یادداشت شماره 1943

پای درد دل یک مادر پشیمان



غیبت و
بدگویی و کشیدن نقشه هایم، فاجعه آفرید!

هیچکس باورش نمی شد این بدگویی ها و غیبت های بظاهر ساده و گذرا و نقشه کشیدن ها، روزی فاجعه ببار آورد، فاجعه ای که سبب از هم پاشیدن زندگی بسیاری گردید. بدگویی ها و به اصطلاح غیبت هایی که از کودکی در ذهن ما جای گرفت، چرا که شاهد بودیم همه سرگرمی مادر و خاله و عمه و همسایه ها، همین غیبت ها بود، همین هایی که گاه درگیری هایی بوجود می آورد، ولی در نهایت نوعی انتقام جویی بود، نوعی تنبیه بود!

روزی که عاطفه و مادرش همسایه ما شدند، من بچشم خود دیدم که آنها همه را تحت تأثیر خود قرار می دهند و همه را بسوی خود جلب می کنند، در طی چند ماه دورترین همسایه ها نیز یار و یاور آنها شدند و در ضمن از هر سویی نیز، خواستگاران قد و نیم قد بسوی آپارتمان آنها سرازیر گشتند.

من صاحب سه دختر هستم، دخترانی که در طی سالهای گذشته تحصیل کرده و صاحب شغل و درآمدی هم شده اند، ظاهرشان نیز خوب است، شاید زیبایی خیره کننده ای ندارند، ولی جذابیت های دلنشینی دارند. از حدود 6 ماه قبل جوانی تحصیلکرده به نام حامد به خواستگاری دختر بزرگم آمد و ما برای اینکه آسان بله را نگوییم، هربار بهانه ای آوردیم و آخرین بهانه نیز گفتگوی رودروی با پدر و مادر حامد بود. حامد نیز قول داد ترتیب سفر آنها را از ایران بدهد و بعد ما تصمیم آخر را بگیریم.

در این میان، دخترم عقیده داشت سخت نگیریم و زودتر جواب بله را بگوییم، ولی بدلیل همان اعتقادات سنتی مثلا ً می خواستم با این سختگیری ها، ارزش و اعتبار دخترم را بالا ببرم! یکروز متوجه شدم همان جوان از آپارتمان عاطفه بیرون می آید، این منظره همه وجودم را لرزاند و بلافاصله دخترم را خبر کردم ولی او خیلی با خونسردی تمام گفت آنقدر آن جوان را دست بسر کردیم تا پشیمان شد و رفت سراغ عاطفه!

قبول این مسئله برای من خیلی سنگین بود، چون بسیاری از همسایه ها در جریان خواستگاری حامد بودند و من نیز بقولی فخر فروخته بودم که دخترم را آسان شوهر نمی دهم و تا ندانم پسرک از کدام ریشه است، بله را نمی گویم!

دخترم تا حدودی افسرده شد سعی می کرد روز خانه را ترک کرده و دیر بازگردد تا مورد سؤال همسایه ها قرار نگیرد، ولی من نمی توانستم با چنین شرایطی بسازم. بنابراین خود بخود تصمیم به انتقام گرفتم، انتقام به شیوه تهمت زدن و غیبت کردن! انتقام از طریق ساختن شایعات جور واجور در مورد آن دختر، چیزی که در این شهر و میان جامعه ایرانی بسیار رایج است بطوریکه حتی در برخی رسانه های گروهی نیز بازتاب آنرا شاهد هستیم. عملی که خود بخود با چنین شرایط بدگویی و غیبت و شایعه سازی، از قالب زشت خود درآمده و بصورت یک عمل و یا عکس العمل موجه، جلوه کرده است.

دو سه هفته ای در حال طرح نقشه بودم تا اولین شایعه و غیبت را در مورد آن دختر، در یک مهمانی بزرگ آغاز کردم، اینکه در مورد سلامت آن جوان شک داشتیم، چون قبلا ً در یک بار کار

می کرد و مسلما ً با گروهی دختر و زن آلوده حشر و نشر داشته است!

بعد از مدتی احساس کردم این شایعه زیاد کارگر نیست، چون اصولا ً تهمت هایی این چنینی بیشتر در مورد خانمها مؤثر است. خود بخود مسیر را عوض کردیم و یکشب از دخترم خواستم خود را به اسم عاطفه جا بزند و به سیامک پسر جوانی که به تازگی به ساختمان ما آمده بود زنگ بزند و تمایل به دوستی کند! ابتدا دخترم نپذیرفت و مقاومت کرد ولی من کلی دروغ سرهم کردم و گفتم عاطفه با ساختن شایعاتی تو را بدنام کرده است. در این صورت رضایت داده و به آن جوان زنگ زد و خود بخود توجه او را بسوی عاطفه جلب کرد و دیدیم که جوانک به بهانه های مختلف از جلوی آپارتمان عاطفه عبور می کند و حتی یکی دوبار شاخه گلی جلوی آپارتمان آنها گذاشت و رفت!

حالا دیگر نقشه خود را رو به تکامل می بردم و در یک جمع دوستانه با حضور همسایگان، از روابط عاشقانه عاطفه و آن جوان سخن می گفتم، اینکه شنیده ام آنها حتی بهم قول داده اند بعد از ازدواج عاطفه نیز، این روابط را ادامه دهند! همزمان با همین حرفها و شایعات داغ، پدر و مادر حامد از ایران آمدند تا تدارک ازدواج پسرشان را ببینند، درحالیکه قرار بود این سفر برای دختر نازنین من، انجام گیرد و خود بخود من بیشتر خشمگین گشته و دنبال نقشه های شوم خود را گرفتم!

یکروز از همکارم در شرکتی که مشغول کار بودم، خواستم تا به عاطفه زنگ بزند و او را برای بازگویی یک واقعیت بسیار مهم و حیاتی به رستوران پشت ساختمان دعوت کند، همکارم ابتدا مقاومت کرد ولی من آنچنان قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم درواقع قصد دارم خود بدیدار آن دختر بروم و او را در مورد یک واقعه مهم آگاه سازم! از سویی نیز، دخترم به سیامک زنگ زده و او را برای یک دیدار به آن رستوران دعوت کرد و درست دقایقی قبل از این دیدار، حامد و مادرش را خبر کردیم و در همین مسیر نیز، گروهی از همسایگان نیز باخبر شدند.

سر ساعت معین سیامک به وعده گاه آمد، ولی از عاطفه خبری نبود و دوستان نیز دورا دور ناظر بر این جریان بودند تا سروکله عاطفه از دور پیدا شد، ولی با دیدن سیامک در رستوران، سریع به طرف آپارتمان خود بازگشت، ولی نقشه من، شایعه پراکنی و غیبت و بدگویی های من درواقع به انجام رسیده بود، حالا همه آنچه من شایعه کرده بودم، ورد زبان همه شده بود، حامد و مادرش خشمگین آنجا را ترک کردند و سیامک نیز به جلوی آپارتمان عاطفه رفته و به او که به راستی از همه چیز بی خبر بود، اعتراض کرد!

ظرف 24 ساعت، همه چیز به هم ریخت، زمزمه ها در محل پیچید و با شایعات و بدگویی های من، عاطفه به دختری آلوده و فاسد تبدیل شد و تمام نقشه های ازدواج او بهم ریخت و من نفسی به راحتی کشیدم!

فردای آن روز وقتی صدای آژیر آمبولانس و پلیس و آتش نشانی را شنیدم، هراسان بیرون دویدم، با کمال تعجب مشاهده کردم عاطفه را با برانکارد بسوی آمبولانس می برند درحالیکه دستهایش پر از خون بود و رگهایش را زده بود. مرا که دید با التماس خواست دنبالش بروم. می گفت مادرش دچار شوک شده و چون مرا همانند مادرش دوست دارد، دلش می خواهد همراهش به بیمارستان بروم و کاری کنم او زنده بماند! و من در یک لحظه احساس نمودم همه غم های دنیا به دلم ریخته! همه عذابهای عالم بر شانه هایم افتاده و همه عالم مرا سرزنش می کنند چرا که بخاطر حفظ آبروی دخترم می خواستم دختر دیگری را به مرگ بسپارم و در همان حال بسوی اتومبیلم دویدم تا دیر نشده، آمبولانس را تعقیب کنم!!