یادداشت شماره 1945
پدری نگران از لس آنجلس سخن می گوید:
گنگ ها، سه دوست صمیمی پسرم را
سوراخ سوراخ کردند، ظاهرا ً بعد از آنها نوبت پسر من بود!
چند ماه قبل پدری نگران با من تماس گرفت که به دنبال یک
سلسله ماجراها، سرانجام پسر 16 ساله اش را، با طرح تنظیم شده ای به ایران می برد و
به خانواده اش می سپارد.هفته گذشته دوباره آن پدر را ملاقات کردیم، می گفت
رویدادهای عجیب و خونینی که در چند هفته اخیر پیش آمده، مرا بر آن داشته تا یکبار
دیگر به ماجرای پسرم بپردازم و از حوادث هشداردهنده ای سخن بگویم که مسلما ً می
تواند راهگشای پدر و مادرهای ایرانی در آمریکا، بویژه لس آنجلس باشد.این پدر که
نامی آشنا در جامعه ایرانی لس آنجلس است می گفت: به قتل رسیدن 3 تن از دوستان و
همکلاسی های بسیار صمیمی پسرم در طی چند هفته گذشته، به من ثابت کرد که به عنوان
یک پدر نگران و دلواپس، به موقع پسرم را از معرکه خونینی دور ساخته و حداقل جانش
را نجات دادم.درملاقات قبلی، چند ماه قبل، برایتان گفتم که من همیشه پدری سختکوش و
زحمتکش بوده ام، کلا ً همه خانواده بدلیل تلاش برای ساختن یک زندگی راحت، به نوعی
سرگرم بودیم، در این میان من برای جبران غیبت خودم در خانه و بقولی عدم ارتباط
دوستانه و نزدیک با آنها، می کوشیدم همه آنچه را که طلب می کنند برایشان فراهم
سازم، در چنین شرایطی متاسفانه همسرم نیز گاه بگاه بدلایل مختلف ازجمله بیماری
پدرش، دلتنگی هایش برای دوری از مادرش، راهی ایران می شد و خود بخود پسرانم بیشتر
در خانه تنها بودند و به اصطلاح به تلویزیون و تلفن و ارتباطات بظاهر ساده و
معمولی با دوستانشان مشغول می شدند. من اگر گاه بگاه، فرصت بردن یا بازگرداندن آنها را
از مدرسه داشتم خوشحال بودم، چرا که مشغله فراوان، همه وقتم را گرفته بود.در اطراف
خود، پدر و مادرهای زیادی را می دیدم که در چنین شرایطی زندگی می کنند درحالیکه
ارتباط نزدیک و صمیمی خود با بچه هایشان را از دست داده اند، بعضی ها حتی در
روزهای تعطیل نیز با فرزندان خود نیستند و کم کم زبان صحبتشان با هم نیز، زبانی
جدا و بیگانه است.پدرانی مانند من که از این دوری و عدم ارتباط و بقولی فرو ریختن
پل های دوستی و رشته های عاطفی، ناراحت و نگران بودند، تنها با فراهم ساختن
امکانات خوب زندگی و دراختیار گذاشتن پول و وسایل رفاهی، می کوشیدند تا جبران
مافات را بکنند که درواقع تلاشی بیهوده بود، چون معمولا ً کودکان و نوجوانان در
شرایط مختلف سنی، بیشتر به محبت و عشق و مراقبت های ویژه پدر و مادر نیاز دارند،
آنها به اینکه حرف دل خود را بزنند، از وقایع زندگی روزمره خود بگویند، تکیه گاهی
برای گله و شکایت و یا بازگویی آرزوها و آمال خود داشته باشند، بیشتر احتیاج
دارند، یعنی همان تکیه گاه هایی که معمولا ً در 80 درصد از خانواده های ایرانی
مقیم خارج، فرو ریخته است.من نیز زمانی به خود آمدم که بخاطر سفرهای پیاپی و
بیرویه همسرم به ایران، تنها ماندن بچه ها در خانه و ارتباط با دوستان غریبه و نا
آشنا، بکلی همه چیز بهم ریخته بود. آنروز که درون کیف مدرسه پسر 16 ساله ام، اسلحه
ای پیدا کردم، دنیا در برابرم تیره و تار شد، زانوانم سست شد و نفسم بند آمد، ولی
درعین حال دیدم خودم و همسرم گناهکار اصلی هستیم، ما که در کار و مشغله فراوان، در
سفر و بهانه دیدن عزیزانمان در ایران غرق بودیم و به این غنچه های نوشکفته در
برابر طوفان حوادث و رویدادها توجهی نداشتیم.تازه به خود آمدم و فهمیدم که چه
خطاهایی کرده ام، چه خوش خیالی هایی داشته ام! من هرگز از پسرم نپرسیدم دوستان و
همکلاسی هایت چه کسانی هستند؟ این دو جوان فیلیپینی یا آن جوان مکزیکی از کجا آمده
اند؟ آیا پدر و مادر دارند؟ با چه تربیت و فرهنگی بزرگ شده اند؟از او نپرسیدم امشب
تا دیروقت در خانه کدام دوست بودی؟ چرا آنجا خوابیدی؟ چرا امروز تا غروب باید در
مدرسه بمانی؟ چرا اصرار داری امروز با فلان دوستت به فلان سینما بروی؟ چرا همه پس
اندازت ته کشیده؟ چرا ساعتها با تلفن حرف می زنی و من حتی کلمه ای از آن را نمی
فهمم؟ چرا هر چند ماه یکبار از مدرسه اخراج می شوی یا مرتب من و مادرت را احضار می
کنند؟وقتی پای درگیری ها و گرفتاریها به مراکز پلیس کشید و آن شب آن اسلحه پر را
در کیف مدرسه پسرم یافتم، تازه به خود آمدم و تکانی خوردم. به همسرم در ایران زنگ
زدم و گفتم مشکل و دردسر پسرمان خیلی از بیماری پدرت حادتر و خطرناکتر شده، اگر
دیر بجنبیم او را از دست خواهیم داد و زندگی مان به سیاهی و تباهی خواهد کشید!طی
چند ماه فریادهای خشم پسرم را برجان خریدم، توهین های او را از این گوش گرفته و از
آن گوش بیرون دادم، برخود نهیب زدم که تحمل کن، پایان شب سیه سپید است!عاقبت با هر
حیله ای بود، او را به بهانه دیدار خانواده و عزیزان و دوستان دوران کودکی و خلاصه
دیدار از سرزمین مادری و پدری اش، به ایران بردم! شاید می بایستی او را در همان
فرودگاه زیر مشت های خشم آلود خود می گرفتم، ولی من چنین نکردم، او را به آغوش
کشیدم و گفتم تو را به سرزمینی آوردم که حداقل شبها خیالم راحت باشد، از گنگ و
تفنگ و زندان و درگیری آنچنانی هراسی نداشته باشم، چرا که اینجا عزیزانی دارم که
تو را دربر می گیرند.پسرم را به مادرش و خانواده او سپردم و همه وسایل راحتی او را
فراهم ساختم و بعد از یکی دو هفته، خود به آمریکا بازگشتم. دلم خیلی گرفته بود،
خیلی دلتنگ پسرم شده بودم ولی به همسرم گفتم باید چند ماهی از این محیط دور باشد
تا آن دوستان خطرناک را فراموش کند. هر روز با او در تماس بودم خیلی دلتنگش شده
بودم، وقتی با او تلفنی صحبت می کردم هردو اشک می ریختیم، ولی لااقل خیالم راحت
بود که پسرم جایش امن است. تا اینکه ناگهان یکی دو هفته پیش حادثه خونینی مرا
دوباره تکان داد، سه تن از صمیمی ترین دوستان پسرم، سه نوجوان 16 تا 18 ساله
فیلیپینی، همان ها که شب و روز با پسرم بودند، شبها اغلب در خانه ما می خوابیدند
یا پسرم در منزل آنها می خوابید، همان ها که در پشت پرده، گروه گنگ تازه ای را
تشکیل داده بودند، جلوی در خانه هایشان با شلیک چند گلوله سوراخ سوراخ شده بودند.دوستان
دیگر پسرم گفتند نوبت پسر تو هم رسیده بود، او نیز می بایستی همین روزها کشته می
شد! شنیدن این حرفها بند دلم را پاره کرد! مرا از پای انداخت و همانجا روی زمین نشستم! بخاطر آوردم اگر پسرم
را به موقع از این معرکه خونین دور نمی ساختم، اگر او را روانه نمی کردم، امروز می
بایستی بر گورش می نشستم و اشک می ریختم
