یادداشت شماره 1963
ژاله از کالیفرنیا
برای برگرداندن شوهر نجیب و جوانمردم، دل به دریا زدم!
من و جمشید شوهرم، هردو سالها بود سخت کار می کردیم ولی بدلیل اوضاع داخل ایران، دل خوشی نداشتیم. شاید تنها دلخوشی مان، دو پسر دوقلویمان بود که متاسفانه هردو دچار نوعی بیماری قلبی بودند و پزشکان می گفتند با چند عمل جراحی آنها را نجات می دهند ولی شرایط جسمانی شان طوری است که نیاز به فرصت کافی و آمادگی سیستم بدنی شان است.
3 سال پیش تصمیم گرفتیم به ترکیه سفر کنیم و امکانات سفر به آمریکا را بررسی کنیم، چون بیشتر دوستان شوهرم درلس آنجلس و نیویورک بودند و امکان یاری گرفتن از آنها بود، با بچه ها به ترکیه رفتیم، سفری که در روحیه بچه ها تأثیر زیادی داشت، هردو اصرار داشتند مرتب به خیابان برویم، خرید کنیم، سوار کشتی بشویم و در مراکز تفریحی بچه ها، رهایشان کنیم.
حدود 20 روز در ترکیه ماندیم، کلی هم تحقیق کردیم، ولی متوجه شدیم امکانات ویزای توریستی به آمریکا خیلی کم است، تقریباً ناامید شده بودیم که یکروز زمان صبحانه، در هتل با خانمی میانسال بنام شیدا آشنا شدیم که برای دیدار خانواده به ترکیه آمده بود و می گفت دو سه سالن زیبایی، آرایشی و اسپا در لس آنجلس دارد، درضمن در همان نگاه اول، جمشید نظرش را جلب کرده بود و به شوخی به من گفت مراقب باش، شوهرت را دخترها ندزدند! و بعد همه خندیدیم، من گفتم ما بسیار مشتاق سفر به آمریکا هستیم و بدنبال راه های ویزا رفتیم ولی انگار اینروزها خیلی سخت شده و داریم برمی گردیم ایران. شیدا گفت به این زودی ناامید شدید؟ چرا یکی از شماها با یک سیتی زن آمریکا ازدواج نمی کنید، تا از طریق آن شخص گرین کارت بگیرید و بعد همه خانواده را به آمریکا ببرید؟ من گفتم راستش برای من چنین موردی امکان پذیر نیست. شیدا گفت شوهرت را بفرست جلو، بگذار راه را باز کند، گفتم از کجا چنین سیتی زنی را پیدا کنیم؟ گفت من برایتان تحقیق می کنم ولی یادتان باشد، حداقل 10 تا 20 هزار دلار خرج دارد، جمشید گفت اگر همسرم رضایت بدهد، من حاضرم این مبلغ را بپردازم. من گفتم البته من یک شرط دارم، اینکه آن خانم قسم بخورد با شوهرم رابطه زناشویی نداشته باشد، فقط ازدواج شان مصلحتی و قراردادی باشد. شیدا گفت اجازه بدهید من تحقیق کنم، زمان خداحافظی، هم مرا بوسید،هم جمشید را! بعد گفت شما چقدر بهم می آیید!
دو روز بعد سر صبحانه، شیدا سر میز ما آمد و گفت راستش کسی را پیدا نکردم ولی من حاضرم این کار را با دریافت مبلغ کمتری برای هزینه هایش بپذیرم، ولی من هم یک شرط دارم که شوهرتان از من توقع هیچ رابطه ای را نداشته باشد، چون من در آمریکا یک دوست پسر دارم.
من از شنیدن این حرف، از ته دل خوشحال شدم و گفتم من قسم می خورم، جمشید هم قسم می خورد، تو را بخدا از همین حالا اقدام کنید. شیدا گفت من ناچارم دو هفته دیگر، سفرم را تمدید کنم، جمشید گفت، هزینه هتل تان را می دهیم و من هم گفتم هر روز برایتان غذا آماده می کنم و هرچه هدیه از ایران آورده ام تقدیم شما می کنم، در همان لحظه هم شیدا را بغل کردم و گفتم تو فرشته نجات ما هستی.
در طی دو هفته، شیدا ظاهراً با جمشید ازدواج کرد و مدارکی هم آماده کردند و بعد هم برای ویزا اقدام کرد، که یک وکیل باتجربه اهل ترکیه گفت ممکن است یکسال طول بکشد مگر اینکه شوهرتان دچار ناراحتی خاصی باشد و امکان ماندن در ترکیه را نداشته باشد، شوهرم گفت یکبار در بیمارستان بستری شده و در قلبم فنر گذاشته ام، وکیل گفت همین کافی است، زودتر مدارک پزشکی تان را از ایران باید بفرستید و خوشبختانه مدارک لازم و تجربه کافی آن وکیل که 3 هزار دلار هم به او پرداختم، سبب شد در هفته سوم، شوهرم ویزای آمریکا بگیرد و در یک غروب بارانی در آنکارا با هم خداحافظی کردیم و ما روانه ایران شدیم و جمشید و شیدا روانه آمریکا!
من خیلی به شیدا سفارش شوهرم را کردم و گفتم روی نجابت شوهرم قسم می خورم، فقط امکانات دریافت گرین کارت را سرعت بدهید که ما زیاد در ایران انتظار نکشیم.
راستش در آخرین لحظه دلم به شور افتاد ولی بخودم نهیب زدم که زن! همه چیز را به خدا بسپار، در بازگشت به ایران هم به فامیل و بستگان گفتم به طریقی برای جمشید ویزا گرفتیم، ولی برای ما امکان پذیر نشد، باید صبر کنیم تا جمشید با کمک دوستان خود ترتیب سفر ما را هم بدهد.
من از آن روز چشم به تلفن داشتم و اینکه خبر خوشی بشنوم، ولی جمشید می گفت باید صبر کنیم، بعد از چند ماه احساس کردم جمشید زیاد خوشحال نیست، من آنقدر قسمش دادم تا گفت این زن بمن دلبستگی پیدا کرده و اصرار دارد تو را طلاق بدهم و برای همیشه در آمریکا بمانم، حتی اصرار به رابطه زناشویی دارد که تا امروز من پرهیز کردم و نگران این سماجت و اصرار او هستم، چون بطور ضمنی بمن فهمانده اگر به خواسته اش عمل نکنم برایم مشکل ایجاد می کند، اینکه یا شکایت می کند من بخاطر گرین کارت با او ازدواج کردم، به او نگفتم در ایران همسر و فرزند دارم، یا شکایت می کند قصد داشتی بزور بمن تجاوز کنی! چون در آمریکا زنها می توانند بدلیل عدم آمادگی رابطه، تن به تمکین شوهر ندهند و اگر شوهر بخواهد بزور با آنها هم آغوشی کند، به اتهام تجاوز علیه اش شکایت کنند!
جمشید می گفت در این میان، شیدا همه مدارک ازجمله گذرنامه مرا پنهان کرده و درها را بروی من بسته، چون من قصد فرار داشتم. من گفتم نگران نباش، من راه حلی پیدا می کنم. از فردا با دهها نفر حرف زدم، به دوستانش در آمریکا زنگ زدم و نظرات زیادی را بدست آوردم و سرانجام به ترکیه و از آنجا به مکزیک آمدم. در مکزیک از طریق ایرانیان بقولی سرگردان، با آقایی دیدار کردم که بیماری دوقلوها را بهترین بهانه برای ویزای آمریکا می دانست، مرا همراه یک خانم وکیل بسیار جوان، به یکی از کنسولگری های آمریکا فرستاد و آنها با دیدن دوقلوها و پرونده پزشکی شان، بمن ویزای سه ماهه دادند ولی یک اسپانسر مالی خواستند که پسر دایی خودم در سن خوزه آنرا پذیرفت.
من بعد از یک ماه و نیم وارد آمریکا شدم. به جمشید زنگ زدم، پشت تلفن شوکه شد و گفت تو وروجک چطوری آمدی؟ من گفتم مهم نیست، این عشق است که مرا به اینجا آورده است، آدرس بفرست، من دو سه روزه خدمتت می رسم!
سه روز بعد من زنگ خانه شیدا را زدم، وقتی در را باز کرد نزدیک بود سکته کند، با صدای گرفته ای گفت چطور آمدی؟ گفتم مهم نیست، همینکه پلیس را درجریان نمی گذارم، خدا را شکر کن! من فقط آمده ام شوهرم را ببرم، و گرین کارت هم نمی خواهیم. شیدا که دستپاچه شده بود گفت سروصدا نکن. جمشید که انگار منتظر من بود، با دو چمدان جلوی در ظاهر شد.
دوقلوها که ماهها دلتنگ پدر بودند در آغوش جمشید گم شدند و من چمدان ها را بدرون تاکسی کشاندم و بعد جمشید را بغل کردم و بخاطر نجابتش و مردانگی اش، عشقش به من و بچه ها، صورتش را بوسه باران کردم.
