یادداشت شماره 1953






سپیده از لس آنجلس:

مهتاب، امانت خواهرم ناگهان گم شد

25 سال پیش که من و شوهر و 4 فرزندمان به آمریکا آمدیم، خواهر کوچکترم شهلا هم اقدام کرده بود، او هم 4 فرزند دختر داشت و بشدت نگران آینده شان بود ولی متاسفانه او موفق نشد حتی تا 7 سال بعد هم هر بار مهر رد بر گذرنامه اش خورد، خیلی افسرده بود و مرتب می گفت ویزای آمریکا برای من مهم نیست، ولی دخترانم را باید به خارج روانه کنم.

خوشبختانه طی سالها، 3 دختر بزرگترش شوهر کرده و همراه با شوهران خود به اروپا و کانادا کوچ کردند ولی دختر کوچکترش مهتاب، سرگردان و منتظر بود، مرتب به من زنگ می زد و می گفت خاله جان! مرا نجات بده، من دارم در نوجوانی پیر می شوم، همه امیدهایم را از دست داده ام، می ترسم من هم یکروز خودم را از بالای یکی از پل های تهران به پایین پرتاب کنم! من با شنیدن این حرفها تنم لرزید ولی به مهتاب گفتم راستش در اندیشه آوردن تو به آمریکا بودم، ولی شنیدن این حرفها، مرا پشیمان کرد.

مهتاب از پشت تلفن ضجه زد و با التماس گفت من شوخی کردم، ترا بخدا مرا ببر پیش خودت، من در اینجا بدون خواهرانم، بدون همبازی هایم و دختران شما، می پوسم. شما تنها راه نجات من هستید، من از امشب با رؤیای سفر به آمریکا، با محبت و لطف خاله خانم می خوابم! نمی دانم چرا خیلی جدی گفتم مطمئن باش، من از همین امروز اقدام می کنم، ولی با هیچکس حرف نزن، بگذار کارم به نتیجه برسد، بعد همه را در جریان می گذاریم.

مهتاب از پشت خط تلفن صدها بوسه برایم فرستاد و خداحافظی کرد، با قطع تلفن من بخود آمدم و گفتم براستی من چگونه او را به آمریکا بیاورم؟ چه راهی وجود دارد؟ آن شب، این من بودم که تا صبح نخوابیدم  و با خود فکر کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم در سفری به ترکیه، خواهرم و مهتاب را دعوت کنم تا با هزینه من به ترکیه بیایند و در آنجا اقدام کنم، درضمن چون می دانستم مهتاب از بهترین بچه های مدرسه است و به زبان انگلیسی هم تسلط پیدا کرده، گفتم همه مدارک مدرسه و کلاس زبانش را هم بیاورد.

تا زمانیکه آنها گذرنامه گرفتند و با حواله من بلیط سفر خریدند، مهتاب هرشب زنگ می زد و مرا دعا

 می کرد و می گفت خاله جان! جای تو، توی بهشت است، من شبها خانه پر از گل های رُز تو را در بهشت می بینم!

خواهرم و مهتاب به ترکیه آمدند و من همه امکانات سفر، هتل و هزینه های دیگرشان را به عهده گرفتم. در آنجا درباره ویزای آمریکا، آنهم برای یک دختر 16 ساله تحقیق کردم ولی بیشتر به پناهندگی و قاچاق به اروپا ختم می شد. یک شب خواب دیدم با مهتاب برای ویزا رفته ایم، به مجرد ورود به کنسولگری، آقایی گفت به خواهر زاده تان ویزا دادیم، تبریک می گویم!

من از شوق از خواب پریدم و فردا بدون هیچ پشتوانه خاصی، وقت برای کنسولگری گرفتیم و وسطهای هفته به آنجا رفتیم، من مدارک سیتی زنی و شغل و درآمد خود را ارائه دادم و بعد توضیح دادم خواهر زاده ام را به دلیل اینکه بهترین شاگرد مدرسه بوده و تسلط به دو سه زبان دارد، می خواهم با خودم به آمریکا ببرم و او را در ادامه تحصیل و دانشگاه، کمک کنم، شخصی که به مدارک و تقاضای من توجه می کرد، حدود 20 دقیقه غیبش زد و بعد هم آمد و گفت متاسفم دادن ویزا به این دختر خانم در شرایط امروزی امکان پذیر نیست، هنوز حرفهایش تمام نشده بود که مهتاب رنگش به شدت پرید و نقش بر زمین شد، ناگهان همه از اتاق هایشان بیرون آمدند و پزشک را خبر کردند ولی قبل از اینکه مهتاب چشم باز کند و حرف بزند، خانمی موسپید جلو آمده و ما را به اتاق دیگری هدایت کرد و بعد از مداوای پزشک و تعارف چای و قهوه، همه جزئیات را از ما پرسید. گفت من امروز هیچ قولی به شما نمی دهم ولی شما روز دوشنبه برگردید. من بی اختیار آن خانم را بغل کردم. مهتاب دستهایش را بوسید و او نیز مرا بغل کرده و گفت زیاد نگران نباشید، آن بالا خدایی است!

من و مهتاب به هتل برگشتیم و من او را با زور به بستر فرستادم تا آرام بگیرد، بعد به خواهرم گفتم انگار امیدی برای ویزای مهتاب وجود دارد و خواهرم به گریه افتاد و من هم با او گریستم و از خدایم خواستم این دختر را کمک کند.

نمی خواهم به جزئیات بپردازم، ولی هفته بعد ویزای مهتاب صادر شد و او با من راهی آمریکا شد، مهتاب در طی سفر یک لحظه آرام و قرار نداشت. من حال او را می فهمیدم، دختر نوجوانی که به رؤیای بزرگ خود دست یافته بود. مرتب می پرسید فاصله خانه شما و هالیوود چقدر است؟ تا حالا هنرپیشه ها و خواننده ها را در خیابان ها دیده اید؟ من می توانم با آنها عکس بگیرم و برای دوستانم در ایران بفرستم؟ و من با حوصله به او جواب می دادم تا سرانجام به خانه رسیدیم، دوتا دخترهایم دورش را گرفتند و او را به اتاق خود بردند و من صدای قهقه و خنده شان را همراه با صدای موزیک می شنیدم و خوشحال بودم که آرزوی یک دختر نوجوان را برآورده کرده ام.

زندگی مهتاب در خانه ما آغاز شد، البته من و شوهرم از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر بیرون از خانه کار می کردیم، دوتا از دخترها ازدواج کرده و دوتا دختر دیگرم که چند سال بزرگتر از مهتاب بودند، به دانشگاه می رفتند و خود بخود روزها مهتاب در خانه تنها بود. من خیلی زود او را در کالج نام نویسی کردم و بعد از مدتی مسیر اتوبوس تا خانه را که زیاد هم طولانی نبود، به او نشان دادم و یخچال هم پر از خوراکی بود، تلویزیون هم پر از فیلم و سریال بود و مهتاب هم می گفت در کالج به مرور جا افتاده و دوستانی پیدا کرده است.

من تنها سفارشم به مهتاب، توجه به خطرات وبسایت ها، آدم های خطرناک و دام هایی  که پیش روی دخترها می گذارند، بود و او هم می گفت من هشیار هستم نگران نباشید، درحالیکه من متوجه نبودم هر روز ساعتها در خانه تنها بودن، به تلفن دستی و لپ تاپ دسترسی داشتن، برای دختری که از قلب محدودیت ها آمده، خطرخیز است.

یک روز غروب که به خانه آمدیم، خبری از مهتاب نبود، همه جا را گشتیم، از همسایه ها پرسیدیم، هیچکس خبری از مهتاب نداشت، به پلیس مراجعه کردیم، به ما لیستی نشان دادند که در طی چند روز، دهها دختر و زن و کودک گم شده بودند. یکی از افسران پلیس گفت متاسفانه اینروزها خیلی از دخترها فریب عاشقان آنلاین و فیس بوکی را می خورند، پس بدنبال رد پای او در این زمینه بروید.

من همه اتاق مهتاب را زیرو رو کردم، به کالج مراجعه کردم و با سه دوست نزدیک او حرف زدم، یکی از آنها گفت مهتاب اخیرا ً عاشق یکی از بازیگران معروف تلویزیونی شده بود، انگار با هم روی سوشیال میدیا ارتباط داشتند، یکی از همکلاسی های مهتاب اطلاعات بیشتری بما داد. ما با پلیس حرف زدیم و برای محکم کاری یک کاراگاه خصوصی استخدام کردیم و خیلی زود متوجه شدیم افرادی بروی سوشیال میدیا، خود را از بازیگران معروف تلویزیون و سینما معرفی می کنند و دختران بی خبررا به دام می اندازند و از مرز خارج می کنند و درواقع آنها را می فروشند.

4 روز تمام با کمک پلیس و کاراگاه خصوصی، همه مسیرها را رفتیم، کاراگاه پیشنهاد کرد سر مرز خروج از آمریکا برویم، شاید آنجا رد پایی پیدا کنیم. ما به مرز هم رفتیم و عکس های مهتاب را به مأمورین مرزی دادیم و غروب همانروز مأموری بما خبر داد مهتاب را پیدا کرده است. ما هراسان به آن مأمور مراجعه کردیم، مهتاب با صورت کبود و ورم کرده، از دور مرا صدا زد، من بسویش دویدم و او را که انگار توانی نداشت بغل کردم و همزمان پلیس از دستگیری دو نفر خبر داد ولی با مهتاب که در تمام طول راه می لرزید، ابتدا به بیمارستان و بعد هم به خانه برگشتیم. مهتاب حدود 24 ساعت خوابید تا سرانجام زبان گشود و گفت بروی آنلاین با بازیگر دلخواهم آشنا شدم، او نیز با دیدن عکس های من، ابراز علاقه کرد مرا ببیند ولی من ناگهان با دو سه مرد غریبه روبرو شدم، خواستم فرار کنم، ولی آنها کتکم زدند و بمن مواد خوراندند و من مرگ را جلوی چشمانم دیدم.

. . . امروز 10 روز از آن حادثه می گذرد، مهتاب هنوز شبها کابوس می بیند، هنوز نزدیک لپ تاپ خود نمی رود و هنوز حاضر نیست به کالج برود، من می کوشم تا دوباره او را که امانتی از سوی خواهرم است، به زندگی بازگردانم!