یادداشت شماره 1944



فریده 40 ساله از تگزاس

آنها آمده بودند، پسرکم را دستگیر کنند!

  • غروب که از سر کار برگشتم، جلوی خانه کوچک مان شلوغ بود، دو سه اتومبیل با چراغ های رنگارنگ، بیش از چند پلیس و بیست سی نفر از همسایه ها و رهگذران، آنجا تجمع کرده بودند، انگار همه انتظار مرا می کشیدند، من هنوز از اتومبیل پیاده نشده، با دیدن چهره رنگ پریده و گریان دختر و پسرم، فهمیدم برای آنها حادثه ای پیش آمده است. وقتی به آستانه در خانه رسیدم، دخترم بغض کرده و گفت آمده اند فرامرز را دستگیر کنند، فرامرز دوست دختر خودش را بشدت کتک زده است! من در همان حال زانو زدم، احساس کردم نفسم بند آمده و همه دنیا روی سرم خراب شده است، درهمان لحظه دنیای من تیره و تار شد!غروب که از سر کار برگشتم، جلوی خانه کوچک مان شلوغ بود، دو سه اتومبیل با چراغ های رنگارنگ، بیش از چند پلیس و بیست سی نفر از همسایه ها و رهگذران، آنجا تجمع کرده بودند، انگار همه انتظار مرا می کشیدند، من هنوز از اتومبیل پیاده نشده، با دیدن چهره رنگ پریده و گریان دختر و پسرم، فهمیدم برای آنها حادثه ای پیش آمده است. وقتی به آستانه در خانه رسیدم، دخترم بغض کرده و گفت آمده اند فرامرز را دستگیر کنند، فرامرز دوست دختر خودش را بشدت کتک زده است! من در همان حال زانو زدم، احساس کردم نفسم بند آمده و همه دنیا روی سرم خراب شده است، درهمان لحظه دنیای من تیره و تار شد!
  • در آن تابستان داغ که ما وارد تگزاس شدیم، هنوز فرزندانم خیلی کوچک بودند، من دختر یکسال و نیمه ام را به آغوش گرفته و شوهرم نیز، پسر سه ساله مان را بر شانه هایش گذاشته بود. من ته دلم خوشحال بودم، چون بعد از چهار سال درگیری با خانواده شوهرم، بعد از آنهمه تحریکات و بدگویی و دو بهم زدن های خواهران شوهرم، نفسی راحت می کشیدم. حداقل دلم خوش بود که دیگر هرشب به بهانه ای وارد خانه ما نمی شوند و به دلیلی بگو مگو و جر و بحث را آغاز نمی کنند! من در طی چند سال زندگی مشترک خود در ایران، بارها از سوی شوهرم، که به ظاهر مردی مهربان و مسئول بود، کتک خورده بودم و این کتک ها برای من، همیشه بالاترین توهین بحساب می آمد و حالا با خود می گفتم در شرایط تازه با قوانین جاری در این سرزمین و دور بودن از آن آشوبگران، می توانم شبها راحت سر بر زمین بگذارم و صبح ها با امید بیدار شوم!
  • به مرور که پیش می رفتیم احساس می کردم که زندگی مان رنگ آرامش را می بیند و به سوی خوشبختی پیش می رود، خصوصا ً که در زمان ترک ایران، خواهر شوهرهایم بحال قهر خانه ما را ترک کرده و برادرشان را بدلیل همین سفر، کلی سرزنش کردند و رابطه شان تا مدتها قطع شد.
  • متاسفانه این آرامش زیاد طول نکشید، چون ارتباط تلفنی و پیامها و ویدیوهای کوتاه و بلند، دوباره شوهرم را از آن آرامش فکری بیرون آورد و یکشب که در حال تماشای تلویزیون بودم، فریبرزشوهرم، به دلیل یک صحنه عاشقانه، ناگهان شروع به توهین و ناسزا کرد و مرا متهم نمود که برای لذت جویی و فساد ایران را ترک کرده ام! خواستم از خود دفاع کنم ولی چنان با مشت به صورتم کوبید که یکباره تمام پیراهنم پر از خون شد و دخترکم با دیدن این منظره به وحشت افتاد و شروع به اشک ریختن کرد و در حالیکه می لرزید بمن چسبیده بود و خود را پشت من پنهان می کرد! من که در همان لحظه می خواستم پلیس را خبر کنم، با دیدن این منظره، در نهایت درد شروع به خندیدن کرده و گفتم فرشته جان! نگران نباش داریم شوخی
  •  می کنیم! و اینگونه دخترکم را آرام کردم و بعد هم با او به درون اتاقی خزیده و تا صبح اشک ریختم و از بازگشت دوباره آن خشونت ها و آزارها، دلم گرفت و پر از غم شد.
  • من در این میان تنها یک تکیه گاه داشتم، آنهم مادر شوهر فرشته صفت و فداکارم در ایران بود، زنی که براستی سمبلی از عشق و عاطفه، مهر و گذشت بود و هر بار که با او حرف می زدم کمی آرام می گرفتم. او بود که با تلاش دورادور خود، آرامش موقتی را به خانه ما باز می گرداند، ولی چه فایده که شوهرم سخت تحت تأثیر خواهران به اصطلاح تحصیلکرده خود بود. آنها از هزاران کیلومتر دورتر، چنان شوهرم را تحت تأثیر قرار می دادند و به خشم می آوردند که گاهی اوقات احساس می کردم می خواهد مرا زیر دستانش خفه کند. او که بهانه هایش همه غیر منطقی و بچه گانه بود، اینکه چرا ورزش می کنی؟ چرا می کوشی تا اندام خود را سالم و زیبا نگهداری؟ چرا بعضی ها تو را می ستایند؟ چرا در هر محفل و مجلسی مورد ستایش قرار می گیری؟ و چرا دیگران به تو احترام می گذارند؟ از این بهانه های کودکانه اش دیگر به تنگ آمده بودم، در طی 6 سال در آمریکا بارها تصمیم گرفته بودم بدلیل کتکهایش از پلیس کمک بگیرم، حتی یکبار تا دفتر یک وکیل هم رفتم ولی هربار بخاطر فرزندانم، صرف نظر کردم، بچه هایی که هر حرکت و برخورد خشونت آمیز، سبب می شد چون دو پرنده کوچولو به گوشه ای پناه ببرند و از شدت ترس بر خود بلرزند و من نیز از ترس هیاهوی پلیس و درگیری های قانونی و بی پناهی بیشتر بچه ها، تن به آن خشونت ها می دادم. لب و دهان و چشمهایم همیشه زخمی و کبود بود، ولی دردها را به درون فرو می دادم و اشکهایم را به تاریکی شب می سپردم.
  • در این میان هرچه بچه ها بزرگتر می شدند، شوهرم خشن تر می شد و کم کم کتک زدن و مجروح ساختن من، برایش به یک عادت تبدیل شده بود و من با حوصله و صبر و مقاومت، می کوشیدم همه آن رویدادها از چشم فرزندانم به دور باشد، تا کم کم احساس کردم بچه ها نیز با کوچکترین بهانه ای به جان هم می افتند. یک بار پسرم سبب شکستن دست راست دخترم شد و همین مرا واداشت تا به شوهرم اخطار کنم دست از خشونت هایش بردارد! چرا که بچه ها نیز شیوه او را دنبال کرده و کارشان به خشونت و زد و خوردهای جدی کشیده است، ولی شوهرم بجای جواب منطقی دوباره به جان من افتاد و آن شب دیگر همسایه ها، پلیس را خبر کردند، درنتیجه پلیس آمد و شوهرم را بردند و بدنبال آن کارمان به طلاق کشید، همزمان شوهرم در زندان دچار سکته مغزی شد در نتیجه من کوتاه آمدم و تا بازگشت او به خانه، شب و روز دویدم.
  • آن شب با دیدن اتومبیل های پلیس و مردم، ثمره تلخ سالها خشونت شوهرم را می دیدم، آنها آمده بودند تا پسر نوجوان مرا دستگیر کنند، نوجوانی که خشونت را از پدر به ارث برده بود، ارثیه سیاهی که امروز آینده او را به مسیری تاریک هدایت می کرد! شاید پسرکم خیال می کرد خشونت و کتک زدن جنس مؤنث، یک وظیفه و نمادی از قدرت مرد است! شاید خیال می کرد زنها و دخترها نیز چون مادرش، باید دردها را بکشند و مقاومت کنند و همچنان لبخند بزنند!
  • درست در همان لحظه شوهرم نیز از راه رسید، چهره اش شرمنده بود، به من نگاهی کرد و گفت می دانم، همه گناهان را می پذیرم و با همه قدرت و همه وجود می روم تا پسرکم را از این راه برگردانم، نگران نباش، یک وکیل می گیرم، شانه به شانه اش می روم، به او خواهم گفت که با عشق چه ها می توان کرد، همانگونه که تو کردی! تو که همه وجودت همیشه پر از عشق و فداکاری بود، تو که براستی سمبل یک فرشته بر روی زمینی!