یادداشت شماره 1952






فرشته مادری دلسوخته، از کالیفرنیا می گوید!

25 سال زندان برای سرقت یک بسته سیگار 5 دلاری!

وقتی قاضی شروع به خواندن حکم دادگاه در مورد پسرم کرد، من زیاد نگران نبودم چون پسرم حتی برای سومین بار نیز تنها یک بسته سیگار 5 دلاری دزدیده بود!

قاضی بعد از گذر از چند جمله، اعلام داشت پسرم به ۲۵ سال زندان محکوم شده است! که من با حیرت و در عین حال لرزان از جا پریدم، فکر کردم اشتباه میشنوم پرسیدم چند سال؟ پسرم که چشمانش پر از اشک شده بود آرام گفت ۲۵ سال … و من بیهوش روی زمین افتادم، لحظاتی بعد در حالیکه صداهای گنگی به گوشم  میرسید، بدرون یک آمبولانس انتقال یافته و دوباره در هیاهوی آژیرها از حال رفتم.

 براستی چه شد که پسر همیشه تنها و خجالتی من، به چنین روزی افتاد؟ چه شد که چنین حکمی صادر شد؟ حکمی که در باور هیچکس نمی گنجید، حکمی که به عقيده من ظالمانه ترين حكم جهان بود، ولی خیلی زود فهمیدم که قانون واقعا ً چنین حکمی دارد.

سال 2009 که با شوهر و پسر و دخترم به آمریکا آمدیم و دست در دست هم داشتیم، زندگی برایمان پر از زیبایی و آینده قشنگ بود، شوهرم میگفت با یاری هم زندگی را می سازیم، بچه ها را به دانشگاه میفرستیم و خود دوباره به آرامش دست می یابیم و نگران هیچ چیز نخواهیم بود.

شوهرم مردی متوسط بود، شاید وضع مالی بسیار خوبی نداشت، ولی زحمتکش و عاشق خانواده بود. من در ایران با خواهرش دوست بودم و مادرم خانواده اش را اصیل و سالم معرفی میکرد، من آنروزها خواستگاران زیادی داشتم و یک عاشق نیز شب و روز برایم نامه می نوشت ولی من با توجه به تجربیات خانواده و توصیه های پدر و مادر ترجیح دادم با بهروز ازدواج کنم و الحق نیز زندگی زناشویی خوبی داشتیم و اگر شوهرم بدلیل یک سری مسائل سیاسی درگیر نشده بود و از شرکتش اخراج نمی شد، ما هرگز ایران را ترک نمیکردیم. وقتی به آمریکا آمدیم من فکر میکردم زندگی پرشورتری خواهیم داشت، ولی متاسفانه شوهرم که در ایران کمتر مورد توجه زنان و دختران بود، ناگهان بدلیل شغل و کسب و کارش و ارتباط با بعضی زنان غیرایرانی که متاسفانه سهل الوصول بودند، خود را گم کرد. من این فاجعه را زمانی فهمیدم که به اصرار فراوان، همه آخر هفته ها، ما را به شمال کالیفرنیا نزد خواهرش میفرستاد و می گفت باید آخر هفته ها را سخت کار کند!

دو سه بار او را غافلگیر کردم ولی فایده نداشت عاقبت هم از خانه رفت و پیغام داد اهل طلاق نیست، ولی همه وظایف خود را در حد مالی انجام میدهد، قسط آپارتمان را می پردازد، صورت حساب ها را میدهد و در مورد مخارج من و پسر و دخترم نیز دریغی نخواهد داشت. البته این قول و قرارها حدود ۴ سال ادامه داشت، ولی نمیدانم چه شد که پیغام داد آماده طلاق است و در این مدت ترتیبی داده بود که هیچ چیز به اسمش نباشد. آپارتمان را بما بخشید و قول داد با توجه به درآمد خود ماهانه مختصری نیز برایمان بفرستد و در مورد دیدار با بچه ها هم اصراری ندارد!

من می دیدم که بچه ها بمرور میشکنند، منزوی و گوشه گیر میشوند. از دوستان و همکلاسیهای خود می گریزند، همین ها مرا می ترساند ولی کاری از دستم برنمی آمد. حدود سال 2015 شخصا ً شروع بکار کردم  ولی هنوز بچه ها به حدی نرسیده بودند که برای خود شغلی برگزینند، بهمین جهت همه بار زندگی بر دوش من بود، شکایتی هم نداشتم. به آنها می گفتم فقط درس بخوانند و بخود بپردازند و راحت باشند. حقیقت را بخواهید من از ساعت 6 و نیم صبح خانه را ترک می گفتم  و 8 و نیم شب بر می گشتم، تقریبا از حال و روز بچه ها بی خبر بودم و در لحظه ورود نیز، توان ایستادن و حرف زدن نداشتم، تنها روزی که با بچه ها حرف میزدم، یکشنبه ها بود که عاشقانه به آغوششان میکشیدم و آنها را می بوسیدم و می بوئیدم و در دل اشک می ریختم.

یکروز که در محل کارم مشغول بودم خبر آوردند که پسرم را به اتهام سرقت یک بستنی دستگیر کرده اند، کار را رها کردم و رفتم و بدلیل نداشتن توانایی مالی برای استخدام وکیل، پسرم خود را گناهکار معرفی کرد تا با جریمه کوچکی آزاد شود. وقتی علت را پرسیدم، گفت با دوستانم شرط بستم، وگرنه قصد دزدی نداشتم!

 طی دو سه هفته با پسرم خیلی حرف زدم ، نصیحت اش کردم قسم اش دادم که آینده اش را خراب نکند، او ظاهرا ً قول داد، ولی یکسال بعد دوباره به اتهام سرقت یک بسته سیگار دستگیر شد. این بار هم جریمه شده  و دو سه روزی در زندان ماند، تا من مبلغی به یک وکیل دادم تا او را آزاد کنند، در عین حال برای چند سال تحت نظر قرار گرفت، به او توصیه کردند که اگر هیچ خطایی نکند دردسر قانونی نخواهد داشت ولی اگر یک اشتباه دیگر از او سر بزند، آینده اش سیاه خواهد بود.

از ساعات کارم کم کردم تازه فهمیدم  فرزندانم، هر دو سیگار میکشند. پسرم گاه لبی هم تر میکند، دخترم یکبار با دوست پسرش تصادف کرده، پسرم دو بار در مدرسه توبیخ شده، دلم لرزید! چقدر خودم را سرزنش کردم که چرا از بچه ها بی خبر مانده ام! برای اینکه بیشتر در کنارشان باشم کار نیمه وقتی در بیرون و کاری تمام وقت درخانه گرفتم و حالا فرصت داشتم به هر دو رسیدگی کنم، متاسفانه بعد از مدتی احساس کردم پسرم دیگر قابل کنترل نیست، پسری که خجالتی و منزوی بود، حالا عصیانگر و پرخاشجو شده است، دوستانش هیچکدام ظاهر طبیعی ندارند، تلفن هایش مشکوک است و بروایتی کار از کار گذشته است!

آنروز وقتی خبر آمد که برای سومین بار دستگیر شده، هراسان شدم به سوی مرکز پلیس رفتم ولی گفتند اینبار مسئله فرق می کند تا دادگاه باید صبر کنم، وقتی فهمیدم تنها یک بسته سیگار ۵ دلاری دزدیده، خیالم کمی راحت شد، با خود گفتم نهایت یک جریمه سنگین تر می پردازد و یک تعهد جدی تر!

آنروز وقتی قاضی حکم را خواند و گفت پسرم به ۲۵ سال زندان محکوم شده، من از ترس بیهوش شدم! از فردا به هر دری زدم، به همه گفتم این حکم ظالمانه است، حتی برای یک قاتل نیز حکم ۲۵ سال زندان صادر نمیکنند، ولی همه بمن گفتند که قوانین چنین حکم میکند وقتی کسی سه بار، آنهم در زمان تحت نظر بودن، اقدام به خطایی میکند، حتی اگر آن خطا، سرقت یک سیگار ۵ دلاری باشد، محکومیت ۲۰ سال ببالا دارد!

از آنروز موهایم سپید شد، به پسرکم نگاه کردم، به ۲۵ سال بعد فکر کردم، ۲۵ سال بعد که دیگر اثری از پسر من در وجودش نخواهد بود! شوهر سابقم فهمید و تلفن زد و گفت سرش به سنگ خورده  و میخواهد به خانه برگردد، پیغام دادم دیگر خیلی دیر است! ۱۰ سال پیش باید بخود می آمدی!