یادداشت شماره 1949







شهروز از کالیفرنیا



ماهها دویدم تا به والدینم بفهمانم
که من ویروس اچ آی وی دارم!

  • اینروزها که بحث داغ ویروس اچ آی وی بر سر زبانهاست  و گریبان خیلی از جوانها را گرفته با جوانی ایرانی که در اثر بی احتیاطی و کم توجهی پدر و مادر، درگیر این مشکل بزرگ شده است، صحبتیمی کنیم امیدواریم تلنگری برای والدین ایرانیباشد
  • شهروز می گوید: آرام چمدان کوچک خود را بستم و بی سر و صدا از خانه بیرون آمدم، دوستم کمی دور تر درون اتومبیل انتظارم را میکشید، با شتاب به داخل اتومبیل او پریدم و به راه افتادیم در واقع این، یک فرار بود، فرار از خانه!
  • پانزده سال قبل که پدر و مادرم قصد سفر به خارج کردند، من 7 ساله بودم، تازه به مدرسه رفته و طعم شیرین همبازیهای تازه و  همکلاسی های مهربان را چشیده بودم، تازه با جمع به بازی پرداخته و احساس استقلال تازه ای میکردم. مادر و پدر هردو شاغل بودند و ما نسبتا ً زندگی خوبی داشتیم. مادربزرگ با ما زندگی می کرد تا بتواند از من و خواهرم در نبود پدر و مادرم نگهداری کند. یادم هست از سحرگاه که مادر بزرگ بیدار می شد، من هم از رختخوابم بیرون می آمدم، به دنبال او همه جا می دویدم. تا صدای قلقل سماور قدیمیمان در فضای اتاق می پیچید و من آنقدر انتظار می کشیدم تا صبحانه رو به راه شود و من اولین نفری باشم که چای داغ و شیرین را بالا بکشم و بعد دوان دوان و خیلی زودتر از بچه های دیگر راهی مدرسه شوم، وقتی به جلوی در مدرسه می رسیدم، مستخدم پیر هنوز جارو کردن حیاط را تمام نکرده بود.
  • وقتی پدرم گفت راهی خارج هستیم من یاد قطارهای سریع السیر و هواپیماهای بزرگ می افتادم، پیشاپیش احساس می کردم در آن آن شلوغی ها، همبازی و همکلاسی صمیمی پیدا نخواهم کرد، ولی تصورم این بود که همه به فارسی حرف میزنند چرا که فیلم ها و سریال های خارجی بسیاری دیده بودم که بازیگرانش بسیار سلیس و روان به فارسی سخن میگفتند!
  • وقتی وارد فرودگاه استانبول شدیم ابتدا از سخن گفتن آدم ها حیرت کردم و بعد هم از طرز لباس پوشیدنشان، وقتی خانمی با کمترین لباس از کنار ما رد شد، من رویم را برگرداندم و به مادرم گفتم الان گشت ارشاد این خانم را نمیگیرد؟ و مادرم با صدای بلندی خندید و من تازه فهمیدم وارد دنیای تازه ای شده ام، دنیایی که بکلی با آنچه در ایران در طی 7 سال عمر خود دیده بودم، تفاوت بسیار دارد!
  • اولین نگرانی من در آمریکا روزی شروع شد که مادرم لباس صورتی نازکی پوشید و پدرم شروع به داد و فریاد کرده و کارشان به قهر کشید، مادرم، من و خواهرم را برداشته و راهی خانه دوستش شد، در آنجا من با همه کودکی ام میدیدم که خانمهای آشنا، مادرم را تحریک به مبارزه با پدرم می کنند! ظاهراً ما بعد از یک هفته به خانه برگشتیم ولی جنگ پدر و مادر تازه آغاز شده بود، چون پدرم نیز گاه مست و گاه با دوستان خود به خانه می آمد، به درون اتاقی میرفتند، مشروب می خوردند و قمار بازی می کردند و قهقهه شان تا نیمه شب ادامه داشت و وقتی مهمانان پدر میرفتند تازه جنگ مادر با پدر آغاز می شد، همیشه بر روی موکت و مبل ما پر از شیشه خورده بود، و ما مجبور بودیم با کفش راه برویم و بعد از ظهر همه خانه را تمیز کنیم و اثرات جنگ خانگی پدر و مادر را از بین ببریم!
  • وقتی من 11 ساله بودم از زبان مادرم میشنیدم که فریاد میزد اگر بخاطر این بچه های معصوم و تنها نبود یک شب سرت را می بریدم و همه را از شرّت راحت میکردم و پدرم فریاد میزد: اگر بخاطر بچه ها نبود، تا امروز صدبار طلاقت داده بودم و این همه توهین و زورگویی و فشار عصبی را تحمل نکرده بودم.
  • من وقتی در آن سالها عمر کوتاه خود را مرور میکردم میدیدم حتی یک شب نیز ما آرام و خوشحال سربه بالین نگذاشته بودیم، باوجود اینکه پدر و مادر هر دو کار میکردند ما همیشه در تنگنای همه چیز بودیم، از لباس و کفش گرفته تا وسایل مدرسه تا خرید هدیه برای تولد و همکلاسی ها و تا مراجعه به پزشک برای سرماخوردگی های جزئی!
  • من و خواهرم هیچگاه دست نوازشی برسر نداشتیم، به همین جهت بود که خواهرم وقتی 21 ساله شد، دل به مردی بزرگ سال بست به طوریکه حتی حاضر بود بخاطر او دست از همه ما بکشد و روزی که براثر اتفاق، پدرم او را با آن مرد دیده بود در خانه ما غوغایی  برپاشد. پدر همه گناهان را به گردن مادر انداخت که نسبت به تربیت و تعلیم بچه ها کوتاهی کرده و مادر نیز مدعی شد وقتی پدری با مشروب و رفیق بازی و جنگ خانگی سرگرم باشد، دیگر فرصتی برای پرداختن به بچه هایش نمی یابد.
  • پدر از سویی و مادر از سوی دیگر به خواهرم التیماتوم دادند که دیگر از خانه بیرون نرود، حتی مدتی به مدرسه هم نرود و دو روز بعد خواهرم نامه ای برجای گذاشته و به کلی ناپدید شد سه ماه هیچکس خبری از او نداشت، حتی پلیس هم کمکی نکرد، تا یک شب زنگ زد و گفت با آن آقا ازدواج کرده و حاضر به بازگشت نیست و بدون جهت نیز او را دنبال نکنند! فکر میکنید بعد از این رویداد تلخ، در خانه ما چه پیش آمد؟ هیچ! فقط جنگ ادامه یافت و حالا بهانه زیاد بود، حالا فرار خواهرم یک دلیل تازه برای درگیری، فحاشی، خورد کردن ظروف خانه و بی خبر ماندن از من بود!
  •  من با دوستان تازه ای رفت و آمد کردم، در همین رابطه با زنی آشنا شدم که بعدها فهمیدم در پشت پرده به خود فروشی مشغول است، زنی که برای من یک موتورسیکلت خرید، موتور سیکلتی که بارها جلوی خانه و درون پارکینگ ما پارک شد و پدر و مادرم نفهمیدند، آنها فرصت نداشتند اطراف خود را نگاه کنند، آنها نمی فهمیدند من ساعت 5 صبح به خانه بر میگردم، گاه حتی به خانه نمی آیم، گاه بدون سر و صدا دختری را از پنجره پشت خانه بالا می کشم یا گاه با بچه ها تا سپیده دم سیگار و حشیش میکشیم!
  • به دنبال یک تصادف کوچک من به بیمارستان رفتم و در آنجا بود که فهمیدم ویروس اچ آی وی در من ریشه دوانده است، از ترس با لباس نیمه برهنه از بیمارستان گریختم از همه دوستان و اطرافیان دست کشیدم، منزوی شدم هر روز تکیده یا لاغرتر می شدم، بارها به پدرم گفتم با او حرف دارم ولی امروز و فردا می کرد، بارها به مادرم گفتم دلم میخواهد با او یک شام بخورم و حرفهای دلم را بزنم و او فریاد میزد خوب میدانم حرفهایت چیه؟ لابد تو هم عاشق یک هرزه دیگر شده ای و میخواهی خانه را ترک کنی؟ خُب برو… چرا معطلی؟!
  • یکروز گریبان پدر را گرفتم و گفتم من بیمارم! حالم خوب نیست! مست و لا يعقل مرا به سویی هل داد و گفت برو از مادرت کمک بگیر! تازگی ها اضافه حقوق گرفته، تازگی ها مورد لطف رئیس شرکت اش قرار گرفته حتما دوستان پزشک هم دارد!
  • امروز آرام چمدانم را بستم و خانه را ترک کردم، آمده ام اینجا تا حرف دلم را برای شما بزنم تا شاید
  • عده ای را تکان بدهم و به خود آورم، گرچه برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست!
  • حرفهای شهروز که تمام شد او را به یک ناهار دعوت کردم، ساعتها با او حرف زدم، عاقبت یک آشنا در جمع دوستان و آشنایان و فامیلشان پیدا کردم که انسان مسئولی بود و با کمک او، با پزشک انسان دوست هموطنی حرف زدم و شهروز را به او سپردیم. با کمک همان آشنا برایش کار موقتی پیدا کردیم و یک هم اتاقی دانشجو پیدا کردیم و خبر را به گوش پدر و مادرش هم رساندیم، عکس العمل مهمی پیش نیامد، هر دو گفتند هر کاری میخواهد بکند دیگر آب از سر ما گذشته است!
  • سه ماه از اولین دیدار با شهروز میگذرد، دوباره جان گرفته و سخت کار میکند، از او خواستیم فقط به فکر سلامتی خودش باشد، خوب درس بخواند و به معالجه خود و به آینده اش امیدوار باشد، ما هرگز او را رها نخواهیم کرد… ولی به قول خودش، هنوز جنگ داخلی در آن خانه ادامه دارد!!