یادداشت شماره 1956
عسل از سانفرانسیسکو:
نجیب گفت تو جوانمردترین زن هستی که من در همه عمر شناختم!
از ایران که درآمدیم، چه من و چه شوهرم نجیب، رؤیای یک زندگی باشکوه و فرزندان بسیار و سفرهایی به سراسر جهان را داشتیم. ما درست 26 سال پیش به سانفرانسیسکو پا گذاشتیم، برادرانم به استقبال آمدند، چنان درمدت دو هفته ما را دربر گرفتند و مورد لطف خود قرار دادند که هردو شرمنده شدیم
خوشبختانه من دو سه سال زودتر و نجیب یکسال قبل در قرعه کشی گرین کارت برنده شده بودیم، مشکل اقامت نداشتیم، بهمین سبب با دستمایه ای که آورده بودیم، آپارتمان کوچکی خریدیم و هردو تحصیل را در کالج آغاز کردیم. راستش چون هزینه ها بالا بود، من ترجیح دادم به کار بپردازم و شوهرم به تحصیل ادامه دهد
نجیب به دانشگاه رفت و در زمینه سرمایه گذاری و مدیریت فارغ التحصیل شد و در تمام مدت تحصیل مرتب دستهای مرا می بوسید و می گفت زنی چون تو در دنیا وجود ندارد، امیدوارم همه عمر در خدمت تو باشم و جبران این دوران سخت که بر تو گذشت، را بکنم. نجیب همچنان بدنبال تخصص های همان رشته تحصیلی خود بود و من همچنان دو شیفت کار می کردم تا هیچ کمبودی در زندگی مان و در هزینه های تحصیل شوهرم نباشد. باور نمی کنید، گاه چنان خسته و کوفته به خانه می آمدم که در زمان پختن غذای شب و فردای شوهرم، مرتب سرم گیج می رفت و جلوی چشمانم سیاه می شد
سرانجام بعد از 5 سال کار مداوم من و تلاش نجیب، او در یک کمپانی بزرگ مشغول به کار شد و همان سال در مراسم کریسمس کمپانی من هم رفتم ولی وقتی دیدم همکاران زن آمریکایی شوهرم را چگونه محاصره کرده و حتی بر سر رقصیدن با او، رقابت دارند، احساس کردم از قافله خیلی عقب افتاده ام. با خود گفتم بهتر است نجیب را در دنیای کاری اش تنها بگذارم، ولی در دل خودم، به نجابت نجیب تردید نداشتم، چون او در مدت 5 سالی که من شب و روز کار می کردم، مرا بغل می کرد و دستم را می بوسید و می گفت اگر فرشته فداکاری چون تو نبود، من امکان تحصیل تا این درجه را نداشتم
راستش در روابط زناشویی ما وقفه افتاده بود، چون نجیب شب ها تا دیر وقت سر کارش بود و گاه میتینگ های اداری در رستوران ها داشت و می گفت می خواهم تو هم با من باشی، ولی می دانم که کسل می شوی
3 سال بعد درحالیکه من حامله بودم و هیچ شوق و هیجانی در چهره و حرکات شوهرم نمی دیدم، در یک حادثه رانندگی جنین را از دست دادم و یک وکیل آشنا پرونده مرا دنبال می کرد، در همین فاصله که من در بیمارستان بودم، نجیب به چین رفت تا یک مأموریت اداری را انجام بدهد و بعد خبر داد که باید تا چهار ماه در چین بماند، مرتب می گفت این سرزمین به درد زندگی تو نمی خورد و بهتر است مدتی را تحمل کنی تا من برگردم که 6 ماه بعد از همانجا تقاضای طلاق داد، من که مدتها بود بروایتی سایه شوهری بر سرم نبود، خیلی راحت رضایت دادم و نجیب بقول خودش، محبت و مردانگی کرد و آپارتمان را به من بخشید
من در نهایت افسردگی و اندوه و سرشکستگی در برابر برادرانم که همیشه به من هشدار می دادند که تو بدجوری شوهرت را دردانه بار آورده ای، و همه زندگیت را به پای او ریخته ای، و بسیار به وفاداری نجیب ایمان داری! و اینک براستی شکست خورده و سرشکسته بودم
یکروز بدون هدف به کالج رفتم و دوباره نام نویسی کردم و دو سال بعد وارد دانشگاه در زمینه پزشکی شدم، رشته مورد علاقه ام دندانپزشکی بود که به سرعت آنرا طی کردم. برادرانم دست به دست هم دادند که برایم یک کلینیک مجهز آماده کردند و خودشان می گفتند ما شریک هستیم ولی راستش چنین نبود، آنها همه چیز را بنام من ثبت کردند و در رونق گرفتن کلینیک پشت من ایستادند. البته من مبلغ بالایی هم بابت آن تصادف از بیمه گرفته بودم و هیچ کمبود مالی نداشتم
من بعد از سالها بدنبال آشنایی با مایک، یک پزشک آمریکایی، ازدواج کردم، ازدواجی که با تفاهم و عشق همراه بود و من بعد از دو سال صاحب دو پسر دوقلو شدم و در آن روزها، خودم را خوشبخت ترین زن می دانستم. مایک عاشقانه شب و روز مراقب من بود و در کلینیک نیز گاه به من کمک می کرد تا ناگهان بخاطر یک لخته خونی در مغزش به حال کُما رفت و من با همه نیرو و عشق، همه جا بدنبال معالجه اش رفتم و پرستار شبانه روزی اش بودم، تا عاقبت مایک همه مراحل این بیماری خطرناک را پشت سر گذاشت و به زندگی پر ازعشق مان بازگشت
یادم هست چون من از زندگی گذشته خود با او حرف زده بودم، بارها می گفت تو با این همه فداکاری و عشق چگونه مورد بی مهری آن مرد قرار گرفتی؟ من گفتم شاید من تقصیر داشتم که او را بطور کامل در فضای کاری و جمع دوستان و همکارانش، رها کردم و خودم را کنار کشیدم و مایک با شنیدن این حرفها، مرا روی دستهای پرقدرت خود بلند می کرد و می گفت من آنقدر تو را روی دستهایم بلند می کنم که فرشته ها تو را با خود ببرند، چون تو یک موجود زمینی نیستی
دوقلوها شب و روز زندگی ما را ساخته بودند، با آنها به سفر می رفتیم، با آنها در پارتی های دوستان می رفتیم و گاه احساس می کردیم حتی با این دو موجود زیبا و پرانرژی، نیازی به دوستان و رفت و آمدها هم نداریم
یکروز که در کلینیک مشغول کار بودم، خانم مسنی همراه با آقایی که دستش را گرفته بود، وارد شدند، من در همان لحظه اول مادر نجیب را شناختم، بطرفش رفتم و او ررا بغل کردم و بعد متوجه نجیب شدم که مادرش گفت متاسفانه در یک تصادف نابینا شده، پرسان پرسان تصمیم گرفتم یکبار دیگر با تو روبرو شویم و نجیب از تو طلب بخشش کند، چون سالهاست عذاب وجدان رهایش نمی کند
من با نجیب دست دادم و او را روی صندلی نشاندم و گفتم من نجیب را همان زمان بخشیدم، من آدم کینه جویی نیستم، مادرش گفت من آخرین روزهای زندگیم است، سرطان همه وجودم را گرفته است، من آمدم تا نجیب را به تو بسپارم، اگر او را بخشیده ای، مراقبش باش! من گفتم من شوهر و دو بچه دارم، هردو جا خوردند و مدتی بعد خداحافظی کردند، ولی مادرش گفت تلفن دستی مرا داشته باش و حداقل بمن زنگ بزن
آنها رفتند ولی من برجای خشک شده بودم؛ به مایک زنگ زدم و همه چیز را توضیح دادم، گفت اگر موافقی به مادرش کمک کنیم، گفتم دیگر کار از کار گذشته است و سه روز بعد پرستاری زنگ زد و گفت این خانم فوت کردند ولی در آخرین لحظه گفتند به شما زنگ بزنیم و بگوییم که پسرش را به شما سپرده است. درحالیکه من اصلا ً نمی خواستم دیگر با نجیب روبرو شوم
مایک بدون اطلاع من، یکروز با نجیب وارد خانه شد و گفت این مرد شکسته و پشیمان را کمک کن، من هم اعتراض ندارم. طی 3 ماه که نجیب در یک اتاق مستقل زندگی می کرد، با کمک ما به رستوران، خرید و پارک می آمد و ما او را نزد چند پزشک هم بردیم و یکی از آنها گفت که شانس بینا شدن او 60 درصد است، این مایک بود که همه مراحل عمل او را دنبال کرد، بعد از یک ماه یکروز ما به بیمارستان رفتیم تا او را به خانه برگردانیم. نجیب با دیدن من از جا پرید و دستهای مرا گرفت و گفت آرزویم این بود که یکبار دیگر صورت واقعی گمشده ام را ببینم و امروز به آرزویم رسیدم، من گفتم آمده ایم تو را به خانه ببریم، گفت یک روز دیگر به من فرصت بدهید
فردا برگشتم ولی هیچ اثری از نجیب نبود، حتی پرستاران هم خبری از او نداشتند. بعد از 20 روز زنگ زد و گفت من در عمرم زنی به جوانمردی و فداکاری تو ندیدم، من آنقدر شرمنده هستم که دیگر قدرت روبرو شدن با تو و مایک را ندارم. من به ایران می روم تا تنهایی ها و پشیمانی های خود را با تنها خواهرم قسمت کنم
