در ایران، بدلیل ثروت هر دو خانواده و شغل خوب شوهرم مجید، ما همیشه در بهترین شرایط زندگی می کردیم. در خانه بزرگمان در اطراف کرج، باغ بزرگی هم داشتیم که علی آقا، باغبان، گاه مأمور خرید و انجام کارهای سنگین و جابجا کردن وسایل خانه بود، همیشه همراه علی آقا، پسرش هادی هم می آمد، که من از همان روزهای نخست، حسرت زندگی پسرانم را در چشمان او می دیدم. همین سبب شده بود که به هر بهانه ای، برایش پیراهن، کفش و حتی وسایل بازی بخرم و بهانه ام این بود که هم شاگرد خوبی در مدرسه و هم یاور مهربانی برای پدرش در امور خانه است
وقتی فهمیدم هادی مادرش را در 6 سالگی از دست داده، بیشتر به او می پرداختم و به هر بهانه ای که بچه هایم را بغل می کردم، هادی را هم به آغوش می کشیدم و صورت غمزده اش را می بوسیدم و آه عمیق و برق اشک در چشمانش، بمن می گفت که این بچه چقدر نیاز به محبت مادر دارد. پنجشنبه بعد از ظهرها، هادی را دعوت می کردم، شب را در اتاق بچه ها می خوابید و من گاه از دور نگاه می کردم و می دیدم با ناباوری به تخت و پتو و فضای اتاق و تلویزیون همیشه روشن نگاه می کند و گاه پشت پنجره به حیاط چشم می دوزد
کم کم بچه ها به حضور هادی عادت کردند، بدلیل تربیت خوب و فضای پراحساس خانواده، او را چون برادری بحساب می آوردند و همه چیز خود را با او قسمت می کردند
علی آقا بارها و بارها بغض کرده بمن می گفت خانم جان! این بچه را به زندگی راحت خود عادت ندهید، اگر یک روز من هم بمیرم، او سرگردان می شود، و در ضمن گاه نیمه شب ها بیدار
می شود و بدنبال رختخواب و اتاق پر از اسباب بازی و تلویزیون خانه شما می گردد. من برای علی آقا توضیح می دادم نگران نباش، تا من زنده هستم، هادی مثل بچه خودم است
ما حتی ترتیب نام نویسی هادی را در مدرسه بچه های خودم دادیم و برایش برنامه های دیگری هم داشتیم ولی با پیش آمدن انقلاب  و سوابق زندگی شوهرم، تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم و پیشاپیش دوستان و فامیل در آمریکا مقدمات را فراهم ساختند و درست یادم هست روزی که من چمدان ها را بسته بودم، ناگهان با چهره گریان هادی روبرو شدم. برای نخستین بار هادی دستهای مرا گرفته و می گفت شما بروید من چه کنم؟ شما مثل مادرم بودید و من به بچه هایتان عادت کرده بودم، من خیلی تنها می شوم، گفتم ما ناچار به سفر هستیم ولی شاید در آینده من ترتیب سفر تو را هم بدهم. درمیان اشک و آه من و بچه ها و هادی و علی آقا، ما ایران را ترک کردیم و در تمام طول سفر، بچه ها با تماشای عکس های تولد و خاطره هایی که با هادی داشتند، سرگرم بودند
ورود به آمریکا و مشکلات و دردسرهای تازه و تلاش برای انتقال سرمایه زندگی مان در ایران، تا دو سه ماهی ما را گرفتار کرد ولی هفته ای یکی دو بار به بقال سر کوچه علی آقا زنگ می زدم، آنها را صدا می زدند و دقایقی حرف می زدیم و بعد هم تا دو سه سالی، حواله هایی برای علی آقا می فرستادم که یکشب زنگ زد و گفت سخت بیمار است و نزد برادرش در مشهد می رود. خود بخود ارتباط مان دیگر قطع شد و این آخرین باری بود که من و بچه ها با علی آقا حرف زدیم
بچه ها دبیرستان را تمام کرده و وارد کالج و دانشگاه شدند، ما هنوز در تلاش بودیم که تا خانه بزرگ مان را از طریق برادرم بفروشیم، که وکالت ما را قبول نکردند و برادرم توصیه کرد که در آینده باید تن به ریسک بدهم و به ایران بروم و خانه را شخصا ً بفروشم
در آن سالها خیلی تلاش کردم، علی آقا و هادی را پیدا کنم، دلم برای هردوی آنها تنگ شده بود و احساس من به هادی چون یک مادر بود، ولی متاسفانه هیچ نشانی و تلفن و آدرسی نداشتم، حتی بقال سرکوچه شان هم نه تنها خبری نداشت بلکه بمن گفت بی جهت دنبالشان نرو، چون پسرش در سپاه یک سردار پرقدرت شده و شنیدم علی آقا هم فوت کرده است. این خبر خیلی غمگینم کرد ولی درعین حال آرزو می کردم علی آقا سالهای آخر عمرش را در آرامش طی کرده باشد و هادی هم درحد شغل و مقامی سلامت باشد و چون می دانستم که ذات خوبی دارد
حدود 6 ماه قبل برادرم خبر داد به سراغ خانه آمده اند، احتمالا ً آنرا مصادره می کنند، شوهرم عقیده داشت از خیر خانه بگذریم، ولی من آنرا یک سرمایه برای آینده بچه هایم می دانستم و بهمین جهت دل به دریا زده و با گذرنامه آمریکایی به ایران رفتم. در فرودگاه از من ویزا خواستند که همانجا ترتیبش را دادند، ولی رفتار دوستانه ای با من نداشتند چون می گفتند من باید در آمریکا، تقاضای گذرنامه ایرانی می کردم و با مدارک رسمی تر به ایران می آمدم، بهمین جهت وقتی کمی صدایم را بالا بردم، آقایی به بهانه رسیدگی به سوابق من، گذرنامه ام را گرفت و گفت به این شماره بعدا ً زنگ بزنید تا بتوانید گذرنامه تان را پس بگیرید
من چنان در مدت یک ماه غرق فامیل و دوستان شدم، چنان به سفر به اصفهان و شیراز و دیدار فامیل رفتم که از فکر گذرنامه ام خارج شدم، بعد که بدنبال مشکل خانه رفتم، دیدم چند نفری به
خانه مان اسباب کشی کرده اند و خیلی راحت در آنجا زندگی می کنند. برادرم گفت وکیل بگیر، من گفتم خودم دنبال می کنم، به دو سه اداره سر زدم، هربار هم صدایم را بالا بردم و مدعی شدم، ولی متاسفانه به جایی نرسیدم و وقتی هم برای گرفتن گذرنامه رفتم، گفت شما انگار برای دعوا آمده اید، هرجا میرسید، داد می زنید، توهین می کنید، بهتر است مراقب باشید
من ناچار وکیل گرفتم ولی وکیل بعد از چند روز گفت شما با رفتار و کردارتان و با سالها دور بودن از ایران و نپرداختن مالیات سنگین خانه، فکر نمی کنم بتوانید خانه را پس بگیرید. من توصیه
می کنم قبل از پیش آمدن دردسرهایی تازه، گذرنامه تان را به هر قیمتی شده بگیرید و برگردید. من عصبانی و غمگین و سرگردان بودم. باورم نمی شد بعد از سالهای دوری از ایران، با چنین رویدادهایی روبرو شوم. یکروز که جلوی بالکن خانه برادرم نشسته بودم و اشک می ریختم، تلفن دستی ام زنگ زد و صدای مردی در تلفن پیچید: لطفا ً فردا بروید و گذرنامه تان را بگیرید و بعد هم به اداره ای که آدرس می دهم بروید تا ترتیب فروش خانه تان را بدهند! هاج و واج گوشی در دستم ماند و بهت زده، برادرم را صدا زدم و ماجرا را گفتم، بغلم کرد و گفت: خدا دارد کمکت
می کند، من آن شب تا سپیده بیدار ماندم، هزاران سؤال جلوی چشمانم بود، تا فردا با برادرم ابتدا گذرنامه ام را بدون هیچ مشکل و دردسری گرفتم و بعد به آن اداره رفتیم، آقایی با احترام ما را به اتاقی هدایت کرد، در آنجا با یک زن و شوهر سیتی زن آمریکا، روبرو شدیم که خریدار خانه بودند، گفتند بیشتر پول خانه را در آمریکا بحسابمان واریز می کنند و بخشی را در ایران تحویل می دهند. من در حال خواب و بیداری همه این مراحل را گذراندم و گیج و منگ، بهت زده به خانه برادرم رفتم. پسرش یک یادداشت به دستم داد که آقایی نوشته بود: روز چهارشنبه ساعت 7 صبح در فرودگاه همه چیز برای سفرتان آماده است
من همه جا را زدم، خدایا چه خبر شده؟ درهمان حال فریاد زدم خدایا کجایی بیایم دستهایت را ببوسم. برادرم مرا روی صندلی نشاند و گفت هرچه هست خیر است، نگران نباش
من ناچار تا چهارشنبه صبح هر شب، بیش از دو سه ساعت نخوابیدم، هزار بار از خودم پرسیدم این چه دستی است که مرا کمک می کند؟ در فرودگاه در یک لحظه، آقایی ریشو با کلاه نظامی، جلویم ظاهر شد، از چشمانش او را شناختم، فریاد زدم هادی جان! جلویم زانو زد، همه به تماشا ایستاده بودند، دو سه مأمور مراقبش بودند، اشکهای من بند نمی آمد، بغلم کرد و گفت تو همیشه مادر من بوده و هستی، خواهش می کنم زودتر سوار هواپیما بشو تا خیالم راحت شو
دقایقی بعد از پشت پنجره هواپیما نگاهش می کردم، صورتش از اشک خیس بود، برایش بوسه ای فرستادم، دست روی قلبش گذاشت و در یک لحظه میان مردم گم شدچون خبر دارم که مجله جوانان را همه از هر سنی، سلیقه و طبقه اجتماعی و بقولی دین و مسلک
و نژادی در سراسر جهان خوانده و می خوانند، با خود گفتم قصه زندگیم را برای شما بازگو کنم
شاید که خیلی ها را تکان بدهد و برای آنها درس عبرتی باشد
من در اصفهان به دنیا آمدم، از خانواده ای ثروتمند و بقولی تاجر مسلک بودم، من و خواهرم تنها
فرزندان خانواده بودیم، ماهها قبل از انقلاب، ناگهان پدرم تصمیم گرفت هرچه داریم بفروشیم و
بقول مادرم آتش بزنیم و از ایران خارج شویم. 6 ماه طول کشید تا پدرم موفق شد همه آنچه را
داشت، از کارخانه، چندین ساختمان، زمین و مغازه گرفته تا پول نقدش را، طی دو سه سفر به
آمریکا، به اینجا منتقل کند، من و خواهرم را هم زودتر روانه کرد و در یک خانه بزرگ، در
بورلی هیلز سکنی داد، ما سرگرم تحصیل شدیم و دیگر در جریان فعالیت های پدر نبودیم ولی می
دانستیم مرد کارآمد و آگاه و مدیری مسلط است.
ما هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودیم که پدرم بر اثر سکته مغزی جان از کف داد، مادرم که عمیقا
به پدرم وابسته بود، بیمار شد و به بیمارستان انتقال یافت. 9 سال بعد، او هم رفت، من و خواهرم
ماندیم با میلیونها دلار ثروت که در چند ساختمان بزرگ، دو خانه باشکوه، در دو منطقه گرانقیمت
شهر و یک شرکت تولیدات کامپیوتری و حساب های بانکی پر از اندوخته خلاصه می شد!
من تا چشم برگرداندم، خواهرم ثریا عاشق شده و یک شب در یک جشن باشکوه ازدواج کرد و
چند ماه بعد هم، به توصیه شوهرش، از من خواست هرچه از این ثروت سهم دارد، بردارد و
برود! من مخالف بودم، چون تازه من به امور شرکت ها و اداره ساختمان ها و خلاصه ثروت
کلان برجای مانده، آشنا شده بودم، ولی ثریا اصرار داشت، تا آنجا که یک وکیل به میدان فرستاد و
من احساس کردم که شوهرش با نقشه حساب شده ای عمل می کند ولی نمی خواستم ذهن خواهرم
را بهم بریزم..
متاسفانه با تحمل کلی ضرر بابت فروش عجولانه، تقسیم آنچه داشتیم صورت گرفت و خواهرم در
نهایت، پی زندگی خود رفت و من خودم را کاملا تنها می دیدم، البته یکی دو منیجر و آسیستان
خوب استخدام کردم، ولی اصلا آمادگی چنین شرایطی را نداشتم. درواقع پدرم، مرا برای چنین
موقعیت هایی تعلیم نداده بود، چون اداره بیزنس در ایران کاملا متفاوت بود. در همین فاصله من
عاشق دختری شدم که تحصیلکرده رشته مدیریت در دانشگاه بود و می توانست یاور خوبی باشد
کاملیا عاشق بچه بود، خیلی زودتر از آنچه تصور می رفت، ما در طی 4 سال صاحب 3 فرزند
شدیم، با وجود همه امکانات پرستاری از بچه ها، کاملیا دوست داشت خود بیشتر به بچه ها برسد
من به تشویق یکی از آسیستان هایم، وارد بازار استاک مارکت شده بودم که تا 5 سال همه چیز
بخوبی پیش می رفت ولی ناگهان یک شوک در بازار استاک مارکت، سبب شد من بیش از 8
میلیون دلار از دست بدهم و این حادثه مرا واداشت بسیار محتاط شوم تا آنجا که به یک مرد
خسیس و ملاحظه کار مبدل شدم. کاملیا که شرایط تازه را تحمل نمی کرد، با من درگیر شده و کار
به تقاضای طلاق کشید، من اصلا متوجه نبودم که طلاق سبب ازهم پاشیدگی بیزینس های من می
شود، از سویی بچه ها دچار سرگشتگی خواهند شد و من دوباره تنها می شوم، ولی درنهایت
یکروز بخود آمدم که در مسیر تقسیم اموال و ثروت، من هم چون پدرم در ایران، زیان و ضربه
سنگینی را تحمل کردم. در آن شرایط، متوجه کلاهبرداری یکی از آسیستان های خود شدم که دو
میلیون دلار از درآمدهای نقدی را بالا کشیده بود، وکیل و وکیل کشی ها، که از زمان خواهرم
شروع شده بود و با کاملیا به اوج خود رسیده بود، در مقابله با این شکل هم، شب و روزم در دفتر
وکیل می گذشت تا بعد از یکسال خلاص شدم، ضمن اینکه دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم، از
سویی از دیدار بچه ها بخاطر درگیریهای قبلی، محروم بودم و کارم به جایی کشید که همه زندگیم
در خانه بزرگ 14 خوابه ام خلاصه شد. گاه پارتی هایی می دادم، که البته با کمترین هزینه بود
تا یک زن تازه وارد زندگیم شد، می گفت عاشق من است، همه کاری کرد که من باور کنم مرا
دوست دارد، به او گفتم اگر ازدواج کنم، او هیچ حقی بر ثروت من ندارد، او هم با میل و رغبت
پذیرفت و همین سبب شد من باور کنم که ملینا عاشق من است
ملینا برای سرگرم کردن من، ترتیب سفرهایی را می داد، دوستان را دور من جمع می کرد،
مراقب درآمد من از ساختمان ها و کمپانی هایم بود، من از خودم می پرسیدم برای زنی که همه
وجودش را برای من گذاشته و طلب هیچ چیزی را نمی کند، من چه کرده ام؟ با خود گفتم حداقل با
سهیم کردن او در بخشی از ثروت خود، او را خوشحال کنم و در روز تولدش، این خبر و این سند
را بدستش دادم. خیلی خوشحال شد و گفت من هرکاری کردم بخاطر عشق تو بود نه ثروت تو
یکروز بر اثر اتفاق از طریق یکی از کارمندان سابق کمپانی، فهمیدم ملینا در کاستاریکا شوهر و
دو دختر دارد، داشتم سکته می کردم، باور کنید همانجا زانو زدم، به هر طریقی بود تا خانه راندم
و وقتی با ملینا روبرو شدم، از شدت خشم، مشتی بر صورتش کوبیدم و در یک لحظه صورتش
پر از خون شد. نیم ساعت بعد من با دستبند روانه زندان شدم. ملینا مدعی شده بود که 3 سال است
او را زجر می دهم، دست و پایش را با زنجیر به تخت می بندم و رابطه جنسی شبیه حیوانات با او
دارم!
من نتوانستم ثابت کنم ملینا شوهر دارد، ولی او همه ادعاهای خود را با شاهدانی که درواقع همان
مهمانان پارتی های ما بودند، ثابت کرد و بعد از یکسال جنگ، نیمی از ثروت مرا گرفت و رفت
من ناگهان احساس کردم هیچکس را در زندگی ندارم، بخاطر خسیس بودن، همسر و سه فرزندم
را از دست دادم، ملینا که عاشق دلخسته من بود، یک زن کلاهبردار و سنگدل و نقشه کش بود که
مرا به روز سیاه نشاند، دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم، فامیل و آشنا و دوستی هم نداشتم، همه
زندگیم را روی ثروت بازمانده از پدرم بنا ساخته بودم، درها را بروی خود بستم، حدود 3 ماه
درون اتاق های خانه راه می رفتم و با خود حرف می زدم، تا با یکی از دوستان قدیمی ام، از
دوران کاملیا حرف زدم، گفت کاملیا شب و روز خود را برای پرستاری و تعلیم و تربیت بچه ها
گذاشته و با وجود خواستگاران فراوان، تن به ازدواج، حتی رابطه تازه هم نداده است.
همان شب به کاملیا زنگ زدم، تعجب کرد، گفتم برای کوتاهی ها، اشتباهات گذشته و خطای
بزرگم بخاطر از دست دادن تو و بچه ها، پشیمانم و عذر می خواهم، کمی سکوت کرد و گفت
شنیدم ازدواج کرده بودی؟ گفتم یک اشتباه بزرگ بود، حرفش را هم نزن. تنها آرزویم دیدار بچه
هاست، دیدار توست، اگر مرا بخشیده باشی! گفت بگذار فکر کنم. گوشی را گذاشتم، فردا صبح
یکی از دوستانم از لندن زنگ زد و گفت تولدت مبارک، تعجب کردم، خودم هم یادم رفته بود
از درون یخچال یک کیک درآوردم، چندتا شمع بر رویش جای داده و روی میز گذاشتم تا خودم
تولدم را جشن بگیرم. در همان لحظه صدای زنگ در آمد. در را باز کردم، کاملیا و بچه ها بودند
آغوش برویشان گشودم و با صدای بلند گریستم و بچه ها با تعجب نگاهم می کردند، کاملیا چون
گذشته، موهایم را نوازش می داد و می گفت از این به بعد سعی کن بچه خوبی باشی