یادداشت شماره 1951






سپهر از کالیفرنیا

بدنبال پدر، در میان آتش و دود!

روی تخت خوابیده بودم و در میان خواب و بیداری، تلویزیون را روشن کردم، تا با سروصدایش، خود را از رختخواب بیرون بکشم، شبکه خبری بود و اخبار حوادث لس آنجلس را نشان می داد که ناگهان چشمم به سر در یک ساختمان افتاد، یک ساختمان آشنا، ساختمانی که پدرم در آن زندگی می کرد. یک خانه سالمندان که پدرم را به آنجا سپرده بودم. از همه جای ساختمان دود و آتش بیرون می زد، و در همین حین گوینده اعلام کرد تنها یک نفر در این حادثه جان باخته، که نامش در هیاهوی آتش نشانان و آژیرها گم شد، ولی بنظرم آمد نام کوچک پدرم بود.

مانند فشنگ از جا پریدم، نمی دانم چگونه به سروصورتم آبی زدم، کمی بخود آمدم، هرچه با خانه سالمندان تماس گرفتم، هیچکس جوابگو نبود، باورم نمی شد این چنین آسان پدرم را از دست داده باشم، پدرم را که تنها تکیه گاهش من بودم. فریاد زدم چرا؟ چرا باید برای پدر من چنین اتفاقی بیفتد؟ گریه ام گرفت و همانجا روی زمین نشستم.

از هر زاویه ای به زندگیم نگاه می کردم، پدرم را فردی مهربان، فداکار و از خود گذشته می دیدم، یادم هست وقتی 13 ساله بودم و آرزوی داشتن یک دوچرخه کورسی قرمز رنگ را داشتم، او فقط از من خواست درسهایم را خوب بخوانم تا کارنامه ام درخشان شود، من هم شب و روز درس خواندم و درست در روز موعود، وقتی چشم گشودم دوچرخه قرمز کورسی جلوی در اطاقم بود!

در سال 1388 بدلیل اینکه من در یک سازمان وابسته به جناح سیاسی مخالف دولت کار می کردم، او همیشه نگران بود و روزی که نام مرا در لیست احضار شده های دادگاه دید، هراسان و نگران از من خواست تا ایران را ترک کنم. من با سرسختی می گفتم وقتی کار خلافی نکرده ام، چرا باید فرار کنم؟ او می گفت در این کوران بگیر و ببندها، خیلی ها به واقعیت ها توجه ندارند و وابستگی ها دردسر می آفرینند! مدتی مرا در ویلای دوستش در شمال پنهان کرد و بعد هم با فروختن ویلای بزرگش در کرج، با کمک یک قاچاقچی، که پول زیادی هم دریافت کرد، با من تا آنسوی مرز آمد و سپس مرا با پول هنگفتی روانه ترکیه کرد.

تا خود را به آمریکا رساندم چند ماهی طول کشید درحالیکه مرتب حواله های پدر می رسید، از هر طریقی که می توانست، گاه از طریق صرافی های آشنا، و گاه از طریق دوستان! بهرحال من روانه آمریکا شدم بدون اینکه در سرزمین غریب، احساس دلواپسی و ترس داشته باشم، چون همه جا و در همه حال، سایه ای از پدر و دوستانش وجود داشتند.

قبل از آنکه به آمریکا برسم، به اندازه کافی برایم، از طریق عمو زاده هایم، پول حواله کرده بود. پسرعمویم که حواله ها را تحویل می گرفت، با تعجب می پرسید مگر این همه فداکاری امکان دارد؟ می گفتم از پدر من هیچ چیز بعید نیست! او نمونه یک انسان کامل، یک پدر اصیل و از خود گذشته و یک انسان واقعی بود. باور کنید من هیچوقت نفهمیدم دوران سخت و پرفراز و نشیب دانشگاه چگونه گذشت، هیچگاه معنای مخارج سنگین شهریه و تهیه کتاب و بریز و بپاش های آن دوران را نفهمیدم. وقتی مادرم بیمار شده و در بیمارستان از دست رفت، پدر چنان کرد که من این مصیبت را هم آسان پشت سر گذاشتم و هرچه درد و اندوه بود، خود کشید و خود شکست!

همه آنهایی که پدر را می شناختند و از عشق او به مادر اطلاع داشتند، در دیدارهای تازه او را با این همه شکستگی و پیر شدن باور نداشتند، چرا که به دلیل عشق فراوان به مادر و تکیه روحی و روانی به او، با این حادثه چون درختی بلند در طوفانی سهمگین شکست.

در همان روزها من عاشق شدم، عاشق دختری سرکش و عاصی، که مرا چون عروسک خیمه شب بازی در دستان خود، به هرسویی می برد و به هر کاری وامیداشت. وقتی به آپارتمان مان می آمد دوست نداشت پدر را آنجا ببیند، بهمین دلیل دوست داشت من پدر را از آنجا بیرون کنم و من نیز، ظالمانه از پدر

 می خواستم تا بعنوان خرید، ساعاتی از خانه بیرون باشد و گاه این بیرون ماندن ها به ساعتها می کشید و من بی خبر، حتی سراغی هم از او نمی گرفتم. یکشب که باران شدیدی می بارید، زمان خداحافظی با آن دختر، تازه متوجه پدرم شدم که بیش از 8 ساعت درون اتومبیل کوچک و سرد خود، بیرون از خانه، انتظار کشیده بود.

فردای آنروز پدر در بیمارستان بستری شد و کارش به عمل جراحی و درمان طولانی کشید ولی من بازهم بخود نیامدم و متوجه چیزی نشدم. بازهم در هر شرایط خاصی، از او می خواستم در بیرون خانه سرگرم باشد و مزاحم خلوت عاشقانه ما نشود!

5 سال قبل پدر پیشنهاد داد با یکی از دوستان قدیمی اش که از ایران آمده، هم اتاق شود و آپارتمان را برای من نگهدارد، تا من راحت تر زندگی کنم و من نیز پذیرفتم و نفسی براحتی کشیدم. من چنان غرق در کار جدید و عشق و سرگرمی های تازه بودم که پدر را فراموش کردم و یکبار که در فیس بوک و اینستاگرام مشغول دیدن کلیپ های روز پدر بودم، بیاد پدر افتادم و به سراغش رفتم، دوباره بیمار و بستری شده بود، این بار او از من خواست که او را بخانه بازگردانم، چرا که دلتنگ من است، دلش می خواهد با خاطرات خوش گذشته اش در کنار من، روزگارش را بگذراند  و من قول دادم بزودی چنین خواهم کرد.

به دلیل کار فراوان، برای مدتی به سفر رفتم و آپارتمان خود را به دوستی اجاره دادم و مدتها از پدر بی خبر بودم تا در بازگشت به لس آنجلس به دیدار پدر رفتم، او را نشناختم، این بار به خانه سالمندان رفته بود. به او قول دادم هرچه از دستم بر آید انجام می دهم تا در آن خانه راحت تر باشد، بیشتر تحت مراقبت و رسیدگی باشد و او که چشمانش همیشه پر از اشک بود، تشکر کرد و گفت ولی من هنوز دلم، زندگی زیر سقفی را می خواهد که با تو باشم.

حالا با دیدن آن صحنه در تلویزیون، همه وجودم آتش گرفته بود، از خود می پرسیدم چرا تا این حد بیرحم و ظالم بودم؟! چرا به آخرین خواسته های پدرم توجهی نکردم؟ لباس پوشیدم و سراسیمه راهی آن خانه سالمندان شدم. در طول راه فقط اشک می ریختم و گریه می کردم، بعد از سالها بیاد محبت ها و

فداکاری های پدر افتاده بودم، بیاد مادر که آرام و مظلومانه رفت، پدر که در سرزمینی غریب رها شد تا در میان شعله های آتش خاکستر شد. در برابر آن ساختمان ایستادم، ولی خبری از دود و آتش نبود. از نگهبان پرسیدم، گفت حادثه آتش سوزی دو سه خیابان دورتر اتفاق افتاده است! بدون هیچ پرسشی از پله ها بالا رفتم، به سرعت می دویدم و پله ها را دوتا یکی می پیمودم، نفهمیدم چگونه به اطاق پدر رسیدم. روی یک مبل کوچک نشسته و به اطراف خیره شده بود، بدون توجه به اطرافیان او را به آغوش کشیدم و شروع به بوسیدن دستها و پاهایش کردم.  پدر هاج و واج فقط مرا نگاه می کرد بی آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است!

پدر را روی دستهایم از پله ها پایین آوردم، دو سه نفر به دنبالم می دویدند، یکی از آنها پرسید چی شده؟! در میان خنده و اشک گفتم چیزی نشده، آمدم پدرم را به خانه بازگردانم، بدون او خانه خاموش است، خانه بی روح است و بدون او سایه ای بر سر نداردر همین حین، پدر سیل آسا اشک می ریخت، دست مرا محکم می فشرد و سرش را بر شانه ام محکم تر می چسباند!!