یادداشت شماره 1946





فریبا از کالیفرنیا


گناه یک طلاق!



  • فریبا زنی ۳۶ ساله و به قول خود رنج دیده و سوخته است، «فریبا» میگوید من سمبل زنانی هستم که به گناه یک طلاق و یا بیوه شدن، از هر سو، تیر اتهام به سویشان سرازیر است و تقاص شکست و درگیری و ناکامی گروهی را نیز باید پس بدهند!
  • فریبا که به دفتر جوانان زنگ زده بود عقیده داشت، مجله جوانان به دلیل گستره وسیع و تیراژ زیاد در سراسر جهان، میتواند بسیاری از پیام ها و دردهای اجتماعی و خانوادگی را به عمیق ترین نقاط اجتماع و دورترین سرزمین ها و شهرهای کوچک و بزرگ که ایرانیان سکنی دارند، برساند و من مطمئنم در خارج از ایران، هزاران زن جوان چون من گرفتار چنین مشکلی هستند و در سکوت فریاد میزنند.
  • فریبا می گفت: من به دلیل یک فریب بزرگ از شوهرم جدا شدم، شوهری که به خاطر پدر ثروتمند و بیمارم، خود را عاشق من نشان داد و عجولانه مرا به پای عقد و عروسی کشید و حتی دختری نیز در دامانم نشاند و روزی که فهمید پدرم بیشتر ثروتش را به امور خیریه اختصاص داده و مبلغ ناچیزی به فرزندانش میرسد، مچش باز شد و من دیگر تحمل نیاوردم و از او طلاق گرفتم.
  • من بزرگترین دختر خانواده هستم و همین بزرگتر بودن، تا امروز برای من سبب دردسرهای فراوانی شده، از جمله بار بسیاری از مشکلات خانواده را به دوش کشیده ام، من اولین نفری بودم که به خارج آمدم و به تحصیل و کار پرداختم، خود به خود میبایستی برای انتقال دو خواهر و سه برادرم اقدام می کردم، حدود 5 سال شب و روز دویدم، تا آنها را یکی یکی به آمریکا آوردم و در آپارتمان خود جای دادم و با وجود ثروت پدر، ترتيب تحصيل و مخارج زندگیشان را دادم.
  • مردی که دو سال شوهر من بود به دنبال آشنایی با خانواده ام در ایران و اطلاع از ثروت پدرم به آمریکا آمده و به هر طریقی بود به من نزدیک شد و همان گونه که گفتم بعدها مچش را گرفتم و به امان خدا رهایش کردم. بعد از جدایی بود که دردسرهای من آغاز گردید، پدر و مادرم هراسان به آمریکا آمدند، میگفتند شایعات فراوانی درباره من شنیده اند، برایم دو سه تا دوست پسر ساخته و از بی بندوباری های افسار گسیخته ام! سخن گفته اند، در حالی که من چنان در تحصیل، بچه داری، خانه داری و پذیرایی و مراقبت از برادران و خواهران خود مشغول بودم که حتی فرصت سر خاراندان هم نداشتم.
  • در هر حال پدر و مادرم آمدند تا همه در کنار هم زندگی کنیم، من خوشحال از اینکه تا حدودی از بار سنگین مسئولیت هایم کاسته خواهد شد، بیشتر به کار و تحصیلم پرداختم ولی متاسفانه رفت و آمدهای فامیلی و ارتباط با دوست و آشنایان قدیم و جدید، مرا به بن بست کشید.
  • خواهر (دومی) من در آستانه ازدواج بود که به دلایلی بینشان شکراب شده و همه چیز بهم ریخت، این بار نیز، در پایان همه کاسه کوزه ها سر من شکست، مادرم عقیده داشت چون من طلاق گرفته ام خود به خود بر زندگی، آینده و سرنوشت خواهرانم تاثیر گذاشته ام، همه ابتدا به این مسئله می اندیشند و اینکه شاید فردا نیز هوس طلاق به سرشان بزند و اصولاً طلاق در خانواده ما ریشه دار است!
  • برای اینکه از این معرکه دور شوم، آپارتمان کوچکی در یک شهرک دور گرفته و حتی کارم را به آنجا انتقال دادم و مرتب با تلفن با خانواده در ارتباط بودم و گاه نیز به دیدنشان میرفتم تا شاید عدم حضور من سبب گردد این مسائل و شایعات منفی فروکش نماید. اما مشکل از جای دیگری سر در آورد، خواهرانم گفتند دور شدن من از خانواده شایعات دیگری را برانگیخته و میگویند من شوهر فلان دوستم را از چنگش درآورده و به دور از چشم آشنایان زندگی میکنم مادرم میگفت عده ای شایع کرده اند که من جنین نامشروعی در شکم  دارم و از ترس آبرو، از همه گریخته ام.
  • ناچاردوباره به جمع خانواده پیوستم، در همان روزها مردی که آمده بود تا بعد از سه ماه نامزدی و یا دوستی و عشق، با خواهر سومی ام عروس کند، به من نزدیک شد. در فرصتی از عشق گفت وقتی بر سرش فریاد زدم در جوابم گفت تو زن بیوه و مستقلی هستی، چرا سخت میگیری؟ چرا از موقعیت استفاده
  • نمی کنی؟ چرا جوانی ات را هدر میدهی؟ تو چه بخواهی و چه نخواهی به پایت نوشته شده!
  • این اولین و آخرین مردی نبود که در میان اطرافیان و آشنایان با چنین جملات سرزنش آمیز و شاید تحریک کننده، به سراغ من آمده بود و متاسفانه در جمع مردان متاهل فامیل و آشنا نیز چند نفری به هر طریقی به من نزدیک شده و از خواسته های خود گفتند، یا برایم نامه نوشتند، فکس کردند و یا تلفنی ساعتها وقتم را گرفتند و در نهایت به این نتیجه رسیدم که در جامعه ایرانی مقیم خارج، اصولاً «زن بیوه» برای هر گروهی معنای خاص خود دارد، برای عده ای یک طعمه آماده و بدون دردسر، برای عده ای یک خطر برای کانون خانواده، برای گروهی بهترین بهانه و وسیله برای ساختن انواع شایعات عجیب و غریب! و ده ها مورد دیگر که همه به ضرر یک بیوه، خصوصاً بیوه جوان ایرانی تمام میشود. گاه برادرانم با دوستان و یا همسایه ها بر سر من بحث و جدل داشتند، گاه خواهرانم غیر مستقیم و مستقیم مرا زیر باران سرزنش می گرفتند که علت سروسامان نگرفتن ما، علت بهم خوردن دوستی ها و نامزدی هایشان، همانا بیوه بودن من و ماجرای طلاقم میباشد. گاه پدر و مادرم آهی میکشیدند و چهره در هم میکردند که چقدر شایعات و نیش زبانها را بشنوند و دم نزنند! وهمین ها مرا به مرحله ای رساند که تصمیم گرفتم به کلی از جامعه همزبان خود کوچ کنم. اینک به شهر دیگری نقل مکان کرده ام و برای اینکه دهان شایعه سازان را ببندم، برای اینکه آرامش را به خانواده برگردانم، با یکی از همکاران خود که شاید در آینده به مسیر مشترکی برویم، عکسی گرفتم و در بالای تلویزیون مادرم جای دادم و گفتم به همه بگوید که من ازدواج کرده ام، شوهرم یک قهرمان بوکس، یک وکیل معروف و مردی غیرتی و متعصب است، شاید عده ای جا بزنند و حداقل از ترس مشت، قانون و خشم شوهر متعصب، دور مرا خط بکشند و بلندگوهای شایعه را برای دیگران برپا نسازند