یادداشت شماره 1938
مهسا :از شمال کالیفرنیا
!ناگهان من و دخترها در ایران بدام افتادیم
من و فرید با عشق ازدواج کردیم، در ایران بهترین زندگی را داشتیم، هیچ کم و کسری در زندگی
مان نبود، تا برادران فرید یکی یکی راهی آمریکا شدند و مرتب تلفنی از زندگی خوب و راحت و
بیزنس های موفق شان می گفتند و همین سبب تشویق فرید برای پیوستن به آنها شد
من عقیده داشتم با دو دختر و یک پسر 4 تا 12 ساله، چنین سفری به صلاح مان نیست، چون همه
فامیل در ایران بودند، پدر و مادرها، پایگاه خوبی برای همه بویژه بچه ها بودند. پنجشنبه ها بعد
از ظهر، بچه ها شوق دیدار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را داشتند، چون واقعا در طی 24
ساعت زندگی با آنها خیلی خوش می گذشت و هر بار هم هدایایی می گرفتند و با خاطره خوب و
.یک بغل هدیه، به خانه بازمی گشتند
فرید می گفت بچه ها در خارج خیلی زود جا می افتند و به محیط و همبازی های جدیدی عادت
می کنند و در ضمن آینده درخشانی نیز در انتظارشان است
تلاشمان برای صرف نظر کردنش از سفر به جایی نرسید و عاقبت یک روزی آمد که فرید
اثاثیه مان را فروخت و چند چمدان پر از خاطره را جلوی در خانه ردیف کرد تا برادران من با
.اتومبیل ما را به فرودگاه برسانند
من تا به ترکیه برسیم اشک می ریختم، بچه ها می پرسیدند چرا؟ و من می گفتم دلم برای
پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها از همین حالا تنگ شده است. 6 ماه در ترکیه ماندیم تا راهی
شدیم. من با خود عهد کردم در هر شرایطی زندگی تازه را بسازم و مراقب بچه ها باشم، از فرید
غافل نشوم و از همان روزهای اول هم پس انداز کنم، چون پدرم سفارش کرده بود فقط با پس
اندازمی توانی آینده ات را تضمین کنی. تا 3 سال روزگار سختی داشتیم، تا فرید هم یخرید و مشغول شد.و درآمد خوبی هم داشت
گاه من هم به کمکش می رفتم، ولی مهم تر از این ها، بچه ها بودند که خیلی آسان جذب این جامعه
شدند ولی گاه احساس می کردم آنها دلتنگ مهربانی ها و پذیرایی های فامیل در ایران هستند
فرید و برادرانش دنیای خود را داشتند، هرسه بدون توجه به همسر و فرزندان، گاه به سفر
می رفتند، جلسات قمار خانگی داشتند و تا سپیده مشروب می نوشیدند و قهقهه می زدند و کسی هم
حق نداشت وارد اتاق شان بشود. بعد از 7 سال بچه ها جا افتادند، من هم شغلی در یک فروشگاه
تولید لباس پیدا کردم، همین که نیازی نداشتم دست بسوی فرید دراز کنم، خوشحال بودم و درضمن
همه خواسته های بچه ها را تأمین می کردم و گاه به اتفاق بچه ها و همسر یکی از عموهایشان و
بچه هایش، به سفر چند روزه ای می رفتم.
یادم هست درست زمانی که فرید سومین فست فود خود را خرید، اخلاقش عوض شد، دیگر خبری
از قمار خانگی نبود، بعضی شبها نیز تا 12 و یک نیمه شب بیرون بود، وقتی می پرسیدم چرا؟
می گفت برای اداره این فست فودها باید دیروقت برای تهیه مواد اولیه بروم، که بعدها فهمیدم
اصلا نیازی به چنین کاری ندارد و مرکز اصلی این کمپانی ها، مواد لازم را تهیه و ارسال می
دارند. بعضی وقتها، فرید به بهانه صحبت با دوستان و همکاران خود به بالکن می رفت و دو
ساعتی تلفنی حرف می زد تا آنجا که من خوابم می برد و می دیدم او همچنان مشغول است، یکبارکنجکاو شدم و از پشت در به حرفهایش گوش دادم، حرف از عشق و دلتنگی اش بود، حرف از
!اینکه بزودی از شر این زن و این بچه ها خلاص می شوم
فردای آن روز با فرید حرف زدم، ابتدا حاشا کرد و گفت حالا می گویی چه کنم؟ من هرچه بگویم
،تو باور نمی کنی! من گفتم پس مرا طلاق بده! گفت نیازی به طلاق نیست، شما در این خانه باشید
من می روم یک آپارتمان اجاره می کنم، این جمله دلم را شکست و دیگر سکوت کردم تا احساس
کردم رفتارش عوض شده و برای بچه ها هدیه می آورد و مرا دعوت کرد با هم به لاس وگاس
.برویم
خدا را شکر کردم که سر فرید به سنگ خورده است، راستش دلم برای بچه ها می سوخت و
نگران دخترها بودم تا فرید خبر از سکته پدرش در ایران داد و گفت چطوره همه با هم برویم
ایران و دو هفته ای بمانیم؟ من هیجان زده گفتم من حاضرم، حتی همین امروز.
10 روز بعد من و فرید و دو دخترم راهی شدیم، پسرم را به دلیل مشکل سربازی به عمویش
سپردیم و گفتیم زود برمی گردیم. در ایران، یک هفته گرفتار پدر فرید بودم که متاسفانه فوت کرد
و در آن شرایط فرید ، به دنبال ارثیه خوبی بود، من فرصت را مناسب دیده و فرید را به یک
محاکمه فامیلی کشاندم. تقریبا همه فامیل به جانش افتادند و فرید گفت من اجازه دخالت در
زندگی ام را به هیچکس نمی دهم و بحال قهر هفته بعد به آمریکا بازگشت و همه ما را در شوک
فرو برد.
برادرانم گفتند تو هم برگرد طلاقت را بگیر، ما هر کمکی از دستمان برآید می کنیم، چون فرید آن
مردی نیست که ایران را ترک گفت، او زیر سرش بدجوری بلند شده و دیگر هم قابل اصلاح
نیست و بی جهت بچه هایت را قربانی جنگ دو نفره تان نکن.
من چمدان ها را بستم و آماده سفر شدم که ناگهان برادرم خبر داد، فرید شما و دخترها را ممنوع
الخروج کرده است، گفتم چطور؟ گفت چطور نداره! این قوانین ایران است، شوهر می تواند
جلوی سفر همسر و بچه هایش را بگیرد، من صد بار به فرید زنگ زدم و تا جواب داد، گفت
!همانجا بمان تا همه موهایت سپید شود و یاد بگیری با شوهرت نجنگی
من و دخترها تا ده روز حال خوبی نداشتیم، دخترها میلی به غذا و دیدار دوستان و حتی سرگرم
شدن با تلفن و لپ تاپ و تلویزیون را هم نداشتند، آنها انگار همه آرزوهایشان را برباد رفته
،می دیدند. من دست به کار شدم و با یک وکیل حرف زدم، گفت کاری از دست من بر نمی آید
خصوصا که فرید مرتب مبلغی برای ما حواله می کرد تا بهانه ای برای فرار از هزینه های
.زندگی نگذارد
با راهنمایی های دوستی به سراغ یک قاضی جوان رفتم، همه قصه زندگیم را برایش گفتم، همه
شرایط دخترها و نگرانی ام، از شرایط پسر کوچکم در آمریکا گفتم، که هرشب زنگ می زد و
.می گوید بیشتر اوقات در خانه تنهاست و پدرش سرگرم یک خانم خیلی جوان است
قاضی جوان که با وجود اصرار من، هنوز حاضر نیست نامی از او ببرم، همه قوانین جاری را
کاوید و سرانجام حکمی گرفت که من و بچه ها بدون هیچ دردسری به آمریکا برگردیم و نامه ای
رسمی به امضای چند قاضی دیگر برای اتهامات قضایی در آمریکا آماده کرد که من و بچه ها به
.مجرد ورود، آنرا به وکیلی سپردیم تا به دادگاه ارائه بدهد
امروز که من با شما حرف می زنم، فرید طلاق را اجبارا تمام کرده و خانه و پس انداز را بنام
،من و همه فست فودها را بنام بچه ها کرده و به گفته برادر کوچکترش، با عشق بسیار جوان خود
راهی ایران است تا خانه قدیمی مان را بفروشد شاید زندگی تازه ای بسازد و من از پشت پنجره
.بچه ها را تماشا می کنم که با شادی درون استخر خانه بالا و پایین می پرن