سنگ صبور عزیز
!وقتی دو پسر نازنینم در برابر یکدیگر ایستادند
من در جایگاه یک مادر برایتان نامه می نویسم، مادری که گرفتار یک بن بست بزرگ شده است، بن بستی که بدست دو پسرم ساخته شده است
در اوج زیبایی و جوانی بودم که شوهرم با منشی خود به من خیانت کرد و سپس از ایران گریخت.. در آن زمان پسر بزرگم شهریار 7 ساله و پسر کوچکم مهرداد 3 ساله بود.. شهریار مرا دلداری
می داد و می گفت مادر غصه نخور من هر کاری لازم باشد برایت انجام می دهم.. خودم آنها را پیدا می کنم و می کشم! این همه همدردی و حمایت از طرف پسرکم مرا به هیجان می آورد و امیدوار شدم که شهریار در آینده می تواند پناه خوبی برای من و پشتیبان خوبی برای برادرش باشد..
باور کنید در آن زمان صدها خواستگار جوان و پولدار داشتم، ولی تصمیم گرفته بودم بخاطر پسرانم و در عین حال نفرتی که از مردها در وجودم ریشه دوانده بود، هرگز ازدواج نکنم و عشق را فقط در وجود پسرانم جستجو کنم..
خوشبختانه در این امر خطیر، مادرم نیز به یاریم آمد و در نگهداری پسرانم از هیچ کمکی دریغ نکرد، ابتدا با کمک او یک دوره منشی گری دیدم و از آنجایی که کارشناس زبان بودم، با کمک یکی از اقوام به کار در یک شرکت خارجی پرداختم.. تمام نیرو و توان خود را برای موفقیت در کار شرکت گذاشتم و انصافا ً خوب در کار شرکت پیشرفت کردم، تا جایی که دو سه شریک آمریکایی شرکت، بدون حضور من هیچ قراردادی را نمی نوشتند.. در جریانات سیاسی ایران در سال 88 اوضاع شرکت ما بهم خورد و شرکت تقریبا بسته شد.. البته شرکای آمریکایی از من خواستند به آمریکا بروم، آنها به محض رسیدن به آنجا برایم دعوتنامه معتبر دادند و از من خواستند در شعبه آمریکا در نیویورک، مشغول به کار شوم..
من نیز به این امید، به ترک ایران راغب شدم و انگیزه پیدا کردم.. بلافاصله تصمیم به فروش مایملک خود کردم.. بعد از فروش زندگیم، با جسارت و شهامت خاصی که از یک زن بعید بود، همراه با فرزندانم ایران را ترک کردم، ابتدا به استانبول رفتم و بعد از سه ماه موفق به اخذ ویزای آمریکا شدم.. بالاخره خود را به نیویورک رساندم و در همان شرکت مشغول به کار شدم.. شرکت برایم درخواست گرین کارت داد و بعد از یک سال به گرین کارت نیز دست یافتم..
بچه ها کم کم بزرگ شده بودند، حالا دیگر شهریار که سال آخر دبیرستان را تمام کرده بود در رشته پزشکی ادامه تحصیل داد و مهرداد نیز حین تحصیل در سال دوم دبیرستان، در یک رستوران نیز مشغول به کار شد.. فرزندانم بسیار کوشا بودند و سخت تلاش می کردند و این مایه افتخار و سرافرازی من بود.. شهریار بسیار آرام و سخت کوش و محجوب بود و برعکس او مهرداد، پسری پرشرو شور و زیاده خواه! که هر روز با دختری جدید از راه می آمد، من آرزو داشتم هردو را سروسامان بدهم.. شهریار سرانجام فارع التحصیل شد و در بیمارستان و مطب مشغول به کار شد، و مهرداد درعالم خود بود تا اینکه خبر داد در تدارک ازدواج است و دختر دلخواه خود را یافته و به او دل بسته و در روز تولدش می خواهد مراسم نامزدی برپا دارد و از من خواست تدارک دعوت از مهمانان را ببینم
در همین روزهای پرشور بودیم که شهریار برای یک کنفرانس مهم راهی اروپا شد.. هنگام عزیمت نامزدش سوزان را به من و مهرداد سپرد و رفت. من که در تدارک نامزدی مهرداد بودم و غرق در کار، متوجه اتفاقات اطراف نشدم. فقط یکروز غروب شهریار به من زنگ زد و از من خواست به محل کارش در بیمارستان بروم. در آنجا از یک واقعیت تلخ پرده برداشت، او معتقد بود میان نامزدش و مهرداد اتفاقاتی رخ داده و این را با نشان دادن یک سری عکس، به من ثابت کرد.. هردو شوکه شده بودیم، من بی اختیار اشک می ریختم، شهریار می گفت با یک گلوله این برادر خائن را خلاص می کنم، او یک وصله ناجور و ننگ خانواده ماست
در این میان من فقط سکوت کرده بودم و نمی دانستم چه بگویم، دهانم قفل شده بود، با مهرداد تماس گرفتم و خواستم فوری او را ببینم.. او در برابر چشمان متعجب من، اقرار کرد سوزان را دوست دارد و سوزان فقط به خاطر شغل و موقعیت کاری برادرم به او نزدیک شده و به ازدواج رضایت داده است، ولی حالا که ما یکدیگر را شناخته ایم، عاشق هم شده ایم، او هنوز تعهدی به شهریار ندارد، اگر برادرم براستی مرا دوست دارد، باید از این وصلت خوشحال هم بشود! من نمی دانستم چه جوابی بدهم و متاسفانه همان شب نزاع سختی بین پسرانم سرگرفت
اکنون هردو مرا در بن بست بزرگی قرار داده اند، پسر بزرگم می گوید اگر مرا دوست داری و مرا پسر بزرگ و خلف و خوب خود می دانی، باید مهرداد را کنار بگذاری و بیایی با من زندگی کنی و او را فراموش کنی! با من زندگی کن، برایم همسری مناسب انتخاب کن و پیش من بمان وگرنه دیگر مرا نخواهی دید! مهرداد می گوید اگر مرا دوست داری از برادرم چشم بپوش و تلاش کن من و سوزان با یکدیگر ازدواج کنیم، وگرنه من دست به خودکشی می زنم! باور کنید دچار جنون شده ام، به دو روانشناس آمریکایی مراجعه کردم ولی بیفایده بود، اکنون درمانده ام! سالها زحمت و تلاش من بخاطر درگیری دو پسرم به هیچ گرفته شده و خود را در مرز جنون می بینم.. لطفا ً بگویید چه کنم؟ آیا واقعا ً چاره ای دارم؟
مهتاب – نیویورک