یادداشت شماره 1940
پدربزرگی درد دل می کند
چرا الهی پیر بشی . . . . دیگر دعای خیر نیست؟
با من در یک بعد از ظهر تقریبا سرد، در رستوران کوچکی قرار گذاشته بود، از پشت پنجره او
را شناختم، پیرمردی حدود 89 ساله با صورتی شیرین و گونه های سرخ و موهایی که به سپیدی
.برف بود
کنارش نشستم ، یک قهوه سفارش دادم و گفتم سراپا گوشم و مشتاق شنیدن حرفهایش، حرفهای
.نسلی که بقول خودش رو به پایان است
.گفت نمی دانم یادت هست یا نه؟! در ایران که بودیم همیشه یک دعای خیر به دنبال همه بود
!دعای « الهی پیر بشی! » دعایی که امروز مفهوم خود را از دست داده است
می خواستم حرفی بزنم، به آرامی اشاره کرد نیازی به سؤال و جواب نیست، چرا که من به همه
سؤالات شخصا و در میان حرفهایم جواب می دهم، درواقع می خواهم امروز بعنوان یک شنونده
کنارم بنشینی و به درد دل نسلی گوش بدهی که کم کم به آخر خط خود می رسد، نسلی که تکرار
.نمی شود، چرا که خصوصیات اخلاقی و احساسی اش، در این روزگار چندان خریداری ندارد
من فکر نمی کنم هم سن و سالان من، آنهایی که در ایران مانده و در کنار همه عزیزان و یا حتی
نیمی از آنها روزگار می گذرانند، از من و امثال من خوشبخت ترند، چرا که هنوز با آن
خصوصیات و ویژگی های اخلاقی خود و نسل خود آمیخته و زندگی می کنند، هنوز لقب شیرین و
گرم پدربزرگ و مادربزرگ را به دنبال دارند. لقبی که در آن سرزمین مفهوم واقعی خود را
.دارد
نوه ها و نتیجه ها و نبیره ها با اشتیاق به آغوش شان پناه می برند، در روزهای خاص از آنها
طلب هدیه می کنند، در زمان موفقیت و پیروزی در تحصیل و دیگر زمینه ها انتظار پاداش دارند
و زمان تنبیه پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ را امن ترین پناه می دانند و همین ها، دنیای پر
از امید و شادی نسل مرا می سازد و اینکه هنوز می توان به زندگی و به آینده پیوند داشت، هنوز
می توان شب را به امید صبح روشن دیگری به پایان برد و نوروز امسال را به سال بعد رساند و
.عصای چوبی کهنه قدیمی را با عصای براق جدیدی عوض کرد
اما این گروه از هم سن و سالان من، که دیگر پل بازگشتی ندارند و همه فرزندان و بستگان و
نزدیکانشان در خارج هستند، دراصل نسل بی امید باید نام بگیرند، نسلی که تنها آرزویش اینست
که حداقل، نه از درد و رنج دردسر ساز، بلکه با یک سکته آنی به ابدیت بپیوندد و باری بر دوش
دیگران نگذارد و تا آنجا نرود که کسی آرزوی مرگش را بکند یعنی دراصل به پیری نرسد، یعنی
آن دعای خیر را طلب نکند! قبل از آنکه پیر بشود، برود! که تنهایی و بی کسی و بی پناهی پیری
.در خارج از آب و خاکش را احساس نکند
زمانیکه من به همراه فرزندانم به خارج آمدم، هنوز در آغاز سالهای 70 خود بودم، هنوز پابرجا و
تاحدی پرجنب و جوش بودم، هنوز به بازگشت امید داشتم و اینکه اگرهم بمانم، همه دورم خواهند
.بود، بچه هایم، نوه هایم، و جمع فامیل که چون نگینی مرا در بر میگیرند
تا یکی دو سال نیز اینچنین بود، چون هنوز بازمانده ای از آن تعصبات خانوادگی و احساسات
.ایرانی در وجود بعضی از آنها وجود داشت، شب ها دور هم شام می خوردیم. از گذشته می گفتیمبه مرور بچه ها به اطاق هایشان رفتند و درها را بستند و موزیک پرسر و صدایشان را در خانه
،رها کردند. کم کم بزرگترها دیر و دیرتر به خانه آمدند، آن میزهای صمیمی شام فراموش شد
هرکس برای خودش سفارس می داد، زنگ در خانه مرتب به صدا در می آمد. لحظه به لحظه
سفارشات غذا از راه می رسید من یکروز احساس کردم در شلوغی های خانه و بیرون، کاملا
تنها هستم، نوه ها برای رفت و آمد به مدرسه به من نیازی نداشتند، چرا که من کند و با احتیاط
رانندگی می کردم و از موزیک پر سر و صدایشان خوشم نمی آمد و در عین حال، برای آنها
خیلی مسن بودم! در خانه گاه مزاحم جلوه می کردم چون بچه ها پارتی داشتند و می خواستند
راحت باشند و یا حتی بزرگترها بساط رقص و شادی براه می انداختند که با سن و سال من،
.هماهنگی نداشت
بهر حال در هر دو مورد، مرا جلوی یک مجموعه فروشگاهی پیاده می کردند و یا به یک خیابان
پر رفت و آمد و رستوران ایرانی می بردند تا درعالم خود باشم، بعضی از تعطیلات هم پیشنهاد
می کردند من نزد یکی از دوستان قدیمی ام بروم و خوش باشم! و همین ها بیشتر مرا در تنهایی
!و سکوت و بی پناهی ام فرو می برد
بارها آرزو کردم که کاش پیرتر نشوم! بارها با خود گفتم، براستی من سابقا چه کارهای نیکی
.کردم که این همه دعای خیر « الهی پیر بشی!» بدرقه راهم کردند که حالا حالا ها باید بمانم
همین سالهای طلایی پیری در ایران بود که چنان دعاهایی را می طلبید، همان احترام و عزت و
توجه و محبت های کوچک و بزرگ بود، که به پدر بزرگ و مادر بزرگ، شأن و مرتبت می داد
.و حتی در 80 و 90 سالگی نیز، تقاضای عمر بیشتری داشتند
دوباره خواستم حرفی بزنم که گفت نه نیازی به سؤال و جواب نیست، من خوب می دانم که در
همین زمان هم، در خارج پدربزرگ و مادربزرگ های خوشبخت هستند، آن دسته که هنوز
فرزندان غیرتمندی دارند، فرزندان با احساسی که لحظه ای تنهایشان نمی گذارند، احساس و
اندیشه شان را می فهمند، با وجود مشکلات، هنوز فضای شیرین و عالم زیبای پدربزرگ و
مادربزرگ بودن را برایشان می سازند، بهر طریقی شده نوه ها و نتیجه ها را بدورشان جمع می
کنند و آخرین سالهای عمر را برایشان تؤام با آرامش و عشق و محبت می کنند، ولی مگر این
گروه چند نفرند؟! باور کنید تعدادشان خیلی اندک و درعوض، پدربزرگ های تنها چون من و
!فرزندان بی احساسی چون فرزندان من بسیار
زندگی برای 80 درصد از هم سن و سالان من در خارج، زندگی روز بروز است، آنهم نه از
جهت دل بستن به فردای روشن تر، بلکه از جهت سر به بالین گذاشتن و آرام رفتن! . . . چنان
آرام و بی صدا که نه بچه ها و نه نوه ها نفهمند که پدر بزرگ و مادر بزرگ شان کی و کجا
!رفت
در حالیکه هنوز حرف می زد، ناگهان چهره اش می شکفد، من به آن سو نگاه می کنم، دخترکی
! . . .از اتومبیل پیاده می شود و بدرون ساختمانی می رود، پیرمرد می گوید یکی از نوه هایم
روزها می آیم اینجا تا از دور تماشایش کنم! و بعد به مرد دیگری اشاره می کند و می گوید
همزبان و همدم من هم دارد می آید، ما می کوشیم آخرین سالها و شاید ماهها و روزها را با هم
باشیم. حداقل از خاطرات گذشته می گوییم، از روزهای بهاری دیروز و روزهای پاییزی امروز و
از فردا، که در زیر برفهای زمستانی، خواهیم آرمید و دیگر آن دعای خیر قدیمی، دعای خیری
!نخواهد بود