یادداشت شماره 1942

مادری از کالیفرنیا می گوید:مهناز: لس آنجلس

و سرانجام آن قالب سنتی و متعصب را شکستم!

با خانمی سی و چند ساله به صحبت می نشینم، از دختر 14 ساله اش حرف می زند و می گوید
هفته گذشته وقتی خسته از سر کار به خانه آمدم، دخترم را غمگین و افسرده گوشه ای یافتم،
دختری که همیشه درحال جنب و جوش است و لحظه ای آرام ندارد، اینک با چشمانی سرخ شده
از اشک، بروی مبلی لم داده و آه می کشد.
مثل همیشه، درست به همان شیوه ای که آموخته ام از کنارش رد می شوم، نگاهی به صورتش
می اندازم و میگویم چی شده؟ دوباره در کلاس خیط کاشتی؟! یا با همکلاسی هایت دعوا کردی؟ یاکفش جدید می خواهی؟
برای اولین بار دخترم سکوت می کند و تنها نگاهی پرمعنا به چهره ام می اندازد و سرش رادوباره برمی گرداند.
فریاد می زنم! پاشو یه کمی میوه برایم بیاور! حالا هم که خسته و مرده به خانه آمدم، تو برایم
ژست می گیری؟ این هم پاداش زحمت روزانه من است؟!
آرام ازجا برمی خیزد و بشقابی از میوه روی میز می گذارد و همانطور آرام به اطاق خود می
رود و در را می بندد و من ناگهان صدای کر کننده موزیک را می شنوم که دیوارها را تکان می
.دهد
با شتاب به پشت در اطاقش می روم، تابلویی را که به خط خود نوشته و ورود همه را بدون اطلاع
قبلی ممنوع ساخته! پاره می کنم، با مشت و لگد به در می کوبم و وقتی در را می گشاید، همه
فریادم را بر سرش خالی می کنم و او موزیک را می بندد و بروی تخت می افتد و وقتی اطاق راترک
می کنم، می بینم که شانه هایش می لرزد و میدانم که به شدت میگرید.
به درون هال برمی گردم، با تلویزیون ور میروم، یک برنامه فارسی زبان را می گیرم و غرق در
آگهی های جورواجورش می شوم و نمی دانم چرا خسته ام می کند، دنبال یک گمشده در کانال
های مختلف هستم، ناگهان بر روی یک آگهی خیره می مانم، صحبت از حاملگی است! یک
سازمان از دخترهای تین ایجر می خواهد اگر حامله شده اند، اگر جسارت ندارند با پدر و مادر
خود درمیان بگذارند، بلافاصله با آنها تماس بگیرند، آنها آماده یاری هستند و جای نگرانی نیست!
تنم می لرزد و با خود می گویم نکند دخترکم حامله باشد؟ نکند کاری دست خودش داده و جرأت
ابرازش را ندارد؟! و بعد دوباره به همان شیوه ای که بزرگ شده ام، به قالب یک مادر سنتی و
متعصب فرو می روم و بخود نهیب می زنم که نه! نباید از حالا با دختری با این سن و سال، چنین
مسائلی را مطرح ساخت، اگر براستی دست به چنین خطایی بزند، سزاوار مرگ است، همان بهتر
که بترسد و خودش را بکشد. ننگ چنین دختری را به دوش کشیدن، کار من نیست.
جلوی آینه می ایستم و به چهره خود نگاه می کنم، شکسته تر از 39 ساله ها بنظر می آیم، اشکهایم
بی اختیار سرازیر می شود، چه زود عمرم را باخته ام، بخاطر هیچ و پوچ، داشتم در ایران برای
خود خانمی می کردم، آمدم برای زندگی ام مسیری تازه بیابم، بکلی در کوره راهها گم شدم! آخر
این هم شد زندگی؟! بقول پدرم مثل یک کارخانه آجر پزی شهرری، از صبح سحر بلند می شوم،
درست از زمانی که هنوز سپیده هم نزده، بیرون می روم و تا تاریکی شب می دوم. گاه صبح ها

دو ساعتی در خانه ور می روم، همه چیز را در خانه آماده می کنم و راه می افتم تا حتی دو سه
دقیقه دیر به سرکارم نرسم. می ترسم عذرم را بخواهند، اینجا دیگر رحم و مروت وجود ندارد و
فقط باید دقیق و منطقی و منظم بود.
تا غروب مثل موتور کار می کنم، وقتی درون اتومبیل می نشینم تا راهی خانه شوم، دلم می
خواهد درون پارکینگ یک ساعتی بمانم و پشت فرمان اتومبیل بخوابم، واقعا خسته و ازپای افتاده
ام، وقتی هم به خانه می رسم، همه خبرها منفی و بد است. یا پسرم با همکلاسی هایش دعوا کرده!
یا دخترم لباس ندارد! یا در درس و مدرسه دچار اشکال شده! یا تلویزیون سوخته، یا اخطار
صورت حساب تلفن آمده، یا مادرم در ایران مریض است و یا پدرم برای کار مهمی به پول احتیاج
دارد! یا اینکه برادرم اصرار دارد کار ویزایش درست شود و یا در آخر شوهرم با مدیر جدید
شرکت دعوا کرده و از اول ماه بیکار می شود! حتی دریغ از یک خبر خوش!
اشکهایم را پاک می کنم، از جلوی آینه می گریزم، چند سالی است که از آینه می ترسم، انگار با
دو ساعتی در خانه ور می روم، همه چیز را در خانه آماده می کنم و راه می افتم تا حتی دو سه
دقیقه دیر به سرکارم نرسم. می ترسم عذرم را بخواهند، اینجا دیگر رحم و مروت وجود ندارد و
فقط باید دقیق و منطقی و منظم بود.
تا غروب مثل موتور کار می کنم، وقتی درون اتومبیل می نشینم تا راهی خانه شوم، دلم می
خواهد درون پارکینگ یک ساعتی بمانم و پشت فرمان اتومبیل بخوابم، واقعا خسته و ازپای افتاده
ام، وقتی هم به خانه می رسم، همه خبرها منفی و بد است. یا پسرم با همکلاسی هایش دعوا کرده!
یا دخترم لباس ندارد! یا در درس و مدرسه دچار اشکال شده! یا تلویزیون سوخته، یا اخطار
صورت حساب تلفن آمده، یا مادرم در ایران مریض است و یا پدرم برای کار مهمی به پول احتیاج
دارد! یا اینکه برادرم اصرار دارد کار ویزایش درست شود و یا در آخر شوهرم با مدیر جدید
شرکت دعوا کرده و از اول ماه بیکار می شود! حتی دریغ از یک خبر خوش!
اشکهایم را پاک می کنم، از جلوی آینه می گریزم، چند سالی است که از آینه می ترسم، انگار با
من دشمنی دیرینه دارد، هربار مرا عصبی و گریان از خود دور می کند، به یاد دخترکم می افتم
به اطاقش برمی گردم. همچنان در حال گریه است، در درون بر سر خود فریاد می زنم که پس کو
آن احساسات مادرانه ات؟! مگر آرزو نداشتی دختر کوچولویت بزرگ شود، به ثمر برسد، هم قد
و وقواره خودت بشود؟ حالا همان زمان است به اضافه مشکلات و مسائل این سن و سال ها و این
موقعیت ها! آیا براستی تو با این دختر هیچ دوستی و صمیمیتی داری؟
آیا بخاطر می آوری با این کوچولوی دیروز و نوجوان و رشد یافته امروز، تا بحال یک ساعت
دو ساعتی در خانه ور می روم، همه چیز را در خانه آماده می کنم و راه می افتم تا حتی دو سه
دقیقه دیر به سرکارم نرسم. می ترسم عذرم را بخواهند، اینجا دیگر رحم و مروت وجود ندارد و
.فقط باید دقیق و منطقی و منظم بود
تا غروب مثل موتور کار می کنم، وقتی درون اتومبیل می نشینم تا راهی خانه شوم، دلم می
خواهد درون پارکینگ یک ساعتی بمانم و پشت فرمان اتومبیل بخوابم، واقعا خسته و ازپای افتاده
!ام، وقتی هم به خانه می رسم، همه خبرها منفی و بد است. یا پسرم با همکلاسی هایش دعوا کرده
یا دخترم لباس ندارد! یا در درس و مدرسه دچار اشکال شده! یا تلویزیون سوخته، یا اخطار
صورت حساب تلفن آمده، یا مادرم در ایران مریض است و یا پدرم برای کار مهمی به پول احتیاج
دارد! یا اینکه برادرم اصرار دارد کار ویزایش درست شود و یا در آخر شوهرم با مدیر جدید
شرکت دعوا کرده و از اول ماه بیکار می شود! حتی دریغ از یک خبر خوش!
اشکهایم را پاک می کنم، از جلوی آینه می گریزم، چند سالی است که از آینه می ترسم، انگار با
،من دشمنی دیرینه دارد، هربار مرا عصبی و گریان از خود دور می کند، به یاد دخترکم می افتم
به اطاقش برمی گردم. همچنان در حال گریه است، در درون بر سر خود فریاد می زنم که پس کو
آن احساسات مادرانه ات؟! مگر آرزو نداشتی دختر کوچولویت بزرگ شود، به ثمر برسد، هم قد
و وقواره خودت بشود؟ حالا همان زمان است به اضافه مشکلات و مسائل این سن و سال ها و این
موقعیت ها! آیا براستی تو با این دختر هیچ دوستی و صمیمیتی داری؟
آیا بخاطر می آوری با این کوچولوی دیروز و نوجوان و رشد یافته امروز، تا بحال یک ساعت
خلوت کرده باشی و با او خصوصی حرف زده باشی؟
تو که دو سه شب پیش با تماشای یک فیلم تلویزیونی به مادر ظالم فیلم لعنت می فرستادی و دلت
می خواست سر دخترک معصوم داستان را به آغوش بکشی و نوازش کنی، اینک با واقعیت
روبرو هستی! این دخترک که بروی تخت خوابیده و اشک می ریزد، ازهمان دخترک های
!معصوم فیلم هاست، منتهی واقعی آن است
دخترک گریانم را به آغوش می کشم و سرش را محکم به سینه می فشرم، هق هق او پایانی ندارد،
با نوازش هایم به مرور آرام می شود و برای اولین بار با من حرف می زند، می گوید که عاشق
شده و نمی داند چه کند؟!
هاج و واج و دستپاچه به صورت خیس شده از اشکش نگاه می کنم، با خود می گویم مادرها در
چنین مواقعی چه می کنند؟ چه جوابی باید بدهم؟ یک سیلی به گوشش بنوازم و بگویم تو هنوز
دهانت بوی شیر می دهد! یا خونسرد بگویم خُب اسم آن پسر چیست؟ چند ساله است و کی با هم
آشنا شدید؟!
واقعا گیج و منگ شده ام! به لکنت افتاده بودم!
ناچار به بهانه آوردن یک چای داغ، او را برای لحظه ای ترک می گویم، ده دقیقه ای فرصت
برای بخود آمدن است، تازه می فهمم که من بعنوان یک مادر ایرانی چقدر از بچه هایم بویژه
دخترم دور هستم، من حتی الفبای برخورد و رفاقت با دختری که در این سرزمین بزرگ شده را
هم نمی دانم ، من زبان او را، نوع فرهنگ و برخورد او را با مسائل اجتماعی و احساسی نمی
دانم، دراصل من هیچ اطلاعی از بچه هایم در شرایط و موقعیت امروزشان ندارم، من و صدها و
یا هزاران مادر ایرانی چون من، در همان قالب سنتی گذشته و همان شیوه ای که بزرگ شده و
آموخته ایم مانده و کوچکترین تلاشی برای شکستن این قالب نکرده ایم.
به یاد تبلیغ عریان آن تلویزیون می افتم! بیاد آن شوی تلویزیونی و حرفهایی که چند مادر و دختر
جلوی دوربین میزدند می افتم و آن فیلم تلویزیونی بخاطرم می آید، خبرهای حیرت آور آن مجله
معروف از ذهنم می گذرد و با خود می گویم من در سرزمین دیگری هستم با فرهنگی دیگر و

من دشمنی دیرینه دارد، هربار مرا عصبی و گریان از خود دور می کند، به یاد دخترکم می افتم
به اطاقش برمی گردم. همچنان در حال گریه است، در درون بر سر خود فریاد می زنم که پس کو
آن احساسات مادرانه ات؟! مگر آرزو نداشتی دختر کوچولویت بزرگ شود، به ثمر برسد، هم قد
و وقواره خودت بشود؟ حالا همان زمان است به اضافه مشکلات و مسائل این سن و سال ها و این
موقعیت ها! آیا براستی تو با این دختر هیچ دوستی و صمیمیتی داری؟
آیا بخاطر می آوری با این کوچولوی دیروز و نوجوان و رشد یافته امروز، تا بحال یک ساعت
دو ساعتی در خانه ور می روم، همه چیز را در خانه آماده می کنم و راه می افتم تا حتی دو سه
دقیقه دیر به سرکارم نرسم. می ترسم عذرم را بخواهند، اینجا دیگر رحم و مروت وجود ندارد و
.فقط باید دقیق و منطقی و منظم بود
تا غروب مثل موتور کار می کنم، وقتی درون اتومبیل می نشینم تا راهی خانه شوم، دلم می
خواهد درون پارکینگ یک ساعتی بمانم و پشت فرمان اتومبیل بخوابم، واقعا خسته و ازپای افتاده
!ام، وقتی هم به خانه می رسم، همه خبرها منفی و بد است. یا پسرم با همکلاسی هایش دعوا کرده
یا دخترم لباس ندارد! یا در درس و مدرسه دچار اشکال شده! یا تلویزیون سوخته، یا اخطار
صورت حساب تلفن آمده، یا مادرم در ایران مریض است و یا پدرم برای کار مهمی به پول احتیاج
دارد! یا اینکه برادرم اصرار دارد کار ویزایش درست شود و یا در آخر شوهرم با مدیر جدید
شرکت دعوا کرده و از اول ماه بیکار می شود! حتی دریغ از یک خبر خوش!
اشکهایم را پاک می کنم، از جلوی آینه می گریزم، چند سالی است که از آینه می ترسم، انگار با
،من دشمنی دیرینه دارد، هربار مرا عصبی و گریان از خود دور می کند، به یاد دخترکم می افتم
به اطاقش برمی گردم. همچنان در حال گریه است، در درون بر سر خود فریاد می زنم که پس کو
آن احساسات مادرانه ات؟! مگر آرزو نداشتی دختر کوچولویت بزرگ شود، به ثمر برسد، هم قد
و وقواره خودت بشود؟ حالا همان زمان است به اضافه مشکلات و مسائل این سن و سال ها و این
موقعیت ها! آیا براستی تو با این دختر هیچ دوستی و صمیمیتی داری؟
آیا بخاطر می آوری با این کوچولوی دیروز و نوجوان و رشد یافته امروز، تا بحال یک ساعت
خلوت کرده باشی و با او خصوصی حرف زده باشی؟
تو که دو سه شب پیش با تماشای یک فیلم تلویزیونی به مادر ظالم فیلم لعنت می فرستادی و دلت
می خواست سر دخترک معصوم داستان را به آغوش بکشی و نوازش کنی، اینک با واقعیت
روبرو هستی! این دخترک که بروی تخت خوابیده و اشک می ریزد، ازهمان دخترک های
!معصوم فیلم هاست، منتهی واقعی آن است
دخترک گریانم را به آغوش می کشم و سرش را محکم به سینه می فشرم، هق هق او پایانی ندارد،
با نوازش هایم به مرور آرام می شود و برای اولین بار با من حرف می زند، می گوید که عاشق
شده و نمی داند چه کند؟!
هاج و واج و دستپاچه به صورت خیس شده از اشکش نگاه می کنم، با خود می گویم مادرها در
چنین مواقعی چه می کنند؟ چه جوابی باید بدهم؟ یک سیلی به گوشش بنوازم و بگویم تو هنوز
دهانت بوی شیر می دهد! یا خونسرد بگویم خُب اسم آن پسر چیست؟ چند ساله است و کی با هم
آشنا شدید؟!
واقعا گیج و منگ شده ام! به لکنت افتاده بودم!
ناچار به بهانه آوردن یک چای داغ، او را برای لحظه ای ترک می گویم، ده دقیقه ای فرصت
برای بخود آمدن است، تازه می فهمم که من بعنوان یک مادر ایرانی چقدر از بچه هایم بویژه
دخترم دور هستم، من حتی الفبای برخورد و رفاقت با دختری که در این سرزمین بزرگ شده را
هم نمی دانم ، من زبان او را، نوع فرهنگ و برخورد او را با مسائل اجتماعی و احساسی نمی
دانم، دراصل من هیچ اطلاعی از بچه هایم در شرایط و موقعیت امروزشان ندارم، من و صدها و
یا هزاران مادر ایرانی چون من، در همان قالب سنتی گذشته و همان شیوه ای که بزرگ شده و
آموخته ایم مانده و کوچکترین تلاشی برای شکستن این قالب نکرده ایم.
به یاد تبلیغ عریان آن تلویزیون می افتم! بیاد آن شوی تلویزیونی و حرفهایی که چند مادر و دختر
جلوی دوربین میزدند می افتم و آن فیلم تلویزیونی بخاطرم می آید، خبرهای حیرت آور آن مجله
معروف از ذهنم می گذرد و با خود می گویم من در سرزمین دیگری هستم با فرهنگی دیگر و

خلوت کرده باشی و با او خصوصی حرف زده باشی؟
تو که دو سه شب پیش با تماشای یک فیلم تلویزیونی به مادر ظالم فیلم لعنت می فرستادی و دلت
می خواست سر دخترک معصوم داستان را به آغوش بکشی و نوازش کنی، اینک با واقعیت
روبرو هستی! این دخترک که بروی تخت خوابیده و اشک می ریزد، ازهمان دخترک های
!معصوم فیلم هاست، منتهی واقعی آن است
دخترک گریانم را به آغوش می کشم و سرش را محکم به سینه می فشرم، هق هق او پایانی ندارد،
با نوازش هایم به مرور آرام می شود و برای اولین بار با من حرف می زند، می گوید که عاشق
شده و نمی داند چه کند؟!
هاج و واج و دستپاچه به صورت خیس شده از اشکش نگاه می کنم، با خود می گویم مادرها در
چنین مواقعی چه می کنند؟ چه جوابی باید بدهم؟ یک سیلی به گوشش بنوازم و بگویم تو هنوز
دهانت بوی شیر می دهد! یا خونسرد بگویم خُب اسم آن پسر چیست؟ چند ساله است و کی با هم
آشنا شدید؟!
واقعا گیج و منگ شده ام! به لکنت افتاده بودم!
ناچار به بهانه آوردن یک چای داغ، او را برای لحظه ای ترک می گویم، ده دقیقه ای فرصت
برای بخود آمدن است، تازه می فهمم که من بعنوان یک مادر ایرانی چقدر از بچه هایم بویژه
دخترم دور هستم، من حتی الفبای برخورد و رفاقت با دختری که در این سرزمین بزرگ شده را
هم نمی دانم ، من زبان او را، نوع فرهنگ و برخورد او را با مسائل اجتماعی و احساسی نمی
دانم، دراصل من هیچ اطلاعی از بچه هایم در شرایط و موقعیت امروزشان ندارم، من و صدها و
یا هزاران مادر ایرانی چون من، در همان قالب سنتی گذشته و همان شیوه ای که بزرگ شده و
آموخته ایم مانده و کوچکترین تلاشی برای شکستن این قالب نکرده ایم.
به یاد تبلیغ عریان آن تلویزیون می افتم! بیاد آن شوی تلویزیونی و حرفهایی که چند مادر و دختر
جلوی دوربین میزدند می افتم و آن فیلم تلویزیونی بخاطرم می آید، خبرهای حیرت آور آن مجله
معروف از ذهنم می گذرد و با خود می گویم من در سرزمین دیگری هستم با فرهنگی دیگر و

آداب و رسومی دیگر، اگر نمی توانم با آنها کنار بیایم، حداقل باید بکوشم از دخترم، از پسرم دور
نشوم، حداقل زبان آنها را بفهمم، با دستی آنها را بسوی خود بکشم و یا چند گام بسوی آنها بردارم.
با همان افکار به اطاق دخترم بازگشتم تا درباره عاشق شدنش به صحبت بنشینیم. احساس می کنم
حرفهای دخترم دارای اهمیت بسیاری است و باید سراپا گوش باشم! باید لحظه ای خود را جای او
بگذارم و در مسند قضاوت و داوری و تصمیم گیری منطقی و درعین حال مسئولانه و عاشقانه
رأی بدهم! وقتی وارد اطاق می شوم انگار دخترم از چشمانم می خواند که با چه احساسی به
سویش آمده ام! نفس عمیقی می کشد و دوباره در آغوشم فرو می رود!