یادداشت شماره 1934

اسی از کالیفرنیا

دخترم به دادم رسید

قبل از انقلاب در ایران، بدلیل ثروت هر دو خانواده و شغل خوب شوهرم مجید، ما همیشه در بهترین شرایط زندگی می کردیم. در خانه 25 سال پیش بود، درست 11 سال از کوچ ما از ایران می گذشت، من براستی عاشق همسرم رکسانا بودم، ولی هیچگاه در وجود اوعشق را نیافتم، حتی زمانی که دخترمان فیروزه بدنیا آمد، بازهم رکسانا حرف از پول می زد که به قول او مشکل گشای همه بود، من کار ریمادلینگ می کردم و درآمد نسبتا ً خوبی داشتم، با سرمایه ای که از ایران آورده بودم خانه قشنگی خریده بودم که 4  اتاق خواب داشت که به مرور در اشغال دو خواهر و دو برادر رکسانا درآمد. من هنوز خوشحال بودم، چون احساس می کردم سبب رضایت و خوشحالی رکسانا و خانواده اش شده ام. چون خانه را نقد خریده بودیم، هزینه زندگی مان بالا نبود، رکسانا هم اهل کارکردن نبود، می گفت زن باید خانه دار باشد، که خانه دار هم نبود، اگر خواهرانش غذا نمی پختند، بوی غذا هم زیر سقف خانه ما
نمی پیچید، من با میل همه مایحتاج خانه را می خریدم، حتی مبلغ قابل توجهی هم به رکسانا می دادم تا بقیه کم و کاستی هایش جبران شود
 خانه ما همیشه پر از دوستان و فامیل رکسانا و خواهران و برادرانش بود و من همیشه روی خوش نشان می دادم که مبادا در مورد اهل خانه کوتاهی و بی احترامی کرده باشم. در این فاصله پدرم در ایران فوت کرد و مادرم کاملا ً تنها شد و من تصمیم گرفتم او را به آمریکا بیاورم، ولی انگار رکسانا راضی نبود و مرتب می گفت اگر تو مادرت را بیاوری، من هم باید پدر و مادرم را بیاورم. من گفتم ولی خوشبختانه هنوز یکی از خواهران و برادرانت در ایران هستند، دوروبر مادرت پر از فامیل و نوه و نتیجه است، ولی رکسانا حرف خودش را می زد.
مدتی گذشت، من همچنان تدارک سفر مادرم را می دیدم که رکسانا ناگهان پا را در یک کفش کرد که برادرانم قصد دارند یک کمپانی تولید و تعمیر کامپیوتر باز کنند و نیاز به سرمایه دارند، من گفتم مبلغی در بانک پس انداز دارم، با کمال میل به آنها قرض می دهم، رکسانا گفت موضوع یک کمپانی بزرگ است، بهترین راه گرفتن وام روی خانه است، من که جا خوردم گفتم ولی من همه دسترنج سالها زحمت و کار در ایران را برای خرید این خانه بکار گرفتم که عمری راحت باشیم و قسط ندهیم، رکسانا گفت آبروی مرا نزد فامیل نبر، درنهایت قسطش را برادرانم می پردازند، من راستش زیر بار نرفتم و همین به رکسانا گران آمد
تا اینکه یک شب، به بهانه ای جروبحث قدیمی را شروع کرد، مرتب به من توهین می کرد، به مادرم ناسزا می گفت و مرا حرامزاده خطاب می کرد و من عصبانی شدم و یک سیلی بر صورتش زدم، او هم همه ظروف آشپزخانه را بسوی من پرتاب کرد، با داد و فریاد همسایه ها را خبر کرد یک ساعت بعد در برابر چشم همسایه ها، پلیس به درون خانه ما آمد و به من دستبند زدند، در شرایطی که به چشم دیدم که رکسانا با تلفن و کیف دستی اش به صورت خود کوبید و چند جای صورتش را زخمی کرد و به اتفاق، برادرها و خواهران به پلیس گفتند که من قصد خفه کردن او را داشتم و تنها در آن هیاهو دختر 10 ساله ام بود که به من چسبیده بود و گریه می کرد
من به زندان افتادم، خجالت می کشیدم به دوستان خود زنگ بزنم و کمک بخواهم، اگرچه اهل خانه به دوستان و آشنایان زنگ زده و همان قصه دروغین را به آنها گفته بودند، بطوریکه دوستان نزدیک و دور به تلفن های من هم جواب نمی دادند. در دادگاه بخاطر شهادت دروغ همه خانواده و بعد دوستان رکسانا من به 5 سال زندان محکوم شدم. لحظات سخت و دردآوری بود، آنقدر از همه چیز و همه کس بیزار بودم که خیلی راحت از رکسانا جدا شده و او خانه و پس انداز را هم صاحب شد و من خود را به سرنوشت سپردم
در 5 سالی که در زندان بودم، فقط  دو دوست قدیمی ام و یک روزنامه نگار آشنای شهرم به ملاقات من آمدند و سرگرمی من همین مجله جوانان بود و کتاب هایی که برایم می فرستادند. من حتی به مادرم در ایران هم زنگ نزدم، تا برادرزاده ام که برای تحصیل به آمریکا آمده بود، پرسان پرسان به ملاقات من آمد و خیلی ناراحت شد ولی کاری از دستش برنمی آمد.
من بعد از پایان دوره زندان، با اصرار برادرزاده ام به آپارتمان او رفتم و بعد با تماس با یکی از همکاران قدیمی، به همان شغل ریما دلینگ برگشتم. باور کنید از ساعت 7 صبح تا 11 شب کار
می کردم و خستگی را نمی فهمیدم، اصلا ً زندگی را از همان دریچه کار سخت خود می دیدم و بدلیل ذوق و استعدادی که در کارهای هنری ظریف چون کار چوب و گچ داشتم، در این زمینه خیلی زود کارم گل کرد و بعد از 4 سال با تلاش بسیار با کمک دوستی، در یک رستوران با دخترم فیروزه که حالا 21 ساله و دانشجوی دانشگاه بود، روبرو شدم، با دیدن من، به سویم پرید هردو گریستیم، فیروزه گفت پدرجان! من سالها بدنبال تو می گشتم، من می دانم که تو بیگناه بودی، من با همه کودکی ام شاهد بودم که مادرم و خاله ها و دایی ها چگونه با هم نقشه کشیدند و هرشب با هم برنامه ریزی می کردند و جالب اینکه بعد از 3 سال میان خودشان هم اختلاف افتاد و از هم جدا شدند. پرسیدم چه رشته ای می خوانی و چه کسی کمکت می کند؟ گفت یکی از دوستان قدیمی مادرم، که پی به حقیقت برد و قسم خورد مرا کمک کند، تا به آرزویم که وکیل شدن بود برسم. او یک زن بسیار آگاه و مهربان و فداکار است، عمری مدیونش می مانم. گفتم چقدر به تو افتخار می کنم اینکه دخترم یک وکیل می شود، گفت ولی همه این تلاش ها بخاطر اثبات بی گناهی شماست، من باید یک روزی ثابت کنم که پدرم بیگناه به زندان رفته و 5 سال عمرش را پشت میله های زندان گذرانده است، گفتم دیگر خیلی دیر است، ضمن اینکه مدرک و سند و شاهدی وجود ندارد، فیروزه گفت من درمیان اثاثیه مادرم، نامه ها و مدارک و اسنادی پیدا کردم که مطمئن هستم همه آنها بکار می آید
پرسیدم مادرت کجاست؟ گفت من ارتباطی با مادر ندارم ولی گفت در این مدت دو بار شوهر کرده و طلاق گرفته است و باور کن دچار سردرگمی و عذاب وجدان شده است. گفتم آن زن که من
می شناسم وجدانی ندارد که دچار عذاب شود. دخترم مرا بغل کرده بود و با من اشک می ریخت. بعد هم قول داد هر روز با من در تماس باشد
من آن شب، بعد از سالها بدون اندوه خوابیدم، خواب کودکی های فیروزه را می دیدم و یکی از دلخوشی هایم این بود که مادرم در ایران سلامت است، هنوز آرایشگاه خود را اداره می کند و در انتظار است تا دوباره با من زیر یک سقف برود
یک سال طول کشید تا فیروزه خبر داد شکایت شما را علیه مادرم و خانواده اش به دادستان داده ام و تا دو ماه دیگر هم من در دادگاه می توانم از شما دفاع کنم، من فقط با شنیدن این حرفها بغض
می کردم و به خود می بالیدم.
آن روز موعود رسید، من با دخترم به دادگاه رفتم و رکسانا با دوستان خود با یک وکیل آمده بود، مرتب به من و فیروزه فحش می دادند، درون دادگاه هم دست بردار نبود، بطوریکه قاضی هشدار داد اگر بازهم ادامه دهد او را از دادگاه بیرون می کند
فیروزه همه آنچه در آن سن و سال کم شنیده بود، بازگو کرد و بعد چند نامه که میان مادرش و برادرانش رد و بدل شده بود و همچنین کپی چندین ایمیل را با توافق قبلی با قاضی، به دست او داد، که به نظر می آمد هنوز قاضی دچار تردید است و مدارک را کافی نمی داند
در آن لحظات بود که خواهر کوچکتر رکسانا وارد دادگاه شد و بدنبال گفتگوهایی که میان وکیل و قاضی صورت گرفت، او در جایگاه شاهد، چنان مچ رکسانا و توطئه برادران خود را فاش ساخت که قاضی گفت حالا نوبت رکساناست که همه آنچه که با کلک دزدیده، پس بدهد و به زندان هم برود
در آن لحظه، من ناگهان با دیدن یک صورت مهربان، چنان تکان خوردم، که دادگاه و شکایت و ظلم رکسانا فراموشم شد، چون فیروزه مادربزرگش را از ایران آورده بود که بزرگ ترین هدیه زندگی من بود و همه حاضرین در دادگاه از دیدن لحظه به آغوش کشیدن مادرم و خوشحالی فیروزه، چشمان شان پر از اشک بود و رکسانا از خجالت سرش را میان دستهایش گرفته بود