یادداشت شماره 1935

هوشمند از سیاتل

زنی که دو شوهر داشت
یکی از روزهای داغ تابستان 5 سال پیش بود که من بدیدار مادر بیمارم در استانبول، به ترکیه
رفته بودم. در هتلی که اقامت داشتم، دو سه خانواده ایرانی دیگر هم بودند. در جمع آنها دو خانم
حدود 35 ساله هم بودند، که چهره های زیبا و اندام شکیلی داشتند بطوریکه نظر بیشتر مردها و
حسادت برخی خانم ها را برانگیخته بودند. در همان سه چهار روز اول، یکی از آنها بنام مهتاب،
یک خواستگار خوب پیدا کرد، یک سیتی زن انگلیسی، که آخر هفته هردو غیب شان زد و ما
نفهمیدیم کجا رفتند و چه پیش آمد؟
هنگامه دومین خانم، نظر مرا جلب کرده بود که به بهانه احوالپرسی از مادرم، خودش سر صحبت
را باز کرد و وقتی پرسیدم در ترکیه چه می کند؟ گفت راستش آمده ام تا راهی برای فرار از ایران
پیدا کنم، بعد از 6 سال زندگی پر درد و شکنجه با شوهر سابقم و مزاحمت های بعدی او، چاره ای
جز فرار ندارم، پرسیدم هدفش کجاست؟ گفت آمریکا، که مطمئنم شوهر سابقم دیگر بمن دسترسی
نخواهد داشت. همین حرفها باب آشنایی ما را باز کرد و فردای آن روز دعوتش کردم تا به اتفاق
مادرم به یک رستوران برویم، خیلی استقبال کرد، چون پرستاری دلسوز دور و بر مادرم را
گرفت و در تمام مدت که در رستوران بودیم، با مهربانی خاص از مادرم پذیرایی و مراقبت کرد،
بطوریکه مادرم آن شب بمن گفت اگر قصد ازدواج داری، این فرشته را بردار و برو!
روزهای بعد، روزهای شیرین آشنایی و بعد دلبستگی بود، بطوریکه من تصمیم خود را گرفتم و با
بدرقه مادرم، دو سه روز باقیمانده را با هنگامه به گردش در شهر و حضور در یک کنسرت روی
کشتی گذشت و هنگامه یک شب در آغوش من گریست و گفت فکر نمی کردم براستی در زندگی
طعم خوشبختی و عشق را بچشم و امروز حاضر نیستم در هیچ شرایطی تو را و این روزهای
شیرین و خاطره انگیز را از دست بدهم.
روزی که به هنگامه پیشنهاد ازدواج دادم، دستهایم را بغل کرده، می بوسید و می گریست و فقط
می پرسید آیا با من مهربان می مانی؟ آیا هرگز مرا کتک نمی زنی؟ آیا مرا در آن سرزمین غریب
رهایم نمی کنی؟ و من او را در آغوش می فشردم و می گفتم قسم می خورم.
در همان استانبول با هنگامه ازدواج کردم و قرار شد او در همان هتل بماند تا من در بازگشت به
آمریکا، سریعا امکان سفر او را فراهم کنم.
از بخت من و وکیل باتجربه ای که دوست قدیمی ام بود، با تهیه یک پرونده کامل و مؤثر و اینکه
هنگامه بدنبال شکنجه از دست شوهر سابق خود گریخته و هرلحظه ممکن است همان شخص به
سراغ او در ترکیه بیاید، خیلی زودتر از آنچه تصور می رفت، هنگامه به سیاتل وارد شد و من
احساس کردم در زندگی خود دیگر هیچ کم و کسری ندارم.
هنگامه از همان ماه های اول از کتک ها، شکنجه ها، تبعیض های زندگی خود، حتی در میان
دوستان و آشنایان خود گفت و اینکه زنان در ایران کنیزی بیش نیستند، همه حقوق شان پایمال شده
است. من هرچه می خواستم بگویم، این موارد در زندگی همه در ایران وجود نداشته است، حرفم
را رد می کرد و حتی می گفت همه فامیل خودش نیز به دلیل رشوه هایی که شوهر سابقش به آنها
می داد، پشت او ایستادند و همه مخالف سفرش به خارج بودند و درواقع با این سفر، همه او را
طرد کردند و پدرش گفته ما دختری به نام هنگامه نداریم! درواقع هنگامه به من فهماند که همه

پل های پشت سرش ویران شده است.
یک شب بر اثر اتفاقی هنگامه را دیدم که به یک عکس خیره شده و چشمانش پر از اشک است،
جلو رفتم، کمی دستپاچه شد و گفت عکس خواهر زاده ام سیاوش است، خیلی بچه مهربان و در
عین حال شیطونی بود که شدیدا مورد علاقه من بود.
من دنباله حرف را نگرفتم، ولی کمی جا خوردم، گرچه مهربانی ها و توجه خاص هنگامه در
زندگی مان، مرا کاملا تحت تأثیر قرار داده بود و با خود می گفتم چرا زودتر با این فرشته آشنا
نشدم؟
یکروز که به او گفتم تو بدون اینکه خود بدانی ورقه ای را امضاء کردی که هیچ حقی از ثروت
گذشته و آینده من نداری، خندید و گفت من عشق تو را، خلوص تو و مهربانی تو را می خواهم،
ثروتت مال خودت، من با داشتن تو بالاترین ثروت دنیا را دارم.
بعد از سه سال، با تولد پسرمان من احساس کردم، صادق تر، انسان تر و وفادارتر و عاشق تر از
هنگامه دیگر در زندگی من نخواهد آمد و تصمیم گرفتم او را در همه ثروت خود شریک کنم.
وقتی به او خبر دادم گفت چرا؟ من نیازی ندارم، تو را دارم. پسرمان یکساله بود که هنگامه
پیشنهاد کرد از طریق دخترخاله اش در ایران که مشاور املاک است، یک خانه در اطراف تهران
بخریم و بعنوان سرمایه آینده پسرمان بگذاریم. من راستش مخالف بودم و گفتم با هیچ نوع سرمایه
گذاری در ایران موافق نیستم، هنگامه برای اولین بار عصبانی شد و گفت تو آینده نگر نیستی، پس
از سهم من از ثروت خودت، از پس انداز خودت، این خانه را بنام من بخر، تا در آینده ثابت کنم
چقدر عاقلانه فکر می کردم، گفتم با این نظر هم مخالف هستم. این حرف من بیشتر او را عصبانی
کرد، بطوریکه در اتاق خواب را بروی من بست. من اصلا فکر نمی کردم زن و شوهری چنین
برخوردی با هم داشته باشند، خصوصا که گفت اگر ورود به اتاق خواب برایت مهم است به آنچه
گفتم عمل کن، گفتم اگر رابطه زناشویی چنین شرط و شروطی دارد من اصلا این رابطه را نمی
خواهم! هنوز حرفم تمام نشده بود که بمن حمله کرد، چنان مشت هایی بر سر و شانه و گردنم
کوبید که من گیج و منگ مانده بودم، می خواستم از خودم دفاع کنم که هنگامه خودش را به در و
دیوار کوبید، دیدم صورتش زخمی شده و دستهایش و حتی پاهایش آسیب دیده، گفتم ادامه نده، من
حاضرم هرچه بخواهی تحت شرایطی انجام دهم ولی این حرکات را متوقف کن.
هنگامه ظاهرا دست کشید، ولی وقتی من شرایط خود را گفتم دوباره دو شب بعد همان بساط را
راه انداخت و من تا چشم باز کردم، خانه ام پر از پلیس بود. هنگامه که باز هم خود را زخمی
کرده بود، مرتب گریه می کرد و می گفت شوهرم یک سال است هر شب مرا کتک می زند و
تهدید به مرگ می کند.
من چون وکیل باتجربه ای داشتم خیلی زود از زندان درآمدم. به دلیل ممنوعیت از ورود به خانه،
در هتلی اقامت کردم. در این شرایط بعد از 5 سال از برادرانم در ایران خواستم درباره سوابق
زندگی و خانواده هنگامه تحقیق کنند.
نتیجه تحقیق تکان دهنده بود، چون خبر دادند هنگامه در ایران شوهر و 3 بچه دارد و تحقیق
شوهر خواهرم که کاراگاه بود خبر از توافق هنگامه و شوهرش داد برای چنین فریب ها و
کلاهبرداری ها و اینکه قبلا هم چنین اقدامی را انجام داده اند!
. . . روزی که هنگامه به ایران دیپورت شد، من فقط یک غم بزرگ داشتم آنهم پسرکم بود، که با
همه کودکی اش چشم به دنبال مادرش داشت و او را صدا می زد و من دیگر کاری از دستم بر
نمی آمد و فقط او را در آغوش می فشردم.