براستي من از چه كسي انتقام گرفتم؟
قصه :سميرا-ن- بوستن
تنظيم از:مزدا
سال 1992كه در كالج درس مـيـخواندم، يكبار از سوي كـالج به يكي از زندانهاي نـيويورك رفتيم، من وقتي زنـدانـيـان را مـيديـدم بـا خـودمـي گـفـتم دردل اين اسـيران چه ميگذرد؟ آنها وقـتــي از پـشــت پـنـجـره زنـدان،مردم آزاد و رها را ميبينند چه حس ميكنند؟ حالا خودم همان حال را دارم با خودم ميگويم آيا روزي دوباره در خيابان ها آزاد راه خواهم رفت؟
•••
سال 95 وقتي كالج را تمام كردم، دريك كلينيك بكار پرداختم من بعنوان آسيستان پزشك كار ميكردم، بعضي هـا مـرا بـا دكـتـرهـا اشتباه ميگرفتند و من هم چند لحظه اي خودم را بعنوان يك دكتر جا ميزدم و در آن لحظات كلي لذت ميبردم.
از همان زمان ها من عاشق رانندگي بودم، گاهي به مناطق جنوب ميرفتم و پايم را روي پـدال گـاز مـيفـشـردم وبا سرعت پيش ميرفتم و چنان خـودم را سبكبال احساس ميكردم كه آواز ميخواندم و دلم مـيـخـواسـت آن جـاده خلوت هيچگاه تمام نميشد.
معمولا دوستانم با من همسفر مـيشدند، چون من بدليل سرعت و ويراژ وپيچيدن در لابـلاي اتـومبيل ها آنها را مـيترساندم، هر وقت يك فـيلـم دربــاره مـســابـقــات اتــومـبـيلـرانـي بـروي پـرده ميآمد، يا ويديويش بفروش مـيـرفـت، مـن بارها آنها را مـيديـدم، درون خانه يك كلـكـسـيـون از اتومبيلهاي اسپرت و مسابقه جمع آوري كرده بودم.
البته اين بخشي از زندگي من بود. چون من سرگرم كار بودم. در محل كارم فريادرس خيلي ها بودم، بارها بيماراني راكه پولي نداشتند به طريقي ترتيب درمان شان را ميدادم، از پزشكان بـرايشان داروهاي مجاني تهيه ميكردم، با سفارش نامه پزشكان آنها را براي عكسبرداري وآزمايش مجاني ميفرستادم و همين ها بمن انرژي ميداد، قلب وروحم را تسكين ميداد.
يكي از روزها كه سخت سرگرم بودم، مردي مجروح را به كلينيك آوردند كه بدنبال يك تصادف پايش شكسته بود وقتي با او حرف زدم، فهميدم در مسابقات اتومبيلراني شركت ميكند، خيلي مشتاق آشنايي با او شدم، طي دو روز اقامت در بيمارستان حسابي با من اخت شد، مخصوصا كه من مرتب به او ميرسيدم، داروهاي مورد تقاضايش را تهيه ميكردم.
دو هفته بعد از خروج از بيمارستان، مرا به شام دعوت كرد، دوستي ما ساده شروع شد، ولي به يك عشق انجاميد، البته بعدها فهميدم اين من بودم كه عاشق شده بودم، رابرت در پي لذت جويي هاي جسمي بود. او به بهانه اينكه در حال طلاق از همسرش ميباشد، مرا بدنبال خود 4 سال تمام كشاند، من به قول خودم ميكوشيدم تا براي او تسكين باشم، عشق باشم، همدم باشم، چون ميگفت همسرش بدليل نفوذ پدر ومادرش همه ثروت او را صاحب شده، مرتب برايش دردسر ميسازند اعصاب او را خراب كرده و حتي بارها او را تا پاي مرگ برده اند.
من واقعيت هاي پشت پرده رابرت را زماني فهميدم كه دير شده بود، چون او حتي همه پس انداز مرا هم بالاكشيد و رفت. و من از زبان بزرگترين دوستش شنيدم كه همه حرفهايش دروغ بوده، او در اصل عاشق اندام و جسم من بود كه برايش تكراري شدم و بدنبال زن ديگري رفت.
من در مدت رابطه عاشقانه ام با رابرت بزرگترين دلخوشي و سرگرمي ام، حضور در جلسات تـمـريـن اتـومـبيلراني او بودكه گاه كنارش مينشستم و تا بالاترين هيجان پيش ميرفتم.
بعد از جدايي از رابرت من نه تنها از هرچه بود بيزار بودم بلكه از مسابقات اتومبيلراني و اتومبيل اسپرت هم نفرت داشتم سعي كردم خودم را در كار غرق كنم، چون يكباره خودم را در مسير افسردگي ديدم، همان حال بدي كه مادرم را به مرگ سپرد خستگي فراوان كار، بعد سفر خواهرم به نيويورك، مرا كاملا سرگرم كرده بود، اصلا فرصت انديشيدن به رابرت و گذشته ام را نداشتم. سال 2002 من با يك متخصص بيهوشي آشنا شدم، بنجامين كه مردمهرباني بود،دلش زندگي زناشويي ميخواست، ما از دو مـذهب جدا بوديم، ولي بنجامين اهميتي نميداد و عليرغم مخالفت مادرش با من ازدواج كرد. البته بعد از 6ماه خانواده بنجامين دلبسته من شده بودند و مرا چون عزيزترين عضو خانواده پذيرفته بودند.
زندگي من و بنجامين پر از آرامش بود، من شوهرم را دوست داشتم، ولي او عاشق دلخسته من بود، گاه شبها كه از خواب ميپريدم اورا ميديدم كه به تماشاي من نشسته است، وقتي ميپرسيدم چكار ميكني؟ ميگفت دارم يك تابلوي نقاشي تماشا ميكنم!
شـوهـرم دلش ميخواست صاحب 5 بچه بشويم، من فقط يك دختر داشتم كه وقتي پسردار شدم فهميدم هيچ تفاوتي ندارد، دختر و پسر هر دو شيرين و انرژي زا هستند.
با تولد دخترم من ترجيح دادم به تربيت آنها همت كنم، شوهرم نيز رضايت داد، تا كار خوبي در بوستن براي بنجامين پيدا شد، من هم در يك كلينيك كاري يافتم، هر دو به بوستن آمديم، آپارتمان قشنگي اجاره كرديم، يك پرستار اهل يونان هم داشتيم كه براستي عاشق بچه ها بود.
در بـوستن يك مسابقه اتومبيلراني برگزار ميشد،كه يكي از دوستان بنجامين هم شركت داشت، ولي من بدليل آن خاطره بد حاضر نشدم براي تماشا بروم. بنجامين و پسرم با هم رفتند حدود ساعت 8 شب بودكه دوست شوهرم زنگ زد و گفت براي بنجامين حادثه بدي اتفاق افتاده خودت را برسان. من ديوانهوار راندم تا به آنجا رسيدم، ولي بنجامين را به بيمارستان برده بودند ودر آنـجـا شـنـيـدم يـكـي از اتومبيل هاي مسابقه،كنترل از دست داده وبه ميان جمعيت پرتاب شد وهمين سبب مجروح گرديدن شوهرم وبعد هم مرگ او شده بود من بدنبال راننده آن اتومبيل رفتم، ناگهان فهميدم راننده آن اتومبيل رابرت بوده! به او زنگ زدم و گفتم تو دو بار زندگي و آرزوهاي مرا بر باد دادهاي، ولي تو نميتواني براحتي فراركني.
رابرت حرف مرا جدي نگرفت ولي من بدنبال او رفتم، يكشب كه برف شديدي ميباريد، او را تعقيب كردم سر يك پل،چنان به اتومبيل او كوبيدم كه رابرت باهمه مهارتهايش ، كنترل اتومبيل را از دست داد، بدليل لغزندگي جاده، بكلي مسير عوض كرده وبا همه قدرت به تير چراغ برق كوبيد، در يك آن، اتومبيل آتش گرفت و من به چشم ديدم كه رابرت درون آن سوخت.
قبل از آنكه من از معركه بگريزم، با تلفن رهگذران پليس از راه رسيده و مرا دستگير كردند. دوستان و فاميل رابرت سابقه دوستي ورابطه ما را پيش كشيدند و وكيل خانواده مرا متهم به قتل كرد قتلي كه با يك نقشه حساب شده بوده است. وكيل من هم ماجراي شوهرم را پيش كشيد، درحاليكه من در گوشه زندان هستم، دو وكيل با هم ميجنگند و هنوز من نميدانم چه سرنوشتي انتظارم را ميكشد، ولي ته دلم خوشحالم كه رابرت عقوبت خود را ديد.
پايان