یادداشت شماره 1948





کوروش از نیویورک

آیا ازدواج گرین کارتی به هر قیمتی ارزش دارد؟


  • به حساب پس اندازم نگاهی کردم، تقریبا به آخر رسیده بود، به چهره ام در آینه نگاه کردم، به راستی 20 سال پیر شده بودم، از خود پرسیدم: آیا دریافت یک گرین کارت به این دردسرهایش می ارزید؟!
  • هشت سال قبل که قصد خروج از ایران را داشتم، همسر وفادار و مهربانم اصرار داشت، در همه مشکلات کنارم باشد، ولی دوستان و فامیل می گفتند با وجود 4 فرزند کوچولو، صلاح نیست خود را به دردسرهای تازه ای بیاندازید، در اصل اصرار و توصیه فامیل سبب شد تا من به تنهایی راهی این سفر شوم تا بعد از دریافت گرین کارت و آماده شدن کار و زندگیم، آنها را فرا خوانم.
  • برای من که به همسر و بچه هایم و مهر فراوان شان عادت داشتم، چنین وداعی مشکل بود، همه در آغوش هم، در فرودگاه اشک می ریختیم و فامیل ما را دلداری می دادند که تا دو سال دیگر همه زیر یک سقف جمع خواهید شد! من آنقدر عاقل و دوراندیش نبودم، تا در مورد سفر به آمریکا راههای مختلف را بررسی کنم، از این و اون بپرسم و در میان اقیانوس تجربه ها، آسان شنا کنم. به همین جهت با هر دردسری بود خود را به آلمان رساندم، آنروزها سیل ایرانیان که مشکل سیاسی داشتند، به سوی اروپا سرازیر بود، ولی من هیچ بهانه ای برای ماندن در آلمان نداشتم، زمان اقامت کوتاهم پایان یافت. به هر دری زدم ولی چاره ساز نبود، مبلغ قابل توجهی پرداختم تا خود را به کانادا رساندم، در این کشور نیز مقررات و قوانین خاصی حکم فرما بود، انگار برای ما در کانادا هم جایی نبود با راهنمایی یک مهاجر ایرانی با پرداخت مبلغی یک روز غروب خود را در خاک آمریکا یافتم، از این بابت خوشحال بودم، وقتی خبر ورود به آمریکا را به خانواده دادم، همه فریادی از شوق کشیدند، در حالیکه نمیدانستند تازه مشکلات آغاز شده است.
  • در یک رستوران در نیویورک کاری در پشت آشپزخانه گرفتم، حقوقی که می گرفتم فقط جواب مخارج خورد و خوراکم را میداد، ناچار بودم از پس اندازم برداشت کنم، حالا به فکر مراجعه به وکیل افتادم، متاسفانه یک مشاور نا آگاه حقوق مرا گمراه کرد، به خیال اینکه من در ایران میلیونها ثروت دارم، پیشنهاد کرد که در آمریکا سرمایه گذاری کنم، من دستپاچه از همسرم خواستم خانه و زندگیمان را بفروشد و بلافاصله حواله کند، چون از مسیر سرمایه گذاری با توجه به اطلاعات آن مشاور، سریع و آسان میتوانستم خانواده را انتقال بدهم. و بعد وقتی همه پولها حواله شد، تازه من با بن بست تازه ای روبرو شدم، من در واقع یک فرد غیرقانونی در آمریکا بودم و امکان پیمودن چنین مسیری وجود نداشت، دلم گرفت که همسر و بچه هایم را از خانه پراز خاطره مان بیرون آوردم، آنها را آواره خانه فامیل و آشنا کردم و به نتیجه ای نیز نرسیدم.
  • از دور می شنیدم که همسرم به دلیل از دست دادن خانه و زندگی، شرایط روحی خوبی ندارد. بچه ها به جانش افتاده و از سوی فامیل نیز گاه سرزنش میشود تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و برگردم ولی همسرم با التماس خواست همچنان مقاومت کنم، همچنان بمانم و راههای تازه ای را بررسی کنم چون حالا 4 سال از سفر من گذشته بود، برای من مثل باد گذشته و برای همسر و بچه ها دهها سال تعبیر شده بود.
  • در جستجوی تازه ام یک مشاور دیگر مرا به ازدواج گرین کارتی تشویق کرد، من این فکر را نپسندیدم و گفتم تحت هیچ شرایطی با زن دیگری وصلت نمیکنم، ولی وقتی همان شب قصه را برای همسرم گفتم، با مهربانی گفت این که یک ازدواج رسمی و احساسی نیست، چرا خودت را خلاص نمیکنی؟! برای اینکه زودتر ما را به آنجا بکشی چاره و راهی نداری! دست بکار شو و من برایت دعا میکنم! بعد هم به شوخی گفت مراقب باش بچه دار نشوی! این همه فداکاری و شجاعت و عشق همسرم را ستودم و برای اینکه به او ثابت کنم چقدر دوستش دارم بدنبال زنی رفتم که حتی زشت و بدقواره و و کم سواد باشد چنین زنی را پیدا کردم، ظاهرا برای آن زن فقط پول مهم بود اینکه من 3 هزار دلار بپردازم و تا پایان دوره دو ساله گرین کارت هم ماهی 400 دلار بابت تلفن و برق و کار چک بدهم تا در پرونده ام بماند و به روایتی نشانه هایی از زندگی مشترک مان باشد.
  • قرار اصلی ما این بود که من در هفته یکی دو بار به او سر بزنم و نشان بدهم که با او زندگی میکنم و در اصل کاری و رابطه ای با او نداشته باشم همین وضع ادامه داشت تا به آخرین مراحل گرین کارت رسیدیم و حتی برای مصاحبه هم رفتیم تا حد زیادی خیالم راحت شد، خبرش را به همسر خوب و بچه هایم دادم، همه خوشحال شدند، همزمان این خانم گرین کارتی مرا به عروسی خواهرش دعوت کرد و من هم بدلیل گرفتن عکس و ویدیو رفتم چون میخواستم همه مدارک و شواهدم کامل باشد.
  • در آن شب عروسی ناگهان خانم گرین کارتی، مرا به میان جمع کشیده و در حالیکه بسیاری از حاضرین و فامیل به او بدلیل شوهری چون من تبریک میگفتند به رقص و پایکوبی پرداخت و در حالیکه به شدت مست بود گفت من باید وظایف شوهری خود را از این به بعد انجام دهم وقتی در گوش او خواندم که ما چنین قراری نداشتیم فریاد زد که اگر دلت میخواهد بعنوان یک خلافکار دستگیر شده و به ایران دیپورت شوی دستور مرا رد کن. من همان شب به وکیلی زنگ زده و واقعیت را پرسیدم و آن وکیل نیز گفت اگر این خانم گزارش بدهد وعنوان کند که در ازای مبلغی حاضر شده با تو برای گرین کارت ازدواج کند، نه تنها خودش بلکه تو به زندان می افتی و بعد هم دیپورت میشوی!
  • کاری ندارم که بر من چه گذشت و چگونه من زندگی سخت و زجرآور خود را تا یکسال پیش رساندم و در این راه تقريبا مبلغ قابل توجهی پرداختم فقط این را بگویم که اگر از ترس و دردسرهای قانونی نبود فردای همان روز عطای گرین کارت را به لغایش می بخشیدم و به ایران بازمی گشتم.
  • آن روز وقتی به حساب پس اندازم و به چهره شکسته نگاه کردم دلم بحال خودم سوخت و گفتم واقعا این گرین کارت به ای دردسرهایش می ارزید؟! ولی اگر دلم به همسر خوبم، به بچه هایم که شوق دیدار مرا داشتند خوش نبود، شاید در شرایطی از زندگی دست می کشیدم. یکسال پیش از زندان آن زن خلاص شدم تا چند ماه بعد هم دویدم.
  • تا عاقبت همسر و بچه هایم را به آمریکا آوردم روزی که در فرودگاه نیویورک آنها را به آغوش کشیدم و بوئیدم و بوسیدم، همه رهگذران نگاهم میکردند هیچکس نمیدانست براستی من در یک زندان چهارساله رنج بسیار کشیده ام چه شبها که تا صبح چشم به پنجره اتاق دوختم تا سپیده از راه برسد چه روزها و چه هفته ها و ماهها که به تقویم اتاقم خیره شدم و دعا کردم سالها چون برق بگذرد. خوشبختانه همسرم با محبت هایش و بچه هایم با مهربانی ادب و نزاکت شان مرا دوباره سرپا نگه داشتند.