یادداشت شماره 1962






پریسا از آریزونا

امید زندگیم را ربودند

11 من در یک خانواده 4 نفره بدنیا آمدم، برادرم خیلی زود به استرالیا رفت و من درواقع در خانه تنها ماندم، همیشه آرزو داشتم درصورت ازدواج، صاحب 4 فرزند بشوم، تا فرزندانم با هم بزرگ شوند و تنهایی مرا نداشته باشند. بعد از دبیرستان در اندیشه تحصیل در دانشگاه بودم که پدرم بدنبال گفتگو با دایی هایم در آریزونا، تصمیم گرفت راهی آمریکا بشویم، من خیلی خوشحال بودم، چون 4 دختر دایی داشتم که در کوچکی با هم بزرگ شده بودیم

پدرم آنقدر صبر کرد تا دایی ها ترتیب ویزای ما را دادند و همگی راهی شدیم. برای من که کودکی و نوجوانی ام را در فضای محدود و مذهبی گذرانده بودم، آمریکا پر از هیجان بود، خیلی زود با دختردایی ها، یک تیم دخترانه تشکیل دادیم و با کمک آنها دوره های تکمیلی زبان را گذراندم و درضمن در زمینه فشن هم دوره سه ساله ای دیدم و بعد هم در یک کمپانی تولید لباس شروع به کار کردم. فضای کمپانی دلچسب بود و همکاران خوبی داشتم، من هم بدلیل ذوق و استعداد و تجربه ای که از خیاطی های مادر و مادربزرگم در ایران داشتم، خیلی زود مورد توجه قرار گرفتم و راه پیشرفت برویم باز شد

در رفت و آمدهای فامیلی، من با ارژنگ آشنا شدم، که مرد تحصیلکرده و بسیار اهل خانواده بود، از همان ماه های اول آشنایی، به من پیشنهاد ازدواج داد و خوشبختانه مورد توجه پدرم قرار گرفت و یکسال بعد ما با هم ازدواج کردیم و زندگی بسیار خوب و قشنگی برای خود ساختیم. من از همان آغاز در پی بچه دار شدن بودم و نکته مهم اینکه ارژنگ هم دلش بچه می خواست. من بعد از 6 ماه حامله شدم، همه شب و روزم پر از نقشه برای آینده دخترم بود، دختری که هنوز بدنیا نیامده، اتاقش تزئین شده بود و از در و دیوارش اسباب بازی میریخت

یک شب که دیروقت از سر کار برمی گشتم، یک راننده مست، چنان به اتومبیلم کوبید که دوبارمعلق زدم و بیهوش شدم و متاسفانه زمانی بهوش آمدم که جنین از دست رفته بود، من هم بدلیل جراحات وارده، در شرایط جسمی و روحی بدی بودم

بعد از ماهها، من دوباره سرپا ایستادم، درحالیکه یک دوره پس از غم و اندوه را پشت سر گذاشته بودم و اگر ارژنگ با مهربانی و توجه خاص خود، در کنار من نبود، من دق می کردم. بهرحال باید قبول میکردم که این اتفاق افتاده، ولی متاسفانه پزشکان بمن خبر دادند امکان حاملگی دوباره ندارم و این غصه بزرگی بود که مرا تا دو هفته به بستر انداخت، باز هم عشق و توجه ارژنگ مرا به زندگی برگرداند

دراین میان من ناامید نشدم، همچنان به پزشکان متخصص و بیمارستانها مراجعه می کردم تا شاید راه درمانی بیابیم و بعد از دو سال یکی از پزشکان که آن همه اشتیاق مرا برای بچه دار شدن می دید، توصیه کرد از طریق  استفاده از رحم زن دیگری، من و ارژنگ بچه دار شویم، که متاسفانه آن حادثه هولناک مرا از این بابت هم محروم کرده بود و امکان استفاده از تخمک من نبود، باز هم ناامید نشدیم و تصمیم گرفتیم با استفاده از اسپرم ارژنگ و تخمک زن دیگری، بچه دار شویم

جستجو برای یافتن چنین زنی، با پرس و جوی زیاد، سرانجام به نتیجه رسید و یک زن جوان اهل پاناما را پیدا کردیم که در ازای مبلغ قابل توجهی، آماده این کار شد و زیر نظر یک پزشک زنان، همه مراحل طی شد و قرارمان این بود، که آن خانم به خانه ما بیاید، همه نوع امکانات در اختیار خودش و مادرش بگذاریم، تا فرزندمان را بدنیا بیاورد، سپس خداحافظی کند و برود

یک دوره 9 ماهه پر از هیجان را پشت سر گذاشتیم و در تمام آن مدت، شب و روز در خدمت آن خانم و مادرش بودم، از غذاهای دلخواهش تا رفتن به گران ترین رستوران ها

از خرید لباس های گرانقیمت و ارسال هدایا برای خانواده اش در پاناما، دریغ نداشتم و سرانجام دخترمان به دنیا آمد و علاوه بر مبلغی که تعهد داده بودیم، مبلغ اضافه ای هم به آن خانم پرداختیم و با خوبی و خوشی با دو چمدان سوغات، آنها را روانه پاناما کردیم و هردو نفسی براحتی کشیدیم

من و ارژنگ با عشق و هیجان و شور خاصی، مهمان تازه را شب و روز مراقبت  میکردیم و همه آن آرزوها که در مورد اولین دخترم داشتم، برای این مهمان تازه انجام می دادیم و هر روز، هر ماه و هر سال که می گذشت فرشته مهربان ما، نسیم زندگی مان، قد می کشید، صدای خنده هایش زیر سقف خانه ما می پیچید و ما سرشار از زندگی می شدیم، ارژنگ هر روز با عجله به خانه می آمد تا با نسیم بازی کند او را غرق بوسه کند، برایش نقش بازی کند تا صدای خنده ها و جیغ های کودکانه اش بما انرژی بدهد

نسیم به دبستان رفت. همه عاشقش بودند، او سمبلی از یک موجود پر از انرژی و عشق بود، در ورزش های مختلف می درخشید، در تحصیل و مدرسه سرآمد بچه ها بود، چند ساز می نواخت و یک دختر استثنایی با هنرهای مختلف بود

یادم هست جشن تولد 17 سالگی اش را برایش جشن گرفته بودیم، که زنگ خانه به صدا درآمد، ناگهان من با همان خانم که نسیم را بدنیا آورده بود، روبرو شدیم. با تعجب پرسیدم چرا آمده ای اینجا؟ قرار نبود خودت را نشان بدهی؟! گفت من آمده ام دخترم را ببرم. من همانجا زانو زدم، در همان حال التماس کردم که با دخترم حرفی نزند، هر چقدر پول بخواهد می دهم گفت من پول نمی خواهم، دخترم را می خواهم

من، ارژنگ را صدا زدم، ارژنگ عصبانی شد و او را از خانه بیرون کرد، ولی فردا با دو وکیل و دو زن قوی هیکل، آمد و گفت اگر دخترم را به من برنگردانید شکایت می کنم، من گفتم ولی این دختر تو را نمی شناسد، گفت بمرور می شناسد، شما نگران نباشید. در یک لحظه نسیم که حرفهای ما را شنیده بود جلو آمد و گفت من می خواهم با این خانم حرف بزنم و دست او را گرفته و به حیاط پشتی خانه رفت. من و ارژنگ تا بخود آمدیم نه از نسیم خبری بود و نه از آن خانم و دو وکیل و آن خانم ها

به پلیس زنگ زدیم و از یک وکیل کمک گرفتیم، به سراغ یک کاراگاه خصوصی رفتیم، ولی تلاش مان بی نتیجه بود. یکی از همسایه ها گفت من این گونه آدم ها را می شناسم، آنها احتمالاً نسیم را از مرز گذرانده اند، دیگر دسترسی به آنها امکان ندارد و من همه دنیا در برابر چشمانم سیاه شد.