یادداشت شماره 1955
مهندس هوشنگ از ایران ایمیل کرده:
زرین خوش خط و خال، یک مار زنگی خطرناک بود
22 در آن عروسی باشکوه و مدرن در خارج شهر تهران، من مات زن و مردهایی بودم که درست به سبک فیلم های آمریکایی در حال رقص بودند، بساط مشروب همه جا پهن بود و زن و مردهای جوان و حتی میانسال درهم می لولیدند و گاه در پشت درخت ها و سایه دیوارها، از هم بوسه می ربودند، من بعد از انقلاب اولین باری بود که شاهد چنین مجلس پرشور و حالی بودم و خودم را در سالهای قبل از انقلاب می دیدم.
من درمیان مهمانان شیفته زن جوان و زیبایی شده بودم که با حرکات موزون و موهای سیاه بلند براقش، همه توجهات را بخود جلب کرده بود، ولی برخلاف دیگران، فقط با خانم ها و یک خانم مسن که احتمالا ً مادرش بود، می رقصید و گاه بغلشان می کرد.
تصمیم گرفتم بهر طریقی شده با این زن ارتباط برقرار کنم و بهترین راه، سلام و علیکی با مادرش بود، که البته میسر شد، به مادرش گفتم شما دختر زیبا و اصیلی دارید، گفت بله زرین دردانه من است، صدها خواستگار دارد، ولی من دلم نمی خواهد به این زودی ها ازدواج کند.
گفتم راستش من آدم مزاحمی نیستم، قصد ازدواج دارم، ولی تا از نزدیک دختر شما را نشناسم، تصمیم نمی گیرم، اگر شما امکان این آشنایی را بدهید، ممنون تان می شوم، گفت با چه کسی می آیید؟ گفتم با مادرم، گفت عالی است و بلافاصله با دخترش حرف زد و قرار دیدار را گذاشتیم.
دو روز بعد من با زرین و مادرش قرار گذاشتم، دیدار جالبی بود، مادرم شیفته زرین و مادرش شد و گفت خوشحالم که با چنین خانواده ای آشنا شدیم، خانواده مهربان و فهمیده و بدون ادعایی هستند، برخلاف بیشتر مادر و دخترها، پُز نمی دهند و فخر نمی فروشند
درطی یک ماه دیدارها، شام و ناهار خوردن و سینما رفتن، خرید کردن، من احساس کردم زرین طبع بالایی دارد و زن زندگی است، چون مرتب حرف از حداقل سه فرزند می زد که همه لحظات ما را پر کنند.
من و زرین ازدواج کردیم، همه هنرهای زنانه زرین چنان مرا اسیر کرده بود که چون سایه او را دنبال می کردم و چنان از خود مناعت طبع نشان می داد که یک آپارتمان سه خوابه را به نامش کردم و قصد داشتم به مرور او را در همه زندگیم شریک کنم، دو سه بار حرف از بچه زدم، گفت بگذار من و تو همه دنیا را بگردیم، بعد بچه دار شویم، که من درخانه بمانم و پرستارشان باشم و بهترین فرزندان را برایت تربیت کنم و تو غروب خسته برگردی خانه و من و بچه ها آغوش برویت بگشاییم.
در این فاصله من دچار نوعی بیماری ویروسی در معده شدم، به هر پزشکی مراجعه می کردم، نتیجه نداشت، تا یکروز زرین گفت بگذار با خواهرم و شوهرش برویم ترکیه، ویزای آمریکا بگیریم و هرچه داریم بفروشیم، برویم یک سرزمین امن با همه امکانات پزشکی و دارویی. گفتم من بدلیل کارم امکان آمدن ندارم، تو با خواهرت برو، مطالعه کن و بعد تصمیم می گیریم، که زرین با خواهرش رفت و مرتب با من در تماس بود و می گفت آقایی را پیدا کرده که در برابر 20 هزار دلار، برای ما ویزای آمریکا می گیرد، من گفتم در حساب مشترکمان پول است، هرچه می خواهی بردار و بدنبال این کار برو! که متاسفانه گرفتار بیمارستان شدم و بعد از دو هفته وقتی به سراغ حسابم رفتم دیدم حساب بانکی مشترکمان که مبلغ دور از انتظاری در آن بود، خالی شده، به زرین تلفن کردم گفت باید بیرون می کشیدم چون احساس کردم زیر نظر هستیم، اگر کردیت کارت ها نبود، اگر کارت های بانکی نبود، شاید جلوی حساب مان را می گرفتند، از سویی از برادرم خواستم با وکالتی که من قبلا ً به او دادم، آپارتمانم را بفروشد و پولش را حواله کند، چون کم کم اینروزها دولت روی ثروت همه انگشت می گذارد!
من متاسفانه آنقدر بیمار بودم و درد داشتم که حوصله جر و بحث با زرین را نداشتم و با خود گفتم او زن هوشیاری است، لابد درست عمل می کند، اگر من به همسر خودم اطمینان نداشته باشم، پس به چه کسی باید داشته باشم؟
من بدلیل حساس شدن بیماری ام، تحت عمل قرار گرفتم، متاسفانه حالم بدتر شد و در حالتی میان خواب و بیداری بودم، ضمن اینکه زرین مرتب پیام می داد، باید تو را هرچه زودتر از ایران خارج کنم.
4 ماه از سفر زرین گذشته بود، خواهر و شوهر خواهرش دو ماه قبل برگشته بودند و می گفتند ما از کارهای زرین سر در نیاوردیم! من منتظر بودم حالم کمی بهتر شود، بعد به ترکیه بروم و ببینم چه خبر است!
یک شب زرین زنگ زد و گفت من ناچارم با پرداخت 5 هزار دلار یک ازدواج مصلحتی با یک سیتی زن آمریکا انجام بدهم تا امکان سفر به آمریکا و پیگیری زندگی آینده مان را داشته باشیم. فریاد زدم من مخالف این ازدواج هستم، گفت تو حالت خوب نیست، تو الآن درک نمی کنی، بعدا ً می فهمی من چه کرده ام!
یک ماه بعد، ارتباط من با زرین قطع شد، من هنوز بیمار بودم و دیگر خود را به سرنوشت سپرده بودم، با خود می گفتم نهایت زندگیم جدایی از زرین است. من حدود 8 ماه بیمار بودم، به اطرافیان به دروغ می گفتم که زرین بدنبال گرین کارت مان رفته و به مجرد رسیدن به آمریکا، مرا هم انتقال می دهد. درست یکسال و اندی از سفر زرین گذشته بود و مادرش هم بی خبر بود. من تصمیم گرفتم به ترکیه بروم و با خواهرم به ترکیه رفتیم. من تا آنجا پیش رفتم که فهمیدم زرین در استانبول همسر یک طلافروشی معروف بوده، بعد طلاق گرفته و با یک دکتر سیتی زن آمریکا ازدواج کرده و به آمریکا رفته است.
با خودم خلوت کردم و از خود پرسیدم تو تا این حد ساده و احمق نبودی که زرین هرچه بگوید باور کنی؟ حدود یک میلیون دلار نقدینه بانکی و فروش آپارتمان را برداشته و بدون اجازه تو با مرد دیگری ازدواج کرده و بعد هم غیبش زده؟ آیا زرین چنین مار خطرناک خوش خط و خالی بود و من نمی دانستم؟!
من بهر طریقی بود مدارک ازدواج و طلاق آن طلافروش و کلاهبرداری 80 هزار دلاری طلا، توسط زرین را هم جمع آوری کردم و بدنبال آن مردک ساده دل ساکن آمریکا رفتم و با کمک دوستان و آشنایان سابق زرین در ترکیه، آدرس و تلفن او را هم پیدا کردم و به او زنگ زدم. فریادش به آسمان رفت که زرین به بهانه تجاوز به زور، او را به زندان انداخته و نیمی از سرمایه زندگیش را گرفته است!
من احساس می کردم خواب می بینم، باورم نمی شد آن زن جوان و بظاهر نجیبی که حتی در آن عروسی با زنها می رقصید، چنین اعجوبه ای باشد.
من وکیل گرفتم او هم وکیلی در آمریکا استخدام کرد، حاضر بودم هرچقدر هزینه دارد بپردازم، من از ترکیه، آن طلافروش از سویی، آن آقای دکتر در آمریکا، همه با هم دست بدست دادیم و بدنبال زرین رفتیم. او ناگهان غیبش زده بود، من او را در یک مهمانی پیدا کردم، تلفنی با او حرف زدم، با کمال وقاحت گفت همه مسیر آمدن تو را هموار کردم! من فریاد زدم، من هم همه مسیر رفتن تو را به دادگاه هموار کردم، بزودی وکیل من، وکیل طلافروش ترک و وکیل دکتر ساده دل، تو را در دادگاه می بینیم. فریاد زد من همه این کارها را برای تو کردم، من فریاد زدم، غیرقانونی دوبار ازدواج کردی، پول مرا بالا کشیدی، سر طلافروش کلاه گذاشتی، آقای دکتر را به زندان انداختی و بیشتر سرمایه زندگیش را صاحب شدی که به من کمک کنی؟!
بعد از 6 ماه، دادگاه زرین را واداشت سرمایه و اندوخته مرا، زیان طلافروش و زندگی دکتر را برگرداند و خود بعنوان کلاهبردار با ازدواج های غیر قانونی به زندان بیفتد.
سه روز پیش زرین از زندان به من زنگ زد و گفت من پشیمانم، من گنهکارم، مرا نجات بده! گفتم خدا ترا نجات بدهد، از دست بنده خدا کاری بر نمی آید، همان جا با یک زندانی ازدواج کن!.
