یادداشت شماره 1950






مهران از شمال کالیفرنیا


ناگهان مادر و خواهرم را گم کردم!

  • من پنج شش ساله بودم که متوجه درگیری های پدر و مادرم شدم، درواقع متوجه خشونت های پدرم به مادر بسیار مهربان و صبورم شدم. من با همه کودکی ام، گاه خودم را سپر بلای مادرم می کردم تا پدرم مشت های سنگین خود را بر پیکر مادرم فرود نیاورد و درهمان حال هم، پدرم با خشونت مرا به گوشه ای هل می داد.
  • تازه کلاس اول دبستان را شروع کرده بودم که یکروز گرسنه و تشنه و خسته به خانه برگشتم و برعکس روزهای قبل، آغوش مهربان مادر، انتظارم را نمی کشید، ازغذای گرم و میوه های خُرد شده و نوشابه خنک هم خبری نبود.
  • مادرم را فریاد زدم، یکی از همسایه ها به سراغم آمد و گفت مادرت را مجروح به بیمارستان بردند و بعد آنها من و خواهر کوچکترم را به خانه خود بردند و پذیرایی کردند. غروب پدرم با فریادهای گوشخراش اش از راه رسید و همسایه ها از ترس درگیری، ما را درون خانه مان هل دادند
  • آن شب، من و خواهرم با اشک و کابوس در بستر خود می غلتیدیم و دیگر دست نوازش نیمه شبهای مادر را احساس نمی کردیم. من با پدر و پسر همسایه به مدرسه می رفتم و بعد از ظهر ها هم، پدرم، ما را به غذاهای مانده از چند روز قبل در یخچال حواله می داد. تا در یک جمعه تاریک، پدرم با خشونت، مادرم را که از بیمارستان برگشته بود با خواهرم با یک چمدان به خانه پدربزرگم فرستاد و با وجود اصرار من، حاضر نشد مرا هم همراهشان کند.
  • روزهای پر از غم و شب های پر از ترس و دلهره ای را می گذراندم، تا یکی از عمه هایم بدلیل سرماخوردگی شدید، به پرستاری من آمد و همان عمه مهربان برایم فاش کرد که پدرت، مادرت را طلاق داده و خواهرت را هم به او سپرده، چون حوصله بزرگ کردن دختر را ندارد. من هرچه سعی کردم به دیدار مادرم بروم، پدرم مانع شد و یکروز خبردار شدم که مادرم با مرد دیگری ازدواج کرده و از ایران رفته است.
  • من آنروزها 13 ساله بودم، به شدت از پدرم نفرت داشتم، همیشه با خودم فکر می کردم با نفرین های شبانه من، یکروز صبح بیدار می شوم و پدرم را، مرده در رختخوابش پیدا می کنم!
  • پدرم هرچندگاه زنی را به خانه می آورد که همسایه ها می گفتند صیغه پدرت هستند، زنان موقت وبرده های لب فروبسته و محتاج!
  • من در دوره دبیرستان با همه نیرو، دوره های کاراته را نیز می گذراندم. می خواستم روزی با مشت های پرقدرت خودم، پدرم را تنبیه کنم. من دیگر به تنهایی اتاقم و ورزش و همکلاسی ها و همسایه ها و محبت های گاه بگاه و پنهانی عمه ام عادت کرده بودم ولی شبها با عکس هایی که از مادرم و خواهرم ملیحه داشتم، حرف می زدم و به آنها قول می دادم روزی بدیدارشان بروم و انتقام آنها را از پدرم بگیرم.در کلاس کاراته، من چنان با خشونت و همه قدرت حریفان را بر زمین می کوبیدم و گاه زخمی می کردم که مربی باتجربه ام بارها می پرسید این همه خشم از کجا می آید؟  و من سکوت می کردم، تا اینکه یکروز قصه مادرم و خواهرم را برایش گفتم و او بمن توصیه کرد خوبی و خصلت یک قهرمان را داشته باشم، از همین حالا جوانمرد و بخشنده باشم، پدر گناهکارم را ببخشم و حتی می گفت کمکش کن، پدرت حتما ً کودکی غم انگیزی داشته است. من اهل کمک به پدرم نبودم، خودش هم زمانی که با من روبرو می شد، این خشم را در چشمان من می خواند، ولی اندیشه انتقام را در ذهنم پاک کردم.
  • در این میان، من به سراغ پدربزرگم رفتم تا ردپای مادر و خواهرم را بیابم، ولی متاسفانه پدر بزرگم دچار پارکینسون و فراموشی شده بود و من هرچه می پرسیدم، جواب درستی نمی داد ولی درمیان مدارک و اثاثیه اش، عکسی پیدا کردم که مربوط به مادرم بود و بعد به چند نامه رسیدم که مادرم از خارج برای من
  • نوشته بود، ولی هیچکس بدستم نداده بود، مادرم از دلتنگی شدید خود نوشته بود و از دلواپسی در مورد شرایط زندگی من، اینکه سرانجام روزی مرا از پدرم می دزدد و به خارج می برد.
  • در آن نامه ها یک آدرس بود، که من تصمیم گرفتم به همان آدرس برای مادرم در آمریکا نامه بنویسم و با او ارتباط برقرار کنم، ولی متاسفانه پدرم آن نامه ها را از روی تخت برداشته و با خود برده بود و وقتی هم اعتراض کردم، با مشت مرا به سویی پرتاب کرد درحالیکه همه وجودم پر از خشم بود و با همه قدرت قصد حمله به پدرم را داشتم، به یاد حرفهای استاد کاراته ام افتادم و با مشت به دیوار کوبیدم و دستم بشدت مجروح شد و پدرم قهقهه ای سر داد و رفت.
  • متاسفانه با مرگ پدربزرگ و بعد عدم دسترسی به خاله ام که به کانادا مهاجرت کرده بود، من دوباره امیدم را برای دیدار با مادرم از دست دادم. آنروزها دبیرستان را تمام کردم و با فشار پدرم در یک کارخانه متعلق به دوست قدیمی اش، به کار پرداختم و التماس هایم برای ادامه تحصیل در دانشگاه بی نتیجه ماند.
  • من بدون اطلاع پدرم به کلاس زبان انگلیسی و اسپانیایی رفتم، بدلیل پیگیری و استعداد خودم، هردو زبان را در مدت دو سال کامل کردم، ضمن اینکه پدرم نیمی از حقوق ماهانه مرا از دوست خود می گرفت و
  • می گفت می خواهد برایم پس انداز کند؛ ولی درواقع خرج عیاشی هایش می کرد. من از طریق سوشیال میدیا، با کالج های آمریکایی تماس برقرار کردم و باتوجه به نمرات بالای دبیرستان و بعد هم مدارک قهرمانی کاراته، گذراندن دوره کامل دوزبان بین المللی، یک ایمیل دریافت کردم که مرا به یک بنیاد آمریکایی – پاکستانی  در پاکستان حواله دادند، من با آنها ارتباط برقرار کردم، آنها یک پرسشنامه 6 صفحه ای برایم ایمیل کردند و من همان شب جواب دادم.
  • از حاشیه ها می گذرم، درست 4 ماه بعد، من گذرنامه گرفتم و بدون اطلاع پدرم، از مسیر زاهدان به پاکستان رفتم و عجیب اینکه در طی دو ماه چنان همه کارکنان آن بنیاد به من علاقمند شدند که اغلب آخر هفته مهمان یکی از آنها بودم و بعد هم مرا به دلیل کمک به پناهجویان ایرانی و افغانی، استخدام کردند. وقتی قصه زندگیم را برایشان گفتم، چه آمریکایی ها و چه پاکستانی ها، داوطلب یافتن مادر و خواهرم شدند. نمی دانم چرا راه دشواری به نظر می آمد و دسترسی مشکل بود ولی 8 ماه بعد، یکی از مدیران بنیاد که بدلیل سختکوشی و صداقت و فداکاری های من،شیفته من شده بود، خبر داد آدرس و تلفن مادرم را یافته و فقط
  • می خواست بپرسد می خواهی بلافاصله تماس بگیری؟ گفتم نه! می خواهم بصورت سورپرایز بدیدارشان بروم.
  • من برای چنان لحظه ای حاضر بودم سرانجام آنها بعد از ماهها برایم ویزای آمریکا را گرفتند و ترتیبی دادند که بعدا ً در همان مرکز در سانفرنسیسکو بکار مشغول شوم. اصلا ً باورم نمی شد اینچنین سریع، به آن آرزوی بزرگم برسم، آرزوی آغوش مادر و خواهرم.
  • من با دو چمدان سوغات وارد سانفرانسیسکو شدم، یکی از کارکنان آن مرکز به استقبال من آمد، مرا به هتل برد، تا فردا سرحال راهی خانه مادرم بشوم. آن شب تا صبح در بسترم غلت زدم، خواب کودکی هایم را دیدم و حدود ساعت 11 صبح، من زنگ در یک خانه را زدم. در یک لحظه مادرم، شکسته و لاغر روبرویم ظاهر شد. با دیدن من فریادی از شوق کشید و بعد ملیحه فریادزنان آمد، من فقط اشک ریختم و اشک و اشک!! و آرزوی دیرینه ای که برآورده شد و همسایه های آمریکایی که به تماشا ایستاده بودند.!