یادداشت شماره 1958
بهروز از یونان
فقط عشق و مهر ماورایی گیتی بود، که مرا به زندگی برگرداند!
من و گیتی از همان دوران دبیرستان بهم علاقمند شده بودیم، از آن نوع عشق ها که تماس و لمس و بوسه ای در کار نبود، هرچه بود عشق خالص بود و نگاه و گاه لبخندی و پرتاب چند خط نامه عاشقانه بدرون خانه شان. وقتی دبیرستان تمام شد، من در وزارت دارایی استخدام شدم و گیتی هم منشی یکی از ادرات دولتی شد
مادرم که از عشق ما خبر داشت، یکروز بدون اطلاع من به خواستگاری میرود و نظر موافق خانواده گیتی را می گیرد و 24 ساعت بعد به من خبر داد که تو را به عشقت رساندم پسر جان! خواستگاری تمام شد
من آن شب از شوق نخوابیدم، بعد هم نامزدی ما برگزار شد و من و گیتی امکان دیدار و رفتن به سینما را پیدار کردیم و در اوج عشق و عاشقی مان، مراسم ازدواج مان را هر دو خانواده برگزار کردند و پدر من یک آپارتمان کوچک و پدر گیتی هم دو اتومبیل شیک به ما هدیه دادند
من و گیتی واقعا ً عاشق هم بودیم، بیشتر شب ها را بیرون خانه شام می خوردیم و هردو عاشق بچه بودیم، ولی بدلیل مسئولیت های کاری، تصمیم گرفتیم دو سه سالی صبر کنیم تا اینکه مادرهایمان هشدار دادند که تنبلی نکنید! ما نوه می خواهیم
یکسال و نیم بعد ما یک دختر و پسر دوقلو به آنها هدیه کردیم، که به دلیل مهر و عشق آنها، ما نیازی به پرستار نداشتیم، حتی یک تور 20 روزه به اروپا داشتیم، مادر گیتی با دوقلوها آمده بود که ما امکان دیدار از شهرها را داشته باشیم. زندگی ما در ایران بخوبی می گذشت، تا 4 بعد ازظهر که از سر کار بازمی گشتیم، بچه ها در آغوش مادربزرگ ها بودند و بعد هم نوبت ما میرسید، بچه ها آنقدر از بازی های روزانه خسته و از غذای کافی پر بودند که بعد از یکی دو ساعت به خواب می رفتند ولی من و گیتی تا ساعتها آنها را در تختخواب کوچکشان تماشا می کردیم، دوتا فرشته بودند که آرزو داشتیم فارغ التحصیلی و عروسی شان و بچه دار شدن شان را شاهد باشیم
ما هردو به کلاس زبان انگلیسی می رفتیم، چون برنامه سفر به خارج را داشتیم و بعد از 6 سال آنرا عملی کردیم، ابتدا قرار بود به آمریکا برویم ولی گیتی عاشق لندن و هوای خاکستری اش بود و برنامه ها را تنظیم کردیم و راهی سفر شدیم
به لندن آمدیم و زندگی تازه ای را ساختیم، ضمن اینکه برادران کوچکتر و بزرگتر من و خواهر بزرگ گیتی هم در لندن بودند، آنها بهترین راهنمای ما بودند تا بعد از 18 ماه با دریافت ویزای اقامت، بکار مشغول شدیم.
من درضمن، با توجه به سرمایه ای که پدرم داده بود، به خرید و فروش آپارتمان پرداختم و همین، با درایت و هشیاری گیتی، به سرمایه بزرگی مبدل شد و هر دو دست از کار اداری کشیدیم و همه نیروی خود را برای همان کار مستقل و آزاد گذاشتیم
هردو، دو سه دوره تخصصی در زمینه کاری خود گذراندیم و همین دوره ها خیلی به پیشرفت کارمان کمک کرد و در آن مدت همه راز و رمز بیزنس، بخصوص شگرد کارمان را در انگلیس آموخته بودیم و یک تیم خوب و کارآمد هم کنارمان بود. بعد از 6 سال، ما صاحب چندین ساختمان شدیم و بدلیل اینکه یک حسابدار بسیار با تجربه داشتیم، با خرید آپارتمان ها، بلافاصله آنها را در مارکت های مختلف می گذاشتیم و سریعا ً فروش می رفت و ما خود را از قید و بند مالیات های سنگین رها کرده بودیم، ولی هیچ قدم غیر قانونی برنمی داشتیم، چون می دیدیم بعضی ایرانیان با خطاهای خود به چه دردسرهایی افتاده اند.
همان روزها خوشبختانه دوقلوها دبیرستان را تمام کردند، هردو بدنبال رشته پزشکی رفتند و بدلیل اینکه باید نزدیک دانشگاه می بودند، برایشان یک آپارتمان مبله و مجهز بنامشان، آماده و تحویلشان دادیم درحالیکه آرزو داشتیم بچه ها کنار ما باشند، با توجه به فضای انگلستان، آنها ترجیح می دادند در عالم خود و در دنیای دانشگاه و ادامه تحصیل و گذراندن دوره های تخصصی شان باشند.
همان زمان گیتی ناگهان دچار سرطان سینه شد، من خیلی نگران شدم، چون گیتی همه زندگی من بود، خودش هم ترسیده بود، بازوی من در کارم بود و ابتکارات تازه اش و برنامه ریزی های جالبش خیلی به بیزینس ما کمک می کرد و حالا من هم دچار سردرگمی شده بودم. از بچه ها خواستم به خانه برگردند تا روحیه مادرشان قوی شود تا از مراحل عمل و شیمی درمانی و ردیشن بگذرد، ولی آنها گفتند ما مرتب سر می زنیم ولی به دلیل فشرده بودن درس ها، بهتر است در همان منطقه نزدیک دانشگاه باشند.
من برای مراقبت بیشتر از گیتی از زمان کار روزانه ام کم کردم و یک کارمند با تجربه هم جای گیتی گذاشتم، ولی ما هردو دلواپس، مراحل درمان را دنبال می کردیم
ناگهان بعد از دو سال، خوشبختانه گیتی از سرطان سینه رها شد و پزشکان خبر دادند هیچ نشانه ای از سرطان در بدنش نیست. هردو خیالمان راحت شد، هردو سخت بکار پرداختیم و هنوز یکسال نگذشته بود که من دچار یک سکته مغزی شدم و کارم به بیمارستان کشید. پزشکان با تلاش و درمان بموقع مرا نجات دادند و باز هم خود را در کار غرق کردیم، چون هردو عاشق کارمان بودیم و شانه به شانه پیش می رفتیم و به توصیه های پزشک معالجم هم، توجه نکردم، چون هشدار داده بود من نیاز به استراحت چندین ماهه دارم
درست یکسال و نیم بعد مرا دوباره با سکته مغزی تازه، بحال اغما به بیمارستان بردند و بستری کردند ولی با دو عمل جراحی، امید به زندگی در من بوجود آمد. من باز هم دست نکشیدم و شب و روز کار کردم و خستگی را ندیده گرفتم. دو ماه بعد من باز به کُما رفتم و در بیمارستان بستری شدم، ابتدا هیچ نمی فهمیدم ولی بعد درحالیکه قادر به سخن گفتن و حرکت دست و پا نبودم، گاه چشم باز کرده و دوباره می بستم ولی بمرور صدای اطرافیان را می شنیدم، می خواستم فریاد بزنم که من صدای شما را می شنوم، با من حرف بزنید
کم کم بیخ گوش من حوادثی رخ داد و حرفهایی شنیدم که زیر آن دستگاهها و سکوت، وجودم می لرزید، دو سه بار دوقلوها به بیمارستان آمدند و به مادرشان گفتند پدرمان مرده، چرا خلاصش نمی کنی؟ گیتی می گفت پدرتان زنده است، چشم باز می کند، من ایمان دارم که دوباره زبان باز می کند و دوباره سرپا می ایستد
یکبار برادرانم بالای سرم آمدند، زمانی که صدای گیتی را می شنیدم آنها می گفتند برادرمان حتما ً حالش خوب می شود، گرچه دیگر آن آدم سابق نیست ولی بهرحال روی صندلی چرخدار و تخت بی صدا می ماند، ولی هنگامی که صدای گیتی نمی آمد، آنها می گفتند چرا این مرد نمی میرد؟ تا همه را خلاص کند، برادر بزرگم با خنده می گفت از وقتی شهلا زنم مرد، من چشمم به دنبال گیتی بود، وقتی برادرم رفت من بلافاصله گیتی را می گیرم، جنس خوبی است و حیف است هدر برود
در جمع دوستانم که به عیادت می آمدند، دو سه نفرشان اشک می ریختند و دعا می کردند، یکی دوتا وقتی تنها می شدند در گوش من می گفتند بهروز خود و دیگران را خلاص کن، برو! در این میان گیتی شب و روز در کنارم بود، دعا می کرد و گاهی چون روزگاری که کنارهم بودیم می گفت بهروز جان بلند شو، من بدون تو میان این همه آدم یخی، دق می کنم و گاه دستم و گاه پیشانی ام را می بوسید و من ناگهان بدنم گرم می شد
به جرأت شاید همین مهر و عشق و نوازشنهای گیتی بود که مرا دوباره به زندگی بازگرداند. سرانجام روزی که من چشم گشودم و از بیمارستان خلاص شدم، مدتی صبر کردم تا جان بگیرم، بعد خیلی سریع هرچه داشتم فروختم و دست مهربان گیتی را گرفتم و با چند چمدان، بی خبر راهی یونان شدیم، که یک دوست قدیمی ام سالها در یک جزیره زندگی می کرد و راهنما و پشتیبان ما شد
روزی که رو به دریا در بالکن خانه کوچکمان نشسته بودیم، در برابر گیتی زانو زدم و گفتم عشق تو و صفای تو، صداقت و پاکی تو مرا به زندگی بازگرداند، حالا آمده ام تا این بقیه عمر جبران کنم، دستش را غرق بوسه کردم و گیتی سرش را در آغوش من فرو برد و هردو با هم گریستیم
