یادداشت شماره 1937
شیفته از: جنوب کالیفرنیا
از گوشه تاریک زندان تا بلندای بزرگترین کمپانی
من و کیو همسرم 18 سال پیش به آمریکا آمدیم. تنها فرزندمان فرشته 14 ساله بود و من در یک
آرایشگاه کار می کردم و کیو در یک رستوران منیجر بود. هردو درآمد کافی برای یک زندگی
معمولی داشتیم، فرشته خیلی زود راهی کالج و بعد هم دانشگاه شد و سریع تر از آنچه تصور
می رفت، یک شغل خوب پیدا کرد و با آقایی که در ایران صاحب زندگی و بیزنس بود و در
آمریکا هم تازه بیزنسی را راه انداخته بود، ازدواج کرد و بعد با شوهرش به چین رفتند و چنان
سرگرم زندگی خود و بچه دار شدن و بقولی ترقی در کارشان شدند که ما را فراموش کردند. در
این میان ما یک آپارتمان خریدیم که قسطش بالا بود ولی هردو کمک می کردیم و می پرداختیم.
حدود 8 سال پیش، کیو هوای ایران به سرش زد و گفت می خواهم زمینی که از پدرم به من و
برادرم به ارث رسیده، بفروشم و من هم در ایران یک آپارتمان بخرم تا سرمایه ای برای آینده مان
باشد.
خود بخود من باید بیشتر کار می کردم تا همه هزینه ها را بپردازم، از جمله قسط سنگین آپارتمان
را که سبب شد من از 8 صبح تا 9 شب کار کنم و وقتی به خانه می آمدم، تقریبا بیهوش می شدم.
یکی دو بار به کیو گفتم هزینه ها خیلی بالاست، یک کاری بکن، اگر زمین را فروختی، مبلغی هم
برای قسط آپارتمان بفرست. گفت همین کار را می کنم، ولی نپرسید تو با این همه کار و زحمت
بدون من چه می کنی؟ چه می کشی؟
یکروز که خواب آلود از سر کار برمی گشتم، ناگهان سایه ای در خیابان جلویم پیدا شد و من فقط
صدای برخورد اتومبیل را با چیزی سنگین شنیدم، دستپاچه بیرون پریدم، مردی روی زمین افتاده
بود و در آن لحظه آرزوی مرگ داشتم و از شدت درماندگی و ترس بی اختیار بر سرم می کوبیدم
و فریاد می زدم، لحظاتی بعد پلیس و آمبولانس از راه رسید و پلیس مرا با دستبند با خود برد،
اتومبیل را کنار خیابان رها کردم که هرگز پیدایش نکردم و چون بیمه اش تمام شده بود، دستم به
جایی بند نمیشد.
ناگهان خودم را در زندان دیدم، باورم نمی شد، باور کنید اشکهایم بند آمده بود، نمی دانستم چه
سرنوشتی انتظارم را می کشد. از همان درون زندان به کیو زنگ زدم، ظاهرا نگران شد و گفت
همین هفته برمی گردم، نگران نباش!
در زندان سرگشته و منتظر بودم تا مرا به دادگاه بردند، در دادگاه قاضی مرا مجرم شناخت، فقط
یک شانس آوردم که در من اثری از الکل و مواد ندیدند. آنروز در دادگاه با 4 برادر آن مرد
روبرو شدم که بر سرم فریاد می زدند، اگر از زندان بیرون بیایی تکه تکه ات می کنیم و فقط یک
خانم میانسال در جمع آنها بود که می گفت ولش کنید حتما خوابش برده، حتما آن لحظه مریض و
یا زیاد خسته بوده، بهرحال قانون تکلیفش را روشن می کند.
10 روز بعد کیو در زندان به ملاقات من آمد، گفت جرمت خیلی سنگین است باید پول زیادی
بپردازیم تا موقتا آزاد شوی، قدرت استخدام وکیل را هم ندارم، فریاد زدم آپارتمان را بفروش و به
داد من برس، من در این تاریکخانه دق می کنم!
وقتی دادگاه مرا به 4 سال زندان و پرداخت خسارت محکوم کرد، دیگر هیچ نشانه ای از شوهرم
نبود. به برادرش در ایران زنگ زدم و گفت تو با آن کارت خانواده را از هم پاشیدی، برادر مراسرگردان کردی، دیگر چه می خواهی؟ آنروز فهمیدم که من هیچ یاوری در این دیار ندارم، چون
بعد از دو سه تلفن و تماس با دخترم، فرشته راحت آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت مادر
جان! من صلاح نمی دانم این ماجرا را با شوهرم درمیان بگذارم برای خانواده ما خیلی افت دارد
مادرمن در زندان باشد. من دیگر نگذاشتم دخترم ادامه بدهد و تلفن را قطع کردم و فقط گریستم.
همه شب را گریستم و اگر هم سلولی ها بدادم نمی رسیدند، همان شب رگهای دستم را می زدم.
خانم هایی که هر کدام به اتهامی زندانی شده بودند دورم را گرفتند و وقتی گفتند بعضی هاشان به
حبس های طولانی محکوم شده اند، کمی آرام گرفتم. همزمان با سابقه ای که در کار طراحی لباس
بچه ها داشتم، از همانجا با کمک همان خانم ها شروع کردم، طرح هایی را برای استورهای
بزرگ و کمپانی های لباس بچه ها می فرستادم، ولی تا مدتها هیچ جوابی نمی آمد. بعد از دو سال
و نیم در تماس با یک گروه که بدنبال نجات بیگناهان زندانی بودند، خانمی به سراغم آمد و من
همه اسرارم را برایش گفتم، آدرس و مشخصات خانواده آن مرد را هم دادم، او قول داد در حد
توان برایم کاری بکند. همان روزها یک بوتیک بچه ها برخی طرح های مرا پسندیده و نماینده ای
به زندان فرستادند و من قراردادی را امضاء کردم و گفتند پول قابل توجهی به حساب من واریز
می کنند تا همکاری را ادامه بدهم.
دو ماه گذشت، یکروز خبر دادند که همان خانم یاری دهنده به ملاقات من آمده، هیجان زده به
سراغش رفتم، در چهره اش نور امیدی دیدم. گفت خواهر بزرگ آن آقا برایم فاش ساخته که در
شب حادثه برادرش به دلیل خیانت همسرش قصد خودکشی داشت، درواقع او خودش را جلوی
اتومبیل تو انداخته است.
من با شنیدن آن حرفها، احساس عجیبی داشتم و آن خانم را بغل کردم و گفتم انگار خدا ناله های
شبانه مرا شنیده است. آن خانم گفت من همه مراحل را دنبال می کنم و در دو سه هفته آینده تو را
در جریان می گذارم که 20 روز بعد مرا به دادگاه فراخواندند و با وجود اینکه خواهر آن آقا کمی
هم ترسیده بود، ولی آن خانم یاری دهنده به او قول داده بود هیچ دردسری متوجه او نمی شود و
من شکایتی علیه او نمی کنم و آن خانم مهربان و باوجدان، ناجی من شد.
نمی خواهم جزئیات را برایتان بگویم، فقط یکروز صبح با یک کیف کوچولو که همه مدارک و
بقیه پول نقدم در آن بود، از زندان بیرون آمدم و همان خانم مرا به یک هتل کوچک برد، چون
فهمیدم دیگر آپارتمانی وجود ندارد. بعد هم گفت همه هزینه ات را می پردازم، ضمنا نیز از سوی
مسئولان قضایی مبلغی به تو تعلق می گیرد. من به او گفتم من نیاز به ارائه طرح هایم دارم گفت
من آشنایان زیادی دارم که در همین زمینه فعال هستند، براستی هم درست گفته بود، چون چند
هفته بعد، من را با زن و شوهری آشنا کرد که در کار تولید لباس های کودکان بودند، آنها با دیدن
طرح های من آماده همکاری شدند، در این فاصله من فهمیدم کیو مرا غیابا طلاق داده و آپارتمان
را فروخته و به ایران بازگشته و ازدواج هم کرده است.
من خدا را از دریچه دیگری می شناسم، خدای روز و شبهای تاریک زندگی من، خدای شبهای
گریه های اندوهناک من، خدایی نیست که همه می شناسند و همین خدا بود که مرا به سویی
رهنمون شد که من در مدت یک سال و نیم در یکی از بزرگترین کمپانی های تولید لباس های
کودکان، بکار مشغول شدم، همان کمپانی ها برایم آپارتمان جدید و اتومبیل خرید و پس اندازی
دور از انتظار برایم ساخت و من هر روز ذوق و ابتکارم بیشتر اوج می گرفت خودم هم باورم
نمیشد من این همه پشتکار و ابتکار را در ذهنم پنهان داشتم و آنهم به این سرعت و با کمک
بزرگترین کمپانی تحت نظر بزرگترین مدیران، خودم را به بالا بکشم. شما اسم این رویدادها را
چه می گذارید؟روزی که چشم باز کردم دیدم بیش از 250 طراح جوان زیر دست من کار می کنند، روزی که
بخودم آمدم دیدم در یک خانه 4 خوابه رو به اقیانوس که در رؤیاهایم می دیدم، نشسته ام و به
فرشته دخترم زنگ زدم، جا خورد گفتم کجا هستی؟ گفت نیویورک، گفتم حالا می توانی سرت را
بالا بگیری و با همسرت به خانه من بیایی و ببینی مادر همیشه تنهایت چه کرده است، گفت فردا با
نوه هایت می آیم و من فقط بغض کرده و گفتم هرچه زودتر بیایید، سالهاست آشنایی را بغل نکرده ام