Mix1315-01

 

 

ماجراي عشق پراحساس ايرن به يك مرد جوان

به مناسبت درگذشت “ايرن” هنرپيشه نامي سالهاي طلايي سينماي ايران مطلب خواندني زير را از آرشيو مجلات قديمي انتخاب كرده ايم كه از نظرتان ميگذرد. (مصاحبه درسال 1348‌ شمسي برابر با 1969‌ ميلادي انجام شده است.)

ملاقاتچي: م. هورا
يكي از دوستان نويسنده ام از راه رسيد و گفت:  ايرن مديره استوديو آريانا فيلم شده است!
اول برايم باورنكردني بود، تا اينكه تلفن را برداشتم وبا خود او صحبت كردم،  موضوع از اين لحاظ برايم اهميت داشت كه براي اولين بار در ايران يك زن،  مديريت يك استوديو فيلمسازي را بعهده ميگرفت.
فورا قلم و كاغذ را برداشتم و بجاي اين كه به سراغ هنرمندان راديو بروم،  استثنائا اين هفته به ملاقات خانم “ايرن” رفتم.
•••
وقتي وارد دفتر استوديو آريانا فيلم شدم، در اولين برخورد، تنها چيزي كه نظرم را جلب كرد. وجود ايرن بود كه پشت ميز”مديريت” نشسته بود و داشت بدفاتر رسيدگي مي‌كرد. عده اي از هنرپيشگان از جمله:  بهروز وثوقي و دو سه تن ديگر نيز آنجا بودند.
به “ايرن” تبريك گفتم و پس از “حال و احوال” از او خواستم تا ساعتي با من به صحبت بنشيند و اين است ماحصل گفت وگوي من با اولين مديره استوديو فيلمسازي در ايران.
از ايرن خواستم تا درباره گذشته اش فعاليتهاي تاتري و سينمايي اش،  توضيحاتي بدهد.Mix1315-03
دستهايش را بهم قفل كرد، و چشمهايش را بگوشه اي از اتاق دوخت. حس كردم دارد محيط خودش را فراموش ميكند.انگار در ميان سالها سير ميكرد. چشمهايش رنگ غم گرفته بود و در عين حال شادي داشت و مخلوطي بود از اين دو. خيلي ملايم و آرام،  گوئي كه دارد  غم دلش را باز ميگويد شروع به صحبت كرد.
آنطور كه مادرم تعريف ميكند او و پدرم در  ارمنستان عاشق هم شدند، و ديري نپائيد كه اين عشق به ازدواج كشيد. مادرم هميشه ميگفت نيم ديگر وجود من پدرت بود، و ما صميمانه زندگي را شروع كرديم و تو بايد افتخاركني، كه دومين ثمره يك عشق پاك و آسماني هستي.
پدر و مادرم قبل از تولد من براي گذراندن ماه عسل سفري به ايران كردند و همين سفر باعث شد كه آنها براي هميشه در ايران باقي بمانند. زيرا يكي از اقوام پدرم در ايران تجارت ميكرد و پدرم مجبور شد كه دنباله كار او را ادامه دهد.
زماني كه من خودم را شناختم شش هفت ساله بودم. محل اقامت ما شهري در شمال ايران يعني بابلسر بود، زندگي خوبي داشتيم. روزها مدرسه ميرفتم، و وقتي به خانه مي‌آمدم با استقبال پدر و مادرم روبرو ميشدم، محيط خانوادگي ما طوري بود كه هر غنچه اي در آن مي‌شكفت در اين خانواده فقط صميميت و مهرباني حكمفرما بود و من در چنين خانواده اي گذشت زمان را بدست فراموشي مي‌سپردم.
اغلب پدرم جشن و ميهماني تشكيل مي‌داد و در اين جشنها مادرم با صداي روحنوازي  كه داشت شمع محفل ميشد، و منهم مثل سايه بدنبالش ميدويدم، و در دنياي كودكانه خود غرق بودم.
زماني بخود آمدم كه 16 ‌ سال بيشتر نداشتم، اما روحم خيلي بزرگ شده بود، افكارم هميشه بدور دستها پر مي‌كشيد و مرادختري متمايز از ديگر دخترها نشان ميداد. خودم ميدانم كه آنزمان چقدر هوا خواه داشتتم،  اما از اينهابرتر،  براي من طبيعت و زيبايي هاي آن بود. از اين پس،  مرا بمردي شوهر دادند كه بهيچوجه با من توافق اخلاقي نداشت،  معهذا همراه او راهي تهران شدم.
پرسيدم چطور شد كه وارد كار هنري شديد؟
يكشب رفته بودم بديدن يك پيس در تئاتر فردوسي،  وقتي به خانه برگشتم انگار كه روح من طغيان كرده بود،  زيرا وجودم دستخوش نوعي تلاطم بخصوص شده بود،  و احساس ميكردم كه تشنه هنر هستم و حتما بايد هنرپيشه تاتر بشوم. فرداي آنروز پيش كارگردان رفتم وعلاقه خودم را بكار تئاتر اظهار داشتم. كارگردان وقتي علاقه مرا ديد گفت كه بايد در سر تمرين ها حاضر بشوم تا بعد نقشي بمن محول نمايد در يكي از شبها،  كه طبق معمول به تماشاي تمرين بازيگران مشغول بودم، خبر رسيد كه يكي از بازيگران زن آن پيس مريض شده است. در آن موقع بمن پيشنهاد دادند و گفتند بهتر است تو نقش او را بعهده بگيري و از موقعيتي كه برايت پيش آمده  استفاده كني.
قبول كردم و در مدت شش روز نقش خود را تمرين كردم و روي صحنه آمدم.
روز بعد عكس مرا در تمام جرايد بنام “ستاره چشم عسلي” به چاپ رساندند و از بازي اي كه ارائه داده بودم بتعريف و تمجيد پرداختند.
از آن ببعد ديگر كا رمن در تئاتر رونق گرفت و با درخششي فوق العاده به ادامه آن پرداختم.Mix1315-02
شش سال بعد از كار تئاتر از شوهرم جدا شدم، و اين جدايي هر چند كه بخواست خود من بود،  ولي بزرگترين ضربه را بروح و جسم من وارد ساخت. سعي كردم با ايماني راسخ تر بكارم ادامه دهم، و از همان زمان بود كه با مهرزاد و جعفري شروع به تمرين كردم و چندي بعد از اين گروه جدا شدم.
پرسيدم:  آنوقت چكار كرديد؟
كمي خود را جمع و جور كرد و گفت:
– چكار ميتوانستم بكنم جز اينكه به كار سينما روي بياورم. تقريبا ده سال پيش بود كه قدم به عالم سينما گذاشتم ودر فيلمهائي به بازي پرداختم كه به تصديق دست اندركاران از جمله فيلمهاي موفق زمان خود بود.
نظير:  مردي كه رنج مي‌برد،  قاصد بهشت– چشم براه و…
وقتي اسم فيلم “قاصد بهشت” به ميان آمد،  فورا اين فكر به مغزم خطور كرد كه ايرن اولين زني بودكه در سينماي فارسي كاملا “سكسي” ظاهر شد. وقتي در اين مورد سئوال كردم گفت:
– در آن زمان مطبوعات ميخواستند زيباترين ستاره فيلم فارسي را انتخاب كنند و من هم جزو اين ستارگان بودم. درست در همين موقع پيشنهاد بازي در فيلمي بمن شد كه مي‌بايست در يك صحنه آن با “مايو” ظاهر شوم.من با خواندن سناريو پيشنهاد بازي در آن فيلم را پذيرفتم وزماني كه كنار دريا رفتيم تا صحنه مزبور را فيلمبرداري كنند بزرگترين واقعه سينمايي آنزمان اتفاق افتاد.
– تعريف كنيد…
– چون در آن موقع كمترزني بكنار دريا مي‌آمد، وجود من در آنجا آنهم با “بيكيني” باعث جنجال فراوان شد. بطوري كه تمام كساني كه بكنار دريا آمده بودند بدور من حلقه زدند و براي لحظه كوتاهي فيلمبرداري بتعويق افتاده و درست دو روز بعد عكسم را با همان ژست در مجلات به چاپ رساندند و در باره ام جنجالهاي فراوان بپا كردند.
ايرن خنده اي كرد و گفت:
– نميدانم اين مخبرين عكاس از كجا خبردار شده بودند كه سر بزنگاه رسيدند و عكس گرفتند.Mix1315-04
گفتم:  هرچه باشد مخبر عكاس هستند!
بعد ايرن درباره فيلمهايش گفت:
– من تاكنون بيش از هشت فيلم بازي نكرده ام. ولي اسمم بيشتر از كساني كه سي چهل فيلم بازي كرده اند بر سر زبانها است. وعلت اينكه كمتر در فيلم ظاهر ميشوم اين است كه سناريوي دلخواهم را نمي‌توانم در ميان سناريوهايي كه درحال حاضر فيلم ميشود پيدا كنم.
گفتم:  با سكسي كه در حال حاضر در فيلم فارسي نشان داده ميشود موافقيد؟
نگاهي به چشمان من كرد و مثل اينكه ميخواست جواب اين سئوال را از خود من بپرسد گفت:
– رقصيدن و پيراهن كوتاه پوشيدن و خيلي از اداهاي ديگر در آوردن كه سكس نميشود. اين نوعي تجارت است.
– راستي يادم رفت بپرسم كه براي دومين بار با چه كسي ازدواج كرديد؟
فورا گفت: – چه سئوالهاي عجيب و غريبي مي‌كنيد! من پس از  سه فيلم اوليه ام با دكتر شاهرخ رفيع ازدواج كردم كه مدتي است از او جدا زندگي ميكنم.
پرسيدم: آيا حقيقتا تا بحال عاشق كسي شده ايد؟ دوست دارم به اين سئوال باطنا و با صميميت پاسخ بدهي؟
درحاليكه معلوم بود از جواب دادن باين سئوال گريز دارد گفت:
– بنا به دعوت يكي از دوستانم شبي به يك جشن رفتم،  لباس خيلي ساده اي پوشيده بودم و حتي آرايش هميشگي را هم نكرده بودم. وقتي به جشني كه دعوت شده بودم رفتم، ناگهان با ديدن جواني دلم فرو ريخت. نفهميدم چطور شد. انگار سالن با تمام لوسترهايش دور سرم مي‌چرخيد، چشمهايم بجز او هيچكس را نميديد. اماچون او جوان تر از من بود نخواستم ابراز عشق كنم.واقعا حس كردم كه براي اولين بار قلبم لرزيد. اتفاقا همان ‌ موقع كه بدنم از هيجان مي‌لرزيد، همان جوان به من پيشنهاد رقص كرد. از ترس و خوشحالي كه نميدانم ترسش از چه بود،  پيشنهاد اورا رد كردم و فورا آن مجلس را ترك گفتم و ديگر آن جوان را نديدم. ولي هنوز هم احساس ميكنم كه عاشقم،  عاشق جواني كه فقط يكبار ديدمش.
ايرن وقتي صحبت از اين جوان ميكرد رنگ صورتش پريده بود و من احساس كردم به نقطه حساسي از زندگاني او دست گذاشته ام. گفتم:
– بهتر است اين ماجرا را فراموش كنم و به زندگي خصوصي شما وارد شويم. شما در مواقع تنهايي چكار مي‌كنيد؟
– اغلب كتابهاي ترجمه شده را ميخوانم،  بكار منزل رسيدگي مي‌كنم، و خلاصه تمام كارهاي منزل را انجام ميدهم،  زيرا معقتدم كه زن هستم و يك زن بايد تمام اين كارها را انجام بدهد.
گفتم: براي وقت گذراني چه سرگرمي‌اي داري؟
– گفت:  فقط سينما ميروم بطوري كه درعرض يك هفته تمام فيلمهايي را كه روي اكران است مي‌بينم وحتي در آخر هفته با كمبود فيلم تازه روبرو ميشوم.
در اين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و خانم ايرن بپاي تلفن احضار شد. چند لحظه بعد كه برگشت گفت:
– از اداره ماليات تلفن زدند.
– براي چي؟
– براي ماليات هنرپيشگان.
– راستي خانم ايرن وقتي مديريت اينجا به شما محول شد چه احساسي كرديد؟
– احساس كردم كه يك گام ديگر در راه پيشرفت زن ايراني برداشته ام و خوشحالم از اينكه اولين زني هستم كه مديريت يك استوديو را در ايران بعهده مي‌گيرم.
پرسيدم:  كار شما در اين جا چيست؟
گفت:  رسيدگي به برنامه هاي داخلي استوديو و تنظيم وقت  هنرمندان و خلاصه تمام كارهاي مربوط به يك استوديو.
– ساعت كار هم برايتان معين كرده اند؟
– بله. صبح از ساعت5/8‌ تا نيم بعد از ظهر و عصرها هم هستم.
بعد اضافه كرد: قبول مديريت اينجا بخاطر ماديات نيست،  بلكه بخاطر علاقه اي است كه خودم به اين كار دارم.
وقتي درباره برخورد هنرپيشگان با او پرسيدم گفت:
– چون من خودم قبلا هنرپيشه بوده ام و با تمام هنرمندان آشنائي دارم،  از اينرو برخورد همه با من خوب است. و من فكر ميكنم اينجا مثل خانه خود من است و اينها هم همه اعضاي يك فاميل.
گفتم:  فكر نمي‌كنيد از كارهاي هنري تان عقب بيفتيد؟
– خنده كوتاهي كرد و گفت:
– قبل از اينكه مديريت اينجا را قبول كنم با مسئولين استوديو قرار گذاشته ام كه اگر پيشنهاد بازي در فيلم بمن شد،  بتوانم در آن شركت جويم.
به ساعتم نگاه كردم و متوجه شدم كه درحدود دو ساعت است كه با او صحبت ميكنم في الواقع ديگر جا نداشت بيش از اين وقت “اداري” او را بگيرم.