یادداشت شماره 1941
مهناز: لس آنجلس
آن شب دخترکم دریچه تازه ای از زندگی ام گشود
بعد از یک جنگ شبانه طولانی پرسر و صدا، دختر 15 ساله ام به درون اطاق من خزید و کنارم
نشست و گفت مادرجان! شما کی این جنگ و جدالهای دلهره آور را پایان میدهید؟ در حالیکه
اشک هایم را پاک می کردم، گفتم هروقت شما بزرگ شدید، هر وقت زندگی مستقل خود را
شروع کردید. هروقت خیال من از بابت شما ها راحت شد! دخترکم دست هایم را میان دو دست
کوچک و لرزان خود گرفت و گفت من میتوانم خواهش کنم بخاطر ما از هم جدا شوید؟ بخاطر ما
.به این جنگ و جدال ها پایان دهید! و من حیرت زده او را نگاه می کردم
من و شوهرم در ایران نیز با هم درگیری داشتیم، شوهرم مرد سالار و دیکتاتور بود، می گفت
هر آنچه مرد میگوید حکم اول است، هر چه مرد می خواهد باید به انجام برساند، مرد سلطان
زندگی زناشویی است! من با توجه به فرهنگی که در آن بزرگ شده بودم، تا حدودی تابع اش
بودم، ولی گاه خسته و کلافه می شدم، شورش میکردم، از خانه اش قهر کرده و به مادرم پناه می
بردم، ولی متاسفانه مادرم نیز بعد از چند ساعت مرا روانه میکرد و می گفت باید با خوب و بد
زندگی ات بسازی! تو دیگر مادر 3 فرزند هستی، تو مسئولیت بچه هایت را به عهده داری، تو
دیگر به خودت تعلق نداری. روزی که شوهرم تصمیم به سفر گرفت، من خوشحال شدم چون
شنیده بودم قوانین جاری در اروپا و آمریکا حامی زنان است، در هر زمینه ای حق را ابتدا به
زنان میدهند و مسئله زورگویی مردها، سالار بازی ها، خدای نکرده کتک و خشونت، با پاسخ
سخت و دندان شکن قانونی روبرو می شود و همین مرا واداشت تا سریعا پیگیر این سفر باشم و
سرانجام نیز به این سرزمین آمدیم، گرچه در میان راه نیز درگیر بودیم، کارمان به بحث و جدل و
زد و خورد نیز می کشید، ولی من بخاطر بچه ها دوام می آوردم، حرف نمی زدم، امید به آینده
،داشتم، تا در اینجا بمرور جا افتادیم، شوهرم کار مستقل خود را شروع کرد، من هم یاو او شدم
.ولی حالا دو صحنه برای جنگ و جدال داشتیم، اولین صحنه خانه و دومین صحنه سرکارمان بود
یکی دو بار کارمان به روانشناس و حتی وکیل و طلاق کشید و شوهرم فهمید که در این سرزمین
،همه حقها به او تعلق ندارد، در بسیاری از موارد من می توانم براحتی او را به دردسر بیندازم
میتوانم نه تنها نیمی از همه آنچه دارد صاحب شوم، بلکه وادارش کنم همه مخارج من و
فرزندانمان را بپردازد و خود بخود با همین مسائل، ظاهرا کوتاه آمده و قضیه را به همان درون
.خانه، خلاصه کرد
برای من پذیرش این وضع و تحمل این مرد، تنها بخاطر بچه هایم بود، بچه هایی که هنوز در
سنین 10، 13 و 15 بودند، با خود میگفتم تن به همه این درد و رنج ها می دهم تا پرندگان کوچکم
پرواز کنند، بعد برای همیشه خود را از زندگی او بیرون می کشم با همین استدلال سال ها دوام
آوردم، تا آن شب که دخترکم با حرف هایش مرا تکان داد، به من فهماند که دچار اشتباه شده ام، در
.تمام این سالها، حرف دل آنها را نشنیده ام
دخترکم گفت شما هیچگاه ما را ندیدید هیچگاه اشکهای پنهان ما را، درد و رنج و لرزیدن هایمان
،را ندیدید، هر بار که در این سال ها جنگ شبانه شما آغاز شد، ما هر کدام به گوشه ای پناه بردیم
گاه زیر پتوها پنهان شدیم. گوش هایمان را گرفتیم، بغض ها را فرو دادیم، تا خانه آرام بگیرد و با
خستگی خود را به خواب کوتاهی بسپاریم تا فردای غم آلود دیگری را آغاز کنیم.ما سال هاست هر سه، هر روز صبح خسته و افسرده راهی مدرسه می شویم. سال هاست
خواب آلود و پژمرده در کلاس ها می نشینیم، سال هاست از ترس اینکه فاجعه درون خانه به
گوش کسی نرسد، نه به دعوت همکلاسی و دوستان پاسخ می دهیم و نه جرأت دعوت آنها را به
خانه داریم. سال هاست در مدرسه، در کلاس و در محله، منزوی و تنها شده ایم و هیچکس نمیداند
چرا؟ چه شب ها که در اوج درگیری و زد و خورد های شما، بهم چسبیدیم، لرزیدیم و گریستیم،
چه شب ها که لرزیدن هایمان تا سپیده انجامید، چه شبها که حتی نخوابیده با صورتی پف کرده و
.چشمان قرمز و خسته به مدرسه رفتیم و شما حتی نگاهی هم بما نیانداختید
مادرجان! آیا شما هیچگاه کودکی و نوجوانی و آغاز بلوغ مرا فهمیدی؟ آیا هیچگاه اشک های
شبانه مرا در این سالهای پرشور دیدی؟ آیا میدانی بسیار برای آغوش تو و برای نوازش تو، برای
.حرفهای دلگرم کننده تو حسرت کشیدم و در آغاز نوجوانی، با حسرت ها سوختم
آیا شما فهمیدید در مدرسه چه به روز ما آمد، در درس چه کردیم، برادرم در مدرسه پراحساس
ترین و غم انگیزترین قصه را نوشت؟ خواهرم گویاترین تابلوی نقاشی را کشید و بر چهره
هزاران نفر اشک نشاند، تابلویی که دخترکی را در آغوش مادر نشان میداد!
مادر جان! کاش در همان سالهای نخست از هم جدا می شدید، حداقل ما شب ها راحت می
خوابیدیم، صبحگاهان با امید چشم به روی روز می گشودیم، فرصت می یافتیم حداقل به آغوش تو
پناه ببریم. کاش همان سال های نخست از هم جدا می شدید تا ما این همه سال های درد و رنج را،
در بهترین و پرشورترین سال های زندگیمان بر شانه های ضعیف و ناتوان خود نمی کشیدیم،
کاش شما همان سال های نخست راهتان را جدا می کردید، تا ما طعم شیرین نوجوانی و سال های
.آغازین بلوغ مان را می فهمیدیم
… دخترکم را به آغوش گرفتم و با او برای همه آن سال های رفته گریستم و فردای همان روز
شوهرم را با خود به رستوران بردم، از او خواستم تکلیف این زندگی آشفته را روشن کند، از او
خواستم راهش را از من جدا کند، از او خواستم تا قبل از طلوع غم انگیز روزی دیگر، تکلیف
همه چیز را روشن کند. به او گفتم آن همه سال ها که به خیال خود بخاطر بچه ها تحمل کردم، چه
.آسان به هدر دادم، چه سال های خوبی را چه برای خود و چه برای بچه هایم خاکستر کردم
شوهرم به خود آمد، ولی دیگر برای من فرقی نمی کند، من زندگی را دوباره از دریچه چشم
.دخترک 15 ساله ام شناختم، شناختی عمیق سرنوشتم را دوباره رقم زد