یادداشت شماره 1939
شهیار از لس آنجلس
!ظلمی که در حق پدر شد
خانواده 5 نفره ما در ایران، در رفاه کامل بسر می برد و پدرم در بازار تهران در کار طلا بود و
مادرم علیرغم بی نیاز در زیر زمین عریض و طویل خانه، یک آرایشگاه مجهز و مدرن داشت و
به دلیل عشق به این کار، گاه تا ساعت 10 شب کار می کرد و به اعتراض پدرم نیز توجهی
نداشت، چون پدرم می گفت هرچقدر پول نیاز داری من در اختیارت می گذارم، تا بیشتر به زندگی
مان، بخصوص بچه ها برسی، مادرم می گفت من باید سرم گرم باشد، باید با مردم در گفتگو و
دوستی و رفت و آمد باشم، برای ما که در سنین 6 و 8 و 11 ساله بودیم، یک معلم سرخانه و یک
.معلم موسیقی هم گرفته بود تا به خیال خودش ما کم و کسری نداشته باشیم
زندگی آرام ما ناگهان طوفانی شد، چون یکروز خانمی با یک پسربچه 2 ساله در خانه ما را زد و
مدعی شد از پدرمان صاحب فرزندی است ولی پدرم حاضر به ازدواج با او نیست. مادرم با دیدن
آن زن و شنیدن قصه اش، غش کرد و روی زمین غلتید، ما که در سن و سالی نبودیم که اینگونه
مسائل را درک کنیم، به عموها، عمه ها و دایی ها زنگ زدیم و در ظرف یک ساعت خانه ما پر
،از فامیل شد و مادرم را روی تخت خواباندند و او را دلداری دادند، که این زن راست نمی گوید
،نگران نباش. تا شب که پدرم آمد، ماجرا را شنید، چهره اش درهم رفت و گفت من اشتباه کردم
من تحت تأثیر دوستان قرار گرفتم ولی فکر می کردم آن رابطه کوتاه مدت تمام شده است گرچه
.همه هزینه زندگی شان را همیشه پرداخته ام
همه پدرم را سرزنش کردند، یکی از عموها گفت این بیچاره تقصیر ندارد، وقتی رعنا خانم در
مدت 12 سال زندگی مشترک، توجه خاصی به او نداشته، و همه وقت خود را صرف آرایشگاه
کرده، حاضر نشده با برادرم حتی به یک سفر برود، شما چه انتظاری دارید؟ از این ها گذشته
اخیرا در ایران ازدواج دوم و سوم و حتی چهارم هم مرسوم شده، گرچه برادرم نهایتا تن به یک
.صیغه دو سه ماهه داده است
دوتا از دایی ها به عمویم پریدند که این چه حرفی است؟ مگر ما شب و روز مورد نوازش
زنهایمان هستیم؟ مرد باید غیرت خانوادگی داشته باشد، باید به بچه هایش فکر کند و آبروی آنها را
.در نظر بگیرد
تینا خواهر 6 ساله ام بمن گفت معنی آبروی ما چیه؟ گفتم یعنی پدر نباید زن دیگری می گرفت! و
من از خودم می پرسیدم زن دوم و سوم و چهارم چه معنایی دارد؟ مگر یک زن کافی نیست؟
ماجرای آن شب، با سماجت دایی ها و خاله ها جدی تر از آن شد که فکر می کردند، چون پدرم از
خانه قهر کرد و رفت، بعد هم مادرم تقاضای طلاق کرد، همه دورش را گرفتند، طلاق را رسمیت
دادند و دایی بزرگم پیشنهاد کرد مادرم بچه ها را بردارد و با او به آمریکا برود و برای همیشه
.دور پدرم را خط بکشد
با همان سن و سال کم، در جریان بودم که پدرم خیلی سعی کرد جلوی طلاق را بگیرد، جلوی سفر
مادرم را بگیرد و با وجود اینکه بعدها فهمیدم می توانست جلوی سفر ما را بگیرد، ولی مقاومتی
نکرد و بعدها شنیدم به دلیل عشق عمیقی که به مادرم داشت حاضر شد همه کار بکند تا مادرمکوتاه بیاید، ولی دایی ها و خاله ها بدجوری زیر پوست مادرم رفته بودند و سرانجام نیز مادرم را
.با ما همراه ساخته تا به دایی بزرگم در آمریکا بپیوندیم
قبل از سفر پدر با بخشیدن خانه به مادرم و واریز مبلغ بالایی در حساب بانکی اش، او را با دست
،پر روانه کرد. دایی جان بلافاصله برای مادرم یک آرایشگاه باز کرد، ما که دلتنگ پدرم بودیم
آنقدر درباره اش بد می شنیدیم که صدایمان در نمی آمد و خیلی زود هم در جامعه آمریکایی غرق
شدیم و اصلا یادمان رفت پدری داشتیم. چون مادرم همه نشانه ها و عکس ها و یادگارهای پدر را
.هم از جلوی چشم ما دور کرده بود
بعد از چند سال با تشویق دایی جان، مادرم با آقایی که صاحب یک رستوران ایرانی بود ازدواج
کرد ولی خسیس بودن و اخلاق تند شوهر جدید، مادرم را به شدت افسرده کرده بود و عاقبت با
،اصرار از آن آقا جدا شد، ولی دایی جان دست بردار نبود؛ چون چند سال بعد، بدلیل زیبایی مادرم
خواستگار تازه ای برایش پیدا کرد و از همکاران کمپانی اش بود، آن آقا اهل ترکیه بود، بسیار
مذهبی و متعصب، بطوریکه مادرم را بعد از سالها به نماز و روزه و بعد هم حتی یک سفر
.اجباری حج واداشت که باز هم مادرم روزی به تنگ آمده و با التماس تقاضای طلاق کرد
من بعنوان پسر بزرگ خانواده در 29 سالگی فارغ التحصیل رشته دندانپزشکی شده و با همسرم
یک کلینیک باز کرده بودیم. در آنزمان بود که من یاد خاطره های پدرم در ذهنم زنده شد، یکبار
که با مادرم تنها بودم، از او پرسیدم آن جدایی جنجالی و بعد هم سفر عجولانه به آمریکا را چگونه
،پذیرفتی؟ چشمانش پر از اشک شد و گفت حقیقت را بخواهی من درواقع پدرت را بخشیده بودم
چون او را مردی بسیار مهربان و اهل خانواده می شناختم، شاید من به دلیل مشغله زیاد آرایشگاه
و کم توجهی به پدرت، عامل اصلی آن حادثه بودم، ولی متاسفانه دایی ها و خاله ها چنان ذهن مرا
نسبت به پدرتان و آینده تاریک کردند که من تسلیم شدم، ولی خودت شاهد بودی که دو ازدواج
نافرجام من، فقط بخاطر همین سرگشتگی و پشیمانی بود. گفتم هیچگاه سراغ پدر را گرفته ای؟
گفت دورادور شنیده ام که در هیچ شرایطی حاضر به ازدواج نشده و همه خانه را پر از عکس
های عروسی مان و عکس های من و شما کرده است، شب و روز کار کرده و دور دوستی ها و
رفت و آمدها را هم خط کشیده است. من دیگر سؤال نکردم، ولی بدون اطلاع مادر و خواهرانم،
ترتیب یک سفر به ایران را دادم و ابتدا به سراغ عموی جوانم رفتم، او مرا در جمع فامیل برد،
من چنان در جمع آنها دچار احساسات شدم که بخود گفتم چرا این همه سال از این عشق محروم
بودم؟ سراغ پدرم را گرفتم، گفتند زندگی خاص خود را دارد، خانه پر از عکس های شما و حیاط
.پر از گل هایی است که مادرتان دوست داشت
،یکشب سرزده به سراغ پدر رفتم، با دیدن من روی زمین زانو زد، به سویش دویدم، بغلش کردم
آنقدر با صدای بلند گریست که همسایه ها هم باخبر شدند. آن شب تا سپیده با پدرم حرف زدم و
گفت شب ها خوابتان را می دیدم و با عکس هایتان خوش بودم، گفتم برای مادر دلت تنگ نشده؟
دوباره به گریه افتاد و گفت فامیل مادرت در حق من خیلی ظلم کردند و حدود 20 سال عمر مرا
از من گرفتند. گفتم حاضری به دیدار مادر برویم، مرا بغل کرد و گفت آیا مرا بخشیده است؟ گفتم
!بعدا خودت می فهمی، فقط دست بکار شو
من همه امکانات سفرش را فراهم ساختم و یک وکیل باتجربه استخدام کردم و بدون معطلی به
آمریکا بازگشتم و به انتظار ماندم. 4 ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبال پدر رفتم، او را
یکسره به خانه مادر بردم، خودش در را باز کرد و داخل خانه شد، من از پشت در صدای هق هق
گریه شان را می شنیدم و همانجا سوار اتومبیل شدم و به خواهرانم تلفن کردم و خبر را دادم