یادداشت شماره 1954






پریچهر از لس آنجلس

در میان دود و خاکستر، دستی از پشت مرا گرفت!

22 سال پیش، من به اتفاق همسرم، اردشیر و دخترم شهدخت به آمریکا آمدیم و زندگی را با سختی آغاز کردیم. شوهرم که زمانی در وزارت دارایی صاحب مقام و منصبی بود، بدنبال توقیف و مصادره خانه و زندگی و پس اندازمان، مدتی در خانه خواهر بزرگش در رامسر بودیم، بعد هم بدلیل رفتار نامهربان شوهر خواهر و بچه هایشان، آخرین پس انداز نقدی مان را برداشته و با اتوبوس به ترکیه رفتیم و در همان روزهای سخت به یک کلیسا پناه بردیم، هر سه در آنجا خدمت می کردیم و تنها تقاضایمان امکان پناهندگی بود که خوشبختانه بدلیل مدارک دادگاهی و مصادره و سوابق کاری شوهرم، بما پناهندگی آمریکا را دادند و بعد از یکسال و نیم شهر به شهر و قاره به قاره، سر از لس آنجلس درآوردیم.

در این شهر دوستان قدیمی داشتیم که شوهرم با کمک آنها، در یک مکانیکی و من هم در یک فست فود بکار پرداختیم.

برای هردوی ما، این مشاغل سخت بود، هردو شب ها خسته و کوفته به خانه می آمدیم و دخترمان شهدخت هم به دبیرستان و بعد هم کالج رفت، می خواست رشته پزشکی را در دانشگاه دنبال کند و من و شوهرم نیز خوشحال بودیم، همه کار می کردیم تا او شب و روزش را برای تحصیل بگذارد. در این فاصله یکبار شوهرم تصادف کرد و بدلیل اینکه مقصر بود و بیمه خوبی هم نداشتیم، ناچار شدیم  از پس اندازمان همراه با فروش اتومبیل شوهر، خسارت طرف مقابل را بدهیم.

یادم هست یکروز شوهرم عصبانی به خانه آمد و درها را بهم کوبید و فریاد برآورد که چشمت روشن، دخترت رفته با یک جوان لات و گنگ دوست شده، وقتی مچش را گرفتم، بر سر من فریاد زد که من 20 ساله هستم و اختیار زندگیم را دارم، اگر مزاحم تان هستم، همین فردا از این خانه می روم. من سعی کردم شوهرم را آرام کنم و گفتم بهر حال دختر جوان است و فکر می کنم آنقدر آگاه باشد که دوست پسر مناسبی انتخاب کند، ولی شوهرم در انتظار بود تا دخترم برگردد.

بمجرد ورودش، ناگهان جروبحث آغاز شد و شهدخت از شدت عصبانیت تلفن را به سوی پدرش پرتاب کرد و بعد روبرویش ایستاد و گفت شما دیگر حق دستور دادن و تربیت مرا ندارید، اگر هم مرا اذیت کنید به پلیس زنگ می زنم، که شوهرم در آن لحظه به صورتش سیلی زد و شهدخت هم پلیس را خبر کرد و یک ساعت بعد، شوهرم را جلوی همسایه ها با دستبند بردند.

در یک لحظه زندگیم را سیاه دیدم، شوهرم به زندان افتاد و کسی را هم نداشتم تا برایمان وکیل بگیرد، من  با شهدخت  حرف زدم تا از شکایت خود بگذرد، ولی او زیر بار نرفت. دست به دامان دوستانم شدم، و یکی از آنها وکیلی پیدا کرد و شوهرم با پرداخت جریمه موقتا ً آزاد شد، ولی وقتی به خانه آمد و دید شهدخت همچنان در خانه راه می رود و توهین می کند، چمدان خودش را بست و شبانه رفت. من هاج و واج مانده بودم که چه باید بکنم؟ بدنبال او دویدم ولی پیدایش نکردم.

سه روز بعد فهمیدم در یک تعمیرگاه دیگرمشغول به کار شده و شبها هم همانجا می خوابد، من پیغام دادم اگر می خواهی به این وضع ادامه دهی دور ما را خط بکش و او هم پیام داد من دور شما را خط کشیده ام! چون تو مرا به دخترت فروختی.

برای تأمین هزینه های زندگی، روزها در آن فست فود کار می کردم و شبها هم پرستار یک خانم مسن شدم. خیلی زود فهمیدم که دوست پسر شهدخت، براستی جوان شروری است، چون دو سه بار او را کتک زده بود و شهدخت از ترس شکایتی نمی کرد، ولی در همان روزها بدون اطلاع من به دادگاه رفته و شکایت خود را پس گرفته بود.

من خواستم به شوهرم خبر بدهم، ولی دیگر او را پیدا نکردم، بهر صورت با این زندگی سخت می ساختم و تلاشم این بود که حداقل دخترم به تحصیل خود ادامه بدهد، که یکروز به من گفت بهتر است از این آپارتمان برویم، چون دوست پسرم که از من جدا شده بود، دوباره پیدایش شده و مرا تهدید می کند که با او به پورتوریکو بروم.

من با وجود هزینه سنگینی، به محله دیگری نقل مکان کردم تا حداقل دخترم درامان باشد. شهدخت با دیدن تلاش شبانه روزی من، انگار تازه بخود آمده بود. با همه نیرو درس می خواند و سرانجام یکروز خبر داد دوره روان شناسی را تمام کرده و در مطب یک روان شناس معروف بکار مشغول است، من آن شب تا صبح از شوق نخوابیدم، چقدر دلم می خواست شوهرم هم با ما بود و این لحظات را با هم قسمت می کردیم.

بعد از مدتی، شوهر آن خانم هم نیاز به پرستاری پیدا کرد و دخترشان در یک جلسه از من خواستند 24 ساعته در خانه آنها بمانم و حقوق کافی هم می پردازند. من راستش به آن خانم مسن عادت کرده بودم و از کار روزانه ام هم راضی نبودم. بلافاصله پذیرفتم ولی گفتم من با دخترم زندگی می کنم، آنها گفتند دخترتان را بیاورید، یک اتاق مستقل با همه امکانات در اختیارش می گذاریم.

من با شهدخت حرف زدم، ولی او نپذیرفت و با یکی از همکاران خود، هم خانه شد و خیال مرا هم راحت کرد. گاه تنها به روزها و شبهایی که با اردشیر داشتم فکر می کردم و خیلی غصه دار می شدم، که آنچنان آسان همه چیز بهم ریخت و ما را از هم جدا کرد. دلم می خواست بدانم اردشیر کجاست و چه می کند. براستی هیچکس از او خبری نداشت، من فقط به عکس ها و فیلم هایی که از آن دوران داشتم، دلخوش بودم.

زندگی آرام من، هفته قبل دوباره ازهم پاشید، با آتش سوزی لس آنجلس، خانه ای که من بمرور به آن عادت کرده بودم، در آتش سوخت و ما به هتل رفتیم و دخترهای خانواده از نیویورک آمدند و با من جلسه ای گذاشتند. آنها گفتند ما پدر و مادر را با خود به نیویورک می بریم و درواقع مأموریت شما همین جا پایان می گیرد، من با شنیدن آن حرفها دلم گرفت و می خواستم گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم.

آنها چکی برای سه ماه حقوق بمن پرداختند و من دوباره سرگردان شدم، نمیدانم چرا دلم برای خانه آن زوج مسن تنگ شده بود، خودم را به اطراف آن منطقه رساندم، بعد هم پیاده در میان دود و خاکستر پیش می رفتم و اشک می ریختم، در یک لحظه دو مأمور جلویم سبز شدند، هردو اخطار کردند از این منطقه دور شوم، من گفتم محل سکونتم آن بالا بوده، آنها گفتند آن بالا دیگر خانه ای نمانده است.

درهمان حال یک گربه سرگردان را دیدم، که چون خود من نمی دانست کجا برود، بسویش رفتم، ابتدا خودش را کنار کشید ولی انگار او هم بدنبال پناهی بود، به آغوش من پرید درحالیکه می لرزید کم کم به من چسبید، کمی از آن منطقه دور شدم و هنوز نمی دانستم کجا باید بروم، نمی خواستم به شهدخت زنگ بزنم، نمی خواستم به دوستانم تلفن کنم، درهمان حال سرگردانی یکی از پشت مرا گرفت، برگشتم با حیرت اردشیر را دیدم که همه موهایش سپید شده و صورتش شکسته است.

بی اختیار بغلش کردم و پرسیدم اینجا چه می کنی؟ گفت مدتهاست از دور تو و شهدخت را تماشا می کنم، دیدم آن خانه سوخت، آمده ام تو را با خود ببرم و درحالیکه هردو اشک می ریختیم بدرون اتومبیل اردشیر رفتیم، اردشیر به گربه لرزان در آغوش من نگاه کرد، گفتم تازه با هم آشنا شدیم، او هم چون من سرگردان بود.