یادداشت شماره 1960






شبنم از سیاتل

معجزه DNA، معمای مرا حل کرد

از همان کودکی احساس می کردم من در جمع دو برادر و خواهرم غریبه هستم، چون هم ظاهری متفاوت داشتم و هم از مهر و نوازش کمتری برخوردار بودم، بطوریکه چندبار پدرم به دلیل درگیری میان من و یکی از برادرانم، مرا در زیرزمین تاریک و نمناک خانه زندانی کرد و اگر خواهرم به دادم نمی رسید، از سرما و گرسنگی و تشنگی و ترس می مردم. گرچه خواهرم فریبا بخاطر این دلسوزی تنبیه شد، ولی در نهایت من فهمیدم حداقل یک حامی در خانه دارم. در این میان مادرم نیز در خیلی از موارد پشت من می ایستاد و حتی دو سه بار بر سر پدرم فریاد زد که دست از سر این بچه بردار

من بدلیل کوشش در یادگیری درس ها، اخلاق خوب، کمک به هم شاگردی ها، در مدرسه محبوب بودم و مرتب از سوی مدیر و ناظم برای پدرم نامه های تشکر و سپاس از تربیت خوب من می رسید ولی پدرم بدلیل دریافت نامه های شکایت از مدرسه در مورد برادرانم، نامه های مرا نادیده می گرفت، ولی من دو سه بار نامه های مچاله شده در سطل زباله ها را برداشته و با لذت می خواندم و در لابلای کتاب هایم پنهان می کردم

یادم هست یکبار که همگی به خانه ییلاقی پدرم در اطراف کرج رفته بودیم، بر اثر بی احتیاطی یکی از برادرانم، ناگهان اجاق آتش گرفت، در آن لحظه هیچکس جز من و برادرم آنجا نبود، برادرم دستپاچه، هرچه جلوی دستش بود، بسوی شعله های آتش پرتاب کرد، همین شعله ها را شدیدتر کرده و به لباس برادرم سرایت کرد، من در یک لحظه بدون اینکه به سوختگی فکر کنم، کاپشن خود را برویش کشیده و او را به بیرون اتاق کشاندم، این حادثه سوختگی در ناحیه دست راست و شانه ام را سبب شد ولی برادرم نجات یافت، در همان حال خودم و او را بدرون استخر انداختم و از سوختگی های بعدی نجات دادم

پدرم وقتی از راه رسید، بدون اینکه بداند چه شده، بمن حمله کرد که لابد دوباره با هم درگیر شده بودید و مادرم نیز سیلی محکمی به صورت من زد و برادر کوچکترم را بغل کرده و نوازش دادند و بدرون اتاق رفتند، من با لباس های خیس و ضربات پدر و مادرم، دل شکسته به انبار پشت خانه رفته و لباس هایم را درآوردم و آویختم تا خشک شود و وقتی هم به جمع فامیل پیوستم فهمیدم برادرم برای بیگناه جلوه دادن خود، من را عامل آتش سوزی معرفی کرده است که خود دردسر بعدی را برایم به ارمغان آورد

من هنوز با همان سن و سال پایین، گیج بودم که چرا پدر و مادر با من چنین می کنند، حتی فکر می کردم آنها شاید مخالف فرزند دختر هستند، ولی می دیدم که به خواهرم نهایت محبت را می کردند، بهرحال من همه تلاشم این بود، در درس و مدرسه و روابطم با دوستان و فامیل بسیار کامل و ایده آل باشم، خود بخود من در مدرسه، در میان بچه های همسایه و فامیل بسیار محبوب بودم، تا بزرگتر شدم و در شرایطی که هنوز در مدرسه درس می خواندم بعنوان معلم سرخانه به دو سه دانش آموز آشنا، در تمام دروس کمک می کردم و دستمزد می گرفتم، گرچه همه آن دستمزد را دو دستی به مادرم می دادم که می گفت برای آینده ام پس انداز می کند

من تازه دبیرستان را تمام کرده بودم که پدرم دچار حمله قلبی شد و در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت و در تمام آن روزها و شبهای سخت، من چون نگهبانی بالای سرش بودم، درحالیکه مادرم و برادران و خواهرم به مهمانی های فامیلی می رفتند و خوش بودند

یکبار بموقع متوجه بالارفتن و منقلب شدن حال پدرم شده و پرستاران را خبر کردم، و به گفته آنها، او را از یک خطر بزرگ رها کردم و برای اولین بار در زندگیم، پدر مرا بغل کرده و سرم را بوسید و گفت ممنون دخترم، بموقع به دادم رسیدی

عجیب اینکه دوباره بعد از مدتی پدر و مادر یادشان می رفت که من چه موجود مهربان و فداکار و کارآمدی هستم، چرا که باز هم بی تفاوتی ها و گاه خشونت ها و بد دهانی ها آغاز می شد، تا آنجا که من تصمیم گرفتم در 19 سالگی، علیرغم میل خودم به اولین خواستگاری که در خانه ما را زده بود، جواب مثبت بدهم، چون می دیدم پدر و مادر انگار آرزویشان، خلاص شدن از دست من است

در این فاصله بطور غیر مستقیم از زبان یکی از فامیل شنیدم که پدرم دو بار ازدواج کرده و زندگی آشفته ای داشته است. در هر صورت من ازدواج کردم، شوهر من مردی خشن و معتاد بود، که به هر بهانه ای مرا زیر مشت و لگد می گرفت و یکبار هم چنان مرا کتک زد که دستم شکست و من به بیمارستان انتقال یافتم و در آنجا پرونده ای تشکیل شد و من تقاضای طلاق کردم و گفتم امنیت جانی ندارم، قاضی دادگاه مردی بسیار مهربان و منطقی بود. من برای نخستین بار در زندگیم، یک آخوند دلسوز نسبت به زنان دیدم، درضمن، او نه تنها حکم طلاق را صادر کرد، بلکه شوهرم را مجبور کرد نیمی از آپارتمان را بنام من بکند، تا بعد از طریق برادرش بفروشد و سهم مرا نقدا ً بپردازند، در نهایت هم او را روانه زندان کرد تا یکسال پشت میله ها بماند

برادر شوهرم مردی تحصیل کرده بود، سریعا ً برای آپارتمان مشتری پیدا کرده و آنرا فروخت و سهم مرا داد و توصیه کرد از آن محله و اطراف زندگی و کار شوهرم دور شوم. همان روزها من در یک فیلم سینمایی متوجه واقعیت جالبی شدم و اینکه قهرمان فیلم متوجه تفاوت خود با خواهرش می شود و با پیگیری DNA، ناگهان به آنجا میرسد که پدرش مرد دیگری است که در یونان زندگی می کند، به سراغش رفته و بعد از مراحلی و اثبات آن واقعیت به او می پیوندد

این فیلم مرا تکان داد، با خود گفتم شاید من هم پدر و مادر دیگری دارم. با دستمایه کافی به ترکیه رفتم و در یک پانسیون با گروهی دختر و زن پناهجو آشنا شدم، که دو نفرشان بقولی خوره کامپیوتر و دنیای دیجیتال بودند، با کمک آنها بدنبال سرنوشت خود رفتم، بعد از دو ماه فهمیدم، پدرم واقعی است ولی مادرم زن دیگری است، به جستجوی او پرداختم، رد پایش را در سیاتل آمریکا پیدا کردم، ولی هیچ تلفن و آدرسی در دست نبود

یک روز در خیابانهای استانبول، دختر بچه 3 ساله آمریکایی را که نزدیک بود بر اثر بی احتیاطی و بی توجهی مادرش، از بالای یک پل سقوط کند، در میان زمین و آسمان گرفتم و او را بطور معجزه آسایی نجات دادم. مادرش از دیدن این منظره فریاد می زد و مرا بغل کرده و می بوسید، بعد با التماس مرا به هتل محل اقامت خود برده و با شوهرش که وکیل بود آشنا کرد و نتیجه اش این بود که من سه ماه بعد، سوار بر هواپیما راهی آمریکا بودم

این زن و شوهر که مرا ناجی تنها فرزندشان می دانستند، کمک کردند تا من عاقبت مادرم را در یک هتل پیدا کردم که در بخش رختشویی آن کار می کرد. با هتل تماس گرفتم، گفتند این خانم روحیه درهم شکسته ای دارد، از صبح تا غروب کار می کند و با کسی سخن نمی گوید، می گویند شوهر سابق این زن، او را ماهها و سالها شکنجه داده و گریخته است. من خواهش کردم به دیدارش بروم، آنها در یک بعد ازظهر با ما قرار گذاشتند. من به اتفاق آن زن و شوهر مهربان به آن هتل رفتم، از دور آن زن شکسته را دیدم و انگار خودم را می دیدم که پیر شده است. به او نزدیک شدم، زیر لب گفتم مادر! از جا پرید، به سویم آمد و گفت شبنم کوچولوی من! طاقت نیاوردم و بدن نحیف او را بغل کردم و گفتم چقدر گشتم تا تو را یافتم و دیگر از تو دور نمی شوم و مادرم مرا چسبیده بود و رها نمی کرد و همه اطرافیان صورت هایشان از اشک خیس بود