یادداشت شماره 1964
فریبرز از فلوریدا
سوسن می خواند: غروب که خورشید می میرد، دلم از غصه می گیرد
20 سال پیش که من از سویی و برادرانم از سویی دیگر، ایران را ترک کردیم و روانه کشورهای مختلف شدیم، هنوز پدرم زنده بود و مادرم پرقدرت و کارآمد، به کارخانه پدر در کرج و اجاره دادن آپارتمان هایش در نقاط مختلف تهران می رسید.
همه ما در خارج به تحصیل روی آوردیم، هرکدام رشته ای را برگزیدیم و خیلی زود هم مشغول به کار شدیم و در تمام این مدت، پدرم برای همه ما حواله هایی فرستاد تا آپارتمان و خانه ای بخریم و قرار شد بزودی بازنشسته شده و با مادرم به آمریکا بیایند، چون با سرمایه ای که داشت در آمریکا امکان راه انداختن بیزینس های مختلف به شکل مدرن و آسان تر وجود داشت.
ولی یک شریک ناجوانمرد، چنان پدرم را به بیراهه و ریسک های بزرگ کشاند که یکروز مادرم زنگ زد و گفت پدرتان ورشکست شده و ما در یک خانه کوچک و قدیمی زندگی می کنیم. من پرسیدم چرا همین حالا ایران را ترک نمی کنید و نمی آیید اینجا؟ گفت پدرت غرور خاصی دارد من فقط نمی خواستم سکته کند، که متاسفانه این اتفاق افتاد و پدرم بدلیل سکته مغزی فلج و خانه نشین شد. مادرم شب و روز خود را برای پرستاری از پدر گذاشت، ما هم برایش حواله هایی می فرستادیم تا 6 سال پیش که پدرم فوت کرد.
اصرار ما برای کشاندن مادر به آمریکا اثری نداشت، می گفت هرشب خواب پدرتان را می بینم و من حاضر نیستم او را رها کنم. من می گفتم پدر دیگر زنده نیست ولی مادر می گفت برای من زنده است، شما این را درک نمی کنید که حتی روحش مرا صدا می زند و بمن میگوید من را در این خاک رها مکن، مرا تنها نگذار، من هر روز بر مزارش می روم و با او حرف می زنم. اصرار من نتیجه ای نداد تا من ازدواج کردم و بدلیل مشغله فراوان، اصلاً یادم رفت مادری تنها در ایران دارم، گرچه برادرانم همیشه نسبت به زندگی و سرنوشت پدر و مادرم بی تفاوت بودند و یکی دوبار که گفتم حال مادر را می پرسید؟ می گفتند مادر در حال و هوایی نیست که بفهمد ما نگرانش هستیم، او در خواب و رؤیا زندگی می کند.
تا آنروز که یکی از خاله هایم خبر داد مادرم بدلیل تنهایی و بی کسی در یک مرکز نگهداری از سالمندان از پا افتاده، زندگی می کند و با هیچکس هم ارتباطی ندارد، من دلم لرزید. تلفن آن محل را پیدا کردم و به مادرم زنگ زدم، مادرم مرتب اصرار می کرد من به زندگی خود برسم! و نگران او نباشم.
من بدلیل بیماری همسرم و عمل های جراحی و بعد مشکلات و مسائل بچه ها، بکلی از مادرم دور افتادم و او را فراموش کردم. بعد از یکسال و نیم، خوشبختانه همسرم کمی بهبود یافت ولی نیاز به توجه بیشتر و پرستاری داشت، من، ضمن کار پرمسئولیت خود، مراقبت از همسرم را با وجود یک پرستار، گاه بگاه عهده دار بودم و همین مراقبت ها، او را بمرور از چنگ بیماری رها کرد و به بچه ها و مسائل و مشکلات شان پرداخت.
بعد از فراغت از این مشکلات، یک شب به همان مرکزی که مادرم بستری بود، زنگ زدم، یکی از پرستاران او را جلوی تلفن آورد، مادرم با صدای گرفته ای یک ترانه قدیمی سوسن را زیر لب می خواند، ترانه پرستوها را: غروب که خورشید میمیرد، دل من از غصه می گیرد! و بعد صدایش قطع شد. دوباره شماره را گرفتم، پرستارش گفت این خانم دو سه ماه است دچار سرطان شده، عکس های کودکی و نوجوانی شما را بالای سرش گذاشته و با آنها حرف می زند و این ترانه را مرتب زیر لب می خواند و می گوید وقتی جوان بودم شوهرم مرا به کاباره ای برد که سوسن این ترانه را می خواند.
این حرفها دلم را به درد آورد، از پرستارش پرسیدم چه کاری می توانم برای مادرم انجام دهم؟ آیا نیاز به دارو دارد؟ عمل جراحی احتیاج دارد؟ گفت فکر نمی کنم، مادرتان ازپای افتاده است، تنهایی و بیکسی و غم دوری از شماها، او را از پای انداخته است و فکر نمی کنم دیگر برایش عمری باقی مانده باشد، گفتم فکر می کنید بدیدارش بیایم اثری دارد؟ گفت فکر نمی کنم، خیلی دیر است.
آن شب تا صبح نخوابیدم، همه عکس ها و فیلم هایی که از ایران داشتم تماشا کردم، مرور کردم، چقدر آن سالها مادرم جوان و پرشور و عاشق پدرم و ما و زندگی بود، چه آرزوهایی داشت، بر خودم لعنت فرستادم که چرا مادر را فراموش کردم، چرا بعد از رفتن پدر، او را به هر طریقی به آمریکا نیاوردم؟ بعد آن آهنگ سوسن را پیدا کردم، همان پرستوها را که می گفت پرستوها از خونه هاتون سفر کنید، اینجا جای ماتم است، غروب که خورشید می میرد، دل من از غصه می گیرد!
یک هفته با خودم جنگیدم تا با همسرم حرف زدم و چمدان بستم و راهی ایران شدم، پرسان پرسان آن مرکز را پیدا کردم. فهمیدم مادر با فروش خانه قدیمی، هزینه اقامت در آن خانه را تأمین کرده و سرانجام اتاق او را پیدا کردم، باورم نمی شد آن موجود نحیف و شکسته که گوشه اتاق نیمه تاریک، روی تختخواب افتاده، مادر استوار و زیبا و پرقدرت سالهای دور من باشد، او را بغل کردم، دستهایش را بوسیدم، بخاطر کوتاهی و قصورم، عذرخواهی کردم، با همان دست های نحیفش، سرم را به آغوش کشیده بود و مرتب می گفت پسر چرا آمدی؟ گفتم آمده ام تو را با خود ببرم، بدون توجه به نگاه حیرت زده اطرافیان و حرفهای درگوشی آنها، او را که به سبکی یک کودک بود، بغل کرده و بدرون اتومبیل کرایه ای بردم و روانه هتل شدم و از همان لحظه با تماس با وکیل خود در آمریکا؛ خواستم از همه قدرت خود و نفوذ خود و دوستان خود، استفاده کند و ترتیب ویزای مادرم را بدهد. همزمان از دو سه پزشک نامه هایی گرفتم که مادرم در آمریکا قابل معالجه است و 2 ماه بعد مادرم را بدرون خانه خود بردم و لحظه ای که او نوه هایش را بغل می کرد، من و همسرم جلوی بغض هایمان را گرفته بودیم که بچه ها نبینند.
عجیب اینکه مادرم با چند عمل جراحی، با درمان های ویژه معالجه شد. مادر عزیزم با معجزه عشق دوباره روی پای خود ایستاد و آنروز قشنگ ترین روز زندگی من شد. من او را بعد از دو ماه از بیمارستان به خانه آوردم، وقتی وارد شد، ترانه پرستوهای سوسن، زیر سقف خانه طنین انداز بود و مادرم درحالیکه تصویری از پدر را در آغوش داشت، مرتب می گفت کاش پدرتان زنده بود و این روزهای قشنگ را می دید، ما همه دورش را گرفتیم و اشک هایمان بهم آمیخت.
